کاتب بدبین رویاها؛ مرور رضا محمدی بر چهار سیاره در اتاقم

 
عاصف حسینی، یکی از بدبین‌ترین آدم‌های روی زمین است و این که آدم یک دوست بدبین داشته باشد سختی خودش را دارد. اگر این دوستت شاعر باشد و کتاب چاپ کند دیگر خیلی سخت‌تر استاول این که سخت است چون می‌ترسی وارد رویاهای این دوستت شوی و از طرفی کنجکاوی بدانی این دوستت در من نهانش در زیر پیراهن هشیاری‌اش چه نوع آدمی را مستور نگه داشته است.
دانستن راز این که در حافظه باد چه می‌گذرد یا در خواب‌های ماه قوس/آذر که ماه بدبینی است، هیجان فوق العاده ای است. اما کاش همه ماجرا به همینجا ختم شود اگر بخواهی کتاب دوستت را نقد کنی مثل این است که با باد به جنگ بادخانه بروی.
ما در تاریخ، شاعران بدبین کم نداشته‌ایم. به طور مثال ابولعلای معری شاعر کلاسیک عرب. شاعری که می‌نشست خطاب به مرغ سرخ شده می‌گفت: "دریغا تو که از ضعف به سفره دیگری افتادی، اگر شیر بودی چه کست می‌توانست بکشد؟" یا این شعر "بهترین زنان زنی است که برای تو فرزندی به دنیا نیاورد" و خلاصه ازین قبیل.
او شاعر فیلسوفی بود که راهی تازه را در فکر عربی گشود اما خودش تمام عمر به مجادله و پرهیز و طعن دین و دنیا زندگی کرد.
عاصف در مقدمه کتابش، اگر چه اشاره‌ای به فیلسوف عربی نمی‌کند اما از فیلسوفی دیگر نام می‌برد که می‌تواند بیشتر ما را با بن مایه های فکری شعرهای خودش آشنا کند.
می‌نویسد:"آیزیا برلین، فیلسوف دوست داشتنی من، در کتابش با نام "سرشت تلخ بشر" می‌گوید اگر آزادی توهمی بیش نیست، توهمی است که بشر بدون آن نمی‌تواند زندگی یا فکر کند".
این فیلسوف محبوب او کسی است که مثل خود او در بین همقطاران خودش پر از بدبینی است. فیلسوفی که تقریبا همه عمرش را در مبارزه با تحجر و تعصب و فرار از کابوس قتل دوستانش به دست افراطی‌ها در مهاجرت گذارنده است.
درست مثل خود عاصف که از کودکی سایه فرار از وحشت افراطی‌گری او را آواره کشوری دیگر ساخته بود. از بدبینی‌های معروف فیلسوف او یکی این بود که معتقد بود آزادی و برابری هیچ وقت با هم جمع نمی‌شوند.
فیلسوفی که در جستجوهای لیبرالش به شدت به کمال گرایی روشنفکری می‌تاخت که مدینه فاضله دروغی است که به جباریت می انجامد و از نظریات مشهور او این است که معرفت نمی‌تواند ما را از دوراهه‌ها و تردیدهای سر راهمان خلاص کند. برای این ها او را فیلسوف سیاسی بدبینی می‌دانند.
و از قضا دست روزگار این دوست شاعر بدبین مرا به آلمان کشانده است. تا بر جای پاهای یکی از بدبین ترین فیلسوفان تاریخ یعنی شوپنهاور قدم بنهد.
حالا از ترکیب همه این بدبینی‌ها، رویای نسلی قرار است مکتوب شود که رنج آورترین دوره تاریخی خویش را گذرانده است.
"این حس غریبی است که شبها تو را بیشتر احساس می‌کنم
در ذرات شب حل شده‌ای
تنفس من به تو محتاج است
و شروع گل میخک چشمها را بیدار نگاه می‌دارد"
شعر با شب شروع می‌شود و شب یکی از پربسامدترین موتیوها در شعر اوست. شب، در ادبیات معمولا کنایه ای از تاریکی و ظلمت است. هم چنان که کنایه‌ای از زلف‌های محبوبه های شرقی و البته تنهایی. حتی در شعر هایی که بر ساختار روز بنا نهاده شده باز این تاریکی است که دامن پر غمش را می‌گسترد.
