گنجشک های سنگی

 sparrow preview featured

آن گونه كه شنيده بودم‌، بود؛ قد بلند، پوست تيره و چشم‌هاي درشت. كشيدگي‌ ران‌ها و برجستگي‌هاي سينه در تناسبي عجيب قرار داشت، مثل همه‌ي دخترهاي اهل جنوب. روبرويم نشست و چيزي نگفت. همان يك فنجان قهوه را كه از اول گرفته بود، اندكي سركشيد و به من خيره شد. من چيزي نگفتم. آخر! در اين گونه لحظات كه ناگهان كسي اين قدر غليظ به من نگاه كند، تنها كاري كه از دستم مي‌آيد، لبخند است. يك لبخند كوتاه، بي معنا و سرد.

گفت: خب؟

خودم را از روي صندلي كمي جمع كردم و بالا كشيدم. آرنج‌هايم را روي ميز قديمي گردو ماندم و خيره شدم:

"راستش... كسي به من گفت كه اين وقت سال، مردمان زيادي به اين روستاي كوچك مي‌آيند، اما... شايد هم من اشتباه كرده باشم، نمي‌دانم. البته همين اول بگويم كه من از آن جويندگان طلا نيستم كه در قصه‌ها فراوان آمده... فقط آمده بودم كه...".

او هم يك لبخند كوتاه، سرد اما با معنا زد.

كافه گويا پر بود از همه‌ي كساني كه عصر پناه مي‌آورند و درباره‌ي همه چيز، به خصوص روزهايي كه فرا مي‌رسيد حرف مي‌زدند. من كه اسپانيايي بلد نبودم، فقط حدس زدم!

گفت: "ببين، پسر! مردهاي زيادي مي‌آيند و زيادترشان دست خالي بر مي‌گردند، اين از آن رقم كارهايي است كه هرچند اميد نداشته باشي، باز وسوسه مي‌شي و مي‌آيي... اين كافه همگي آمدند اما ته جيب‌شان يك قران اميد هم نيست! تو هم يكي دو روز باش و برگرد..."

صداي خنده‌يي از ته كافه به گوش رسيد و من كمي چرخيدم تا به آن بهانه فرصت فكر كردن و جوابي داشته باشم... گفتم: "مردم اينجا مست‌اند، ني؟!" حرفي نزد. گويا فهميد كه طفره رفتم. دستش را روي فنجان گرفته بود و خيره شده بود به چشم‌هاي من كه مثل كودكاني كه به اسباب بازي فروشي مي‌روند، همه جا را مي‌گشت: يك زنجير باريك نقره‌، يك نگين كوچك سرخ كه شكاف بين سينه‌هايش را اشاره مي‌كرد، پيراهن سفيد با گل‌هاي زيتوني و...

با دستش روي ميز زد: "فهميدي چي گفتم؟"

ها!

خوب است.

بعد برخاست و رفت.

بايد يكي را پيدا مي‌كردم. روزها به تندي باد مي‌گذشت و اگر كاري نمي‌شد، يك معماي بزرگ همه‌ي عمر آزارم مي‌داد. شنيده بودم كه عصرهاي خزان در كافه‌هاي جنوب اسپانيا طعم عجيبي دارد؛ هر از گاهي كه فكرم را از آن قصه جمع مي‌كردم، هيجان آن مردم به رگ‌هاي من هم مي‌دويد.

من در واقع هيچ قصد نداشتم كه آن‌روز كنار رودخانه بروم. همان رودخانه‌ي باريك كه فقط چند كيلومتر تا دريا فاصله داشت. اما آن روز كه با دوستم كوچه‌هاي تنگ شهر را مي‌گشتيم، سنگ‌هاي گنجشكي يا گنجشك‌هاي سنگي را ديدم. تا آن روز باور نمي‌كردم. گفتم: "شما اين‌ها را با دست مي‌تراشين؟" چند قدم دورتر كه رفت ايستاد و يكي‌ش را از روي زمين برداشت. قد يكي – دو بند انگشت، گنجشكك سنگي بود كه گويا به سمت راست سر خود را چرخانده بود. ديگرها هم همين طور بودند؛ كوچك‌تر يا بزرگ‌تر.

