حاجی هیچ وقت ندانست
دانههاي درشت تسبيح عقيق چشم هر تازه وارد را ميگرفت: "حاجي صايب! يمني است؟" مثل هميشه چيزي نگفت. اصلا چيزي نشنيده بود كه حرفي بزند؛ يك نشانه والامنشي و كلاني همين بود. اگر آدم جواب هر كس را بدهد، مردم ميگن خيله است، لوده است! دست خود را پايين آورد و دو سه مرتبه نفس خود را بالا كشيد تا سوراخهاي گشاد بينيش پاك شود. "گفتم، صد دفعه گفتم بچه سگ پشت اين گپا نگرد... تو را چي كه فلاني چي كرد يا نكرد... استغفر الله..."
حاجي دامن پيراهن افغانيش را ...
ادامه داستان را اینجا بخوانیدبچه خاله
کارت شناسايي ام را كه ديد، آرام نگاهي كرد و گفت: "ببخشيد"، بعد از دروازه چرم پوش گذشت و دو سه ثانيه بعد روبرويم ايستاد: "آقاي وزير منتظر شماست". دكمهي كتم را بسته كرده و وارد اتاق شدم. دستم را دراز كردم، وزير هم پيشتر آمد و دست داد. دستش همان گونه كه فكر ميكردم سست و بيرمق بود؛ اگرچه كه وزير شده بود و بايد ميدانست چي رقم اقتدار سياسي خودش را در اولين برخورد به تازه واردها معرفي كند، اما او هنوز شل و ول بود.
گفت: "بفرماييد! سكرت...
ادامه داستان را اینجا بخوانیدآخرگپه نگفتی
در ادامه پرگپيهايش مابين قصه پريد و گفت: "آخر گپه نگفتي"! هوشم پاشان شد؛ مثل همان روزي كه سوي انجمن قلم ميرفتم و بچگكي كه گودي پران بهدستش بود، از دور صدا كرد: "كاكا، اشكاستيپ نداري؟" تا به حالي كه هست نميفهمم چرا او بچگك فكر كرد كه من بايد اشكاستيپ (اسکاچ تیپ) داشته باشم؛ شايد كس ديگه در آن وقت روز تابستان در خيابان نبود كه ازش پرسان كند؛ شايد هم فكر كرده بود كه اگر اتفاقي داشته باشم، گوديش جور ميشه و گپ خلاص!، اگر هم كه نداشته باشم، ميگم: "ني"!
به...
ادامه داستان را اینجا بخوانیدگنجشک های سنگی
آن گونه كه شنيده بودم، بود؛ قد بلند، پوست تيره و چشمهاي درشت. كشيدگي رانها و برجستگيهاي سينه در تناسبي عجيب قرار داشت، مثل همهي دخترهاي اهل جنوب. روبرويم نشست و چيزي نگفت. همان يك فنجان قهوه را كه از اول گرفته بود، اندكي سركشيد و به من خيره شد. من چيزي نگفتم. آخر! در اين گونه لحظات كه ناگهان كسي اين قدر غليظ به من نگاه كند، تنها كاري كه از دستم ميآيد، لبخند است. يك لبخند كوتاه، بي معنا و سرد.
گفت: خب؟
خودم را از روي صندلي كمي جمع كردم و با...
ادامه داستان را اینجا بخوانید