"امروز/هوا خوب/آسمان آفتابی...../من اما سگ سیاهم آمده است/با شعرهای نگفته بر دهانش..."
سگ سیاه ،اصطلاح چرچیل است برای افسردگی. به جز این، در دنیای شعرهای او حتی "سیم برق، سیاه" است. اتاق، چون "قبل از خلقت منظومه شمسی" تاریک است. با همه این اوصاف، موصوف یا محبوب شاعر، کسی است که در ذرات شب حل شده، به نحوی با شب همانند گشته و طرفه آن که ازین نکبت تقدیری گریزی هم نیست. چرا که این شاعر است که با گل های میخک که داروی ورم و درد چشم و دندان است، به زور می‌خواهد، قرین شب باشد.
"گم می‌شوم و دامنه گلها را تا بنارس پهن می‌کنم
آه بانو بانو تو تمام رنجهای منی
و از ارتفاع نزول وحی تا انجماد فسیلی در قطب جنوب
از شانه‌های تکیده مسیح تا خنده‌های رسوب شده سلیمان
از نخاع بریده فلوجه تا گرده‌های متورم بامیان
شاید تو پرنده‌ای باشی که از شانه چپم برخاسته‌ای
ناخن‌هایت را کشیده‌اند تا رای بدهی"
در جستجوی روایت شب، شاعر به ریشه‌های مذهب برمی‌خورد. چون مسافری که در تاریکی به دنبال گذشته اش می‌گردد. اما این جستجو در سلسله تداعی معانی حافظه است.
از رنج به عیسی از عیسی به فلوجه که به نظر شاعر صورت دیگری از بامیان است. آنگاه محبوب فرشته گناهان می‌شود. فرشته ای که قرار است فقط گناهان را بنویسد و کهن ترین الگوی بدبینی است.
چه بسا برای همین است که رنگ کردن انگشتان برای رای دهی به مجازات کشیدن ناخن تشبیه شده است و این چنین به وادی سیاست می‌رسد.
"تو قهوه‌خانه‌ای هستی در ارتفاعات سالنگ
که مسافران خسته می‌آیند
که مسافران عاشق می‌روند
با لبخندی گریخته از نسل کشی های لهستان
یا شاید حلول پیکری از دیوار چین
یا دختری زیبا گریخته از چشم عبدالرحمان
آه انگشتهایم را دانه دانه شعله می‌کنم
تو در کجای این همه برف خوابیده‌ای
شاید اصلا تو تشبیه سایه‌ای باشی در ابوغریب
یا دندان‌های سفید کودکی گرسنه در شاخ آفریقا
انگشتهایم را دانه دانه شعله می‌کنم"
همه این اتفاقات در وسط روایت یک ماجرای معاشقه، مثل یک گفتگوی درونی هذیان گونه از ذهن و زبان شاعر می‌گذرند. مثل پرندگان عصبانی هیچکاک که آدم نمی‌تواند حقیقتشان را منکر شود ولو در ذهن اتفاق می افتند یا بهتر مثل فیلم های دیوید لینچ، یک باره از زنگ در به تناسخی خیالی در یک کارگاه میکانیکی و دعوای طبقاتی و خانه ای و همناک در صحرا می‌رسد و همه این ها قصه یک لحظه است.
"گوزن‌ها عاشقند و این جرم بزرگی است که تجارت صدف و... عاج را رونق می‌دهد
"نمی‌توان گفت پرگویی عیب است یا نه. اما فکر می‌کنم شاعر می‌توانست در خیلی از جاها قصه‌های تکراری ملاعمر و طالبان و این قبیل اخبار روزنامه ای را در استعاره ای خلاصه کند. شاید ذهن ناخودآگاه و بدبین شاعر ازین هراس داشته که ثبت نشدن اتفاقات می‌تواند از یاد ادبیات ببرد که چه رنج هایی درین زمین گذشته اند. می‌ترسیده مبادا مثل هزار اتفاق دیگری که دستخوش تحریف تاریخ و بازی برندگان تاریخ شده، بعد ها حکایت تورابورا و اجمل نقشبندی و عایشه بینی بریده نیز به شکل دیگری تحریف شوند."