خب؟

شايد تو فكر كني افسانه است، اما هفته‌ي ديگه خودت خواهد ديدي؟

چي را؟

اين‌ها از آسمان مي‌آيند.

اين سنگ‌ها؟

ني، سال يك‌بار، فقط يك بار بارش سنگيني مي‌شود و بعد از باران تعداد زيادي ژاله به زمين مي‌رسد... صبح روز بعدش سنگ مي‌شن. به همين شكلي كه مي‌بيني.

بايد باور مي‌كردم؟ گفتم: "خوب! چرا؟..."

خنديد: "ما چي مي‌دانيم، خوب اين هم حتما قصه‌يي دارد، هفته‌ي ديگر خودت مي‌بيني... هوشت نشده كه مردم در قريه در اين يكي – دو روز زياد شدند. از هر كجا مي‌آيند تا آن شب اينجا باشند... بعضي‌ها شرط بندي مي‌كنند، بعضي‌ها هم..."

كم‌كم فهميدم چي گفت، اما باز باور نكردم. به هرحال، حالا من هم سردرد پشت يك دختر شناگر ماهر مي‌گشتم؛ با بدني كشيده و باريك و عضلاتي ظريف كه مي‌توانست موج‌هاي اين رودخانه‌ي آرام را بگيرد.

 ***

حالي فقط دو روز مانده و ديگر خبري از آن دختر هم نشد. عصر دم كافه نشسته بودم و شمال خنكي كه از مديترانه مي‌آمد، ديوانه‌م مي‌كرد كه او آمد. ايستاده شدم تا چيزي بگم؛ اما زود، مثل برق از كنارم گذشت و فقط يك لبخند كوتاه كه نمي‌دانم با معنا يا بي معنا بر چهره‌اش نشست.

به هرحال رفتم. كافه پر بود از قماربازهاي سراسر اروپا. دود بود و دود. كساني كه همه‌ي عمرشان را باخته بودند تا شايد يك روز ببرند... و يگان تا هم هميشه برده بود و مطمئن بود كه از اينجا هم دست پر مي‌رود.

اجازه گرفتم و نشستم روبرويش، كافه‌چي يك قهوه برايش آورد. گفتم: "ببين! من پول زيادي ندارم، اما حاضرم روي هرچيز ديگه با تو شرط بندي كنم، شرط ني! دست مزدت را بدم، خب؟" گفت: "مثلا؟" نمي‌دانستم چي بگم، همين طور يك چيزي از دهنم پريده بود، از كلكين چوبي به بيرون خيره شدم تا تمام دارايي‌ام را در ذهنم شماره كنم.

گفت: "ها! نداري، خوب هرچي داري بگو، من خودم انتخاب مي‌كنم"

بيست و هفت يا هشت تا كتاب، چارتايش شعر است. يك گيتار بدل، 30 يورو خريدمش، يك كامپيوتر و چند دست لباس".

گفت: "ديگه؟"

"شايد..." وسط حرفم پريد و گفت: "چند تا پيرهن داري؟"

هفت يا هشت تا!

خوب است، بهترين‌ش را ازت مي‌گيرم. الماس هم اگر آمد ازخودت. اما اين قصه را به هيچ كس نگو!

يك روز مانده بود و من دوباره عصر روي راه پله‌هاي چوبي، روبروي كافه نشسته بودم و فكر مي‌كردم كه اين چي قصه‌يي است باز. باور كردني نيست. خرافات محض است، اما به امتحانش مي‌ارزد. مي‌گويند كه يكي از الهه‌ها‌ي يونان قديم، در جزيره‌يي در مديترانه است، اين وقت سال كه مي‌شود باران مي‌فرستد و بعد هم ژاله، ژاله‌ها سنگ مي‌شوند، غير از يكي كه الماس مي‌ماند... آن يكي هم بايد بر قوس كمر دختري شناگر فرود بيايد.

