رنگ داده بودی به این مرد خاکستری
که فقط سیگار می کشد
کنار گلدان ها
و خاکسترش را روی قالی ترکمن می پاشد
راستی
شب، آسمان، آتش و بامیان
یادت هست....
رنگ آدم می پرد وقتی
روبروی آینه
عکس سیاه و سفیدی را می بیند
که چشمانش را زاغ خورده است
چشم بادامی ها
تلخند
مثل من
من به آبی معتاد بودم و تو
به قهوه ای که خواب را از چشم ماهی ها هم
می پراند
رنگ پاشیدی روی سنگفرش خیابانی
که سایه ام را آن روز عصر
آن قدر کش داد
که من رفتم و او نمی توانست از تو دل بکند...
17 اپریل