حاجی هیچ وقت ندانست

 

دانه‌هاي درشت تسبيح عقيق چشم هر تازه وارد را مي‌گرفت: "حاجي صايب! يمني‌ است؟" مثل هميشه چيزي نگفت. اصلا چيزي نشنيده بود كه حرفي بزند؛ يك نشانه والامنشي و كلاني همين بود. اگر آدم جواب هر كس را بدهد، مردم مي‌گن خيله است، لوده است! دست خود را پايين آورد و دو سه مرتبه نفس خود را بالا كشيد تا سوراخ‌هاي گشاد بيني‌ش پاك شود. "گفتم، صد دفعه گفتم بچه سگ پشت اين‌ گپا نگرد... تو را چي كه فلاني چي كرد يا نكرد... استغفر الله..."

حاجي دامن پيراهن افغاني‌ش را تكاند و شكمش را بيشتر بيرون كرد؛ يك رقم كه فقط بگويي مي‌خواست رخ بزند با غلامعلي كه او ‌هم از وقتي دوبي رفت و آمد مي‌كرد، چاق شده بود و در هيچ مهماني‌يي نبود كه جاي اين دو نفر پهلوي هم نباشد. تنها چيزي كه مي‌توانست مردم لاغر و رنگ پريده قريه را به كرنش بيندازد، همان لامصب بود.

خرد و كلان جمع شده بودند تا رنگ و روي حاجي را ببينند وقتي كه خبر دستگيري پسرش را مي‌گويند. حتا بچه‌هاي كوچه، بازي را رها كرده بودند و از كلكين، اتاقك تاريكي را ديد مي‌زدند كه مردم چون مور و ملخ در آن مي‌جوشيدند. زير لب چيزي گفت، گويا لاحول و لا... لب‌هاي كلفتش لرزید و سرش چرخيد به سوي آخر اتاق كه يك نفر در تاريكي نشسته بود: "تو را مي‌گم... ها تو را... برو از پيش چشمم خوده گم كو... تو بودي كه اين بچه را بردي به اي جلسه، او جلسه... آخر هم اين رقم شد...".

تا حاجي حرف‌هايش خلاص مي‌شد، مردم شروع مي‌كردند به پوس پوس: "تو را چي... شله ته بخو، پرده ته كو... تو را چي كه كرزي چي كد، وزير چي كرد، رييس پوهنتون زير قول خوده خاريد...".

بيرون باد سرد مي‌وزيد و بچه‌هاي كوچه بيني‌شان را بالا كش مي‌كردند. يك لحظه سكوت ناخواسته آمد و لب‌هاي همگي را بست. هيچ كس چيزي نگفت، فقط صداي تسبيح دانه كلان عقيق بود كه مثل عقربه‌هاي ساعت به هم مي‌خورد.

ريش حنا رنگ خود را مسح كرد. دستش را به كمر گرفت و ايستاد. همه‌ي مردم ايستادند. حاجي گفت:‌ "هيچ كس حق نداره، ديگه او را بچم بگه... از همو وقت كه ريش خوده كل كرد، فاميدم كه كافر شده...". از ته اتاق صدايي آمد اما كسي نشنيد. حاجي چپن خود را بالاي شانه انداخت و شكمش را پوشاند... حاجي تا آن وقت هم نفهميده بود كه زن بيست و چار ساله ا‌ش چقدر از شكمش در عذاب است وقتي اندام نحيف او را شب‌ها به سينه‌ پرموي خود مي‌چسپاند!