اندوه که سنگین می شود
می نشینم
پاترلینی گوش می کنم
چایم سرد می شود
و به خودم قول می دهم، فردا
وقتی از خواب برخاستم
فقط جای دندان های تو روی شانه ام باشد
جای لب هایت روی گونه ام
جای دستت روی موهایم
جای تمام تنم روی بدنت
و من آن صبح
در اداره بگویم
هوا خوب است
بمبی منفجر نشده
خبری نیست
و سیب تردی را مدام دندان بزنم
.......
اندوه که سنگین می شود
در خودم جمع می شوم
خلاصه می شوم در موسیقی و حافظ
و عصرها که یکدیگر را می بینیم
فکر می کنی
روی تاقچه قاب عکسی جا مانده است
که نه لبخند می زند نه حرف
گرد و خاکم را پس می زنی
گونه ام را می بوسی
و من بزرگ می شوم
می ایستم
با شاهنامه ای در دست و چشمانی براق
ای خدای صبح ها و عصرهای من
.......