نفهميدم، چرا اين قدر پيچيده. چرا بايد افسانه‌ها حتما هزار راه كوچك را بگذرند تا يك گپ را بگويند...

دختر لباس‌هايش را كه كند، بالابلندتر شد، آن قدر كه دست نايافتني مي‌نمود. چيزي مسخره به ذهنم گشت كه: "اين‌ها ميوه‌ي ممنوعه مي‌شوند بر شاخه‌ي دور، ما مي‌گوييم ماه اند"... با كف دست‌ها به ران‌هايش چند ضربه زد و كنار رودخانه رفت. هوا خنك بود، آن‌قدر كه حتا قماربازهاي حرفه‌يي كافه‌هاي پاريس هم با يك بالاپوش كشال آمده بودند. اما انگار شمال جرئت نمي‌كرد به پوست او نزديك شود. باران نم‌نم به چهره‌م كه مي‌خورد، حس ظريفي زير پلك‌هايم مي‌دويد. پاهايش را كه به آب زد، همه خاموش شدند؛ كناره‌ي رودخانه پر بود از چتري‌هاي بزرگ و آدم‌هاي شلوغ با سيگارهاي خرد و كلان. هيچ كس، هيچ چيز نگفت. حتا سيگار هم نكشيدند. كم ‌كم باران تندتر شد.

برق كه زد، چشم‌ها به سوي آسمان برگشت... دخترهاي ديگر دورترك يك جاي جمع بودند، اما او با يك حركت نازك خودش را دور از چشم همه، به آن سوي رودخانه رسانده بود و كنار بوته‌يي با موهايش بازي مي‌كرد.  احساس كردم كه چشم‌هايش توانسته بودند، در آن تاريكي و شلوغي من را پيدا كنند؛ يعني سنگيني نگاهي را احساس مي‌كردم.

كم كم در نور ماه چيزهايي درخشيد و صداي نرمي از برگ‌هاي پهن درخت‌ها برخاست كه مي‌گفت ژاله مي‌بارد. زير پوست آب، ماهي روشني حركت كرد كه ماه شرميد و پشت ابرها رفت. ژاله‌ها يك يك مي‌غلتيدند بين چمن‌ها، درخت‌ها و چتري‌ها... من مجسمه شده بودم؛ هنوز باور نمي‌كردم كه اين وقت سال، باران خير! اما ژاله؟

انحناي كمر و كشيدگي‌هاي ران او، دست‌هاي باريك و قوي، موهايي كه حسودي جلبك‌ها را فراهم كرده بودند و مي‌ديدي كه به سويش دست دراز مي‌كردند... اما روي باريكه‌ي كمر او هيچ چيز نبود، هيچ! الماس چشم همه را كور كرده بود و زبان‌ها را لال. سكوت مطلق سايه‌ها بود و ريتم ژاله‌ها.

پنج دقيقه‌ي بعد، شرط‌ بندها شروع كردند به هياهو، دخترها از سرما مي‌لرزيدند. باران بند آمده بود و او در گوشه‌يي همان پيراهن سفيد با گل‌هاي زيتوني را پوشيد... من را ديده بود كه در سايه‌ي درخت پنهان بودم، صدا كرد:‌ "هيچ چيز نبود، اما با آن هم بهترين پيراهنت را مي‌گيرم".

گفتم:‌ "خوب است، فردا در همان كافه بهت مي‌آورم"... كفش‌هاي چرمي‌‌اش را كه پوشيد، طرفم آمد و دكمه‌ي پيراهنم را باز كرد: "بكش، من فردا نيستم".

وقتي كه مي‌رفت، يك سايه‌ي كشيده در نور ماه بود كه از پيش كافه گذشت. در كف دستم، يك گنجشك شيشه‌يي بود كه بوي زيتون مي‌داد.

هجده نوامبر دو هزار و هشت- ارفورت