زندگی زیباست و جریان دارد مانند شیوع مرفین در لندن و شایعه ای در افغانستان
زندگی زیباست و هیچ کس به لاله آب نمی‌دهد
عطرهای پاریس و مسکو و لندن دکمه‌ها را دانه دانه می‌گشاید"
و با این سطرها، دامنه رنج را از محدوده جنگ های جدول ضربی قومی و نژادی و مذهبی در افغانستان، به پدیده ای جهان شمول توسعه می دهد.
"بانو تو تمام رنجهای منی
تو دستهای منی که شرنگ چوری‌هایت پرنده‌ها را در گوانتانامو فریب می‌دهد
تو تکه‌ای از منی در آفریقا چرا که او قلب مرا گرسنه آفرید
ساقه‌هایت را کوتاه می‌کنند تا نیشکر ارزان شود
آری این مذهب ماست که همیشه دندانه گرگی را آویزه گردن باشیم
چیزی غریب .... جایی غریب
خدا همین دلیل ساده است که از بلا دوریم
...در خونتان فوران نمی‌کند
یا زنی محتاج در سرکهای وزیر اکبرخان به پایتان فرو نمی‌پاشد
بگذریم برف می‌بارد و خدا حرفهای دلش را فاش می‌کند
برف در ... تنت می‌نشیند معنا می‌گیرد
خدا تو را تکلم می‌کند و بعد مانند مذهبی جدید به دور دستها می‌فرستد
پرنده ها عاشقت می‌شوند موشها نمی‌ترسند درختها بارورند
هیچ کس تو را انکار نمی‌کند من تنها تو را کافرم"
سطرهای بعدی به وضوح نیشخندی به عقاید خرافی است. به مقدساتی که مقدس نیستند به قواعدی که برای برتری جویی طبقاتی ساخته و پرداخته شده‌اند. برای همین است که محله اشرافی وزیر اکبرخان کابل ناگهان سربرمی آورد در مقابل محتاجانی که فرو می‌ریزند.
معشوق، حکمت گمشده ای می‌شود که عدالت و زیبایی را با خود دارد و شاعر انگار که ریشه همه فلاکت ها را یافته باشد با یاس به کفر خودش می‌رسد.
کفر که در لغت به همان معنی تاریکی است. و این کفر البته که کفری از جنس کفری مدارس دینی نیست. صحبتی دیگر است "از آن پرنده غمگین ،کز قلب ها گریخته ایمان است."
"واقعیت ژرف تر برای نسل امروز افغانستان، مجموعه ای از تناقضات است. هجوم جهان سرمایه دار با پول و فرهنگ و آداب سرمایه داری و کثرت شکاف‌های اجتماعی. خیز به طرف مدینه فاضله‌ای که حالا برای نسل تازه به بدبینی رنج آوری بدل شده است. خیلی از حاکمان فاسد و "چشم اندازی در مه"."
"حتی ارتفاعات، ارتفاعات سالنگ مرا می‌گوید
بالهای جبرئیل به رنگ خاکستر تنباکوی هاوانا است
و در تشعشع نگاهت صبح را ورق می‌زنم
عصر می‌شود نارنجها روشن انگورها تاریک
دورها تاریک و من مانند شال باریک شمع در تو فرو نمی‌روم
شب به اندام تاریک و زیبای تو معترضم، کافرم
تکه تکه مرا جمع می‌کنی از سرک های مکروریان
از حسینیه برچی
با طعم نعنا و بوی کافور
می پیچی در بنارس و سواحل بوداپست
مانند خاکستری از تکلم بنی آدم و بالهای جبرئیل
می پیوندم و تو در اتاقی سنگین آرام خوابیده ای پرنده مومن من!"
این منظومه نمونه ای از دریافت های ذهنی شاعر است. نمونه ای منسجم که اتفاقا برعکس خیلی از شعرهای کتاب به پرگویی نیفتاده است.
پرگویی از ترس فراموشی
نمی‌توان گفت پرگویی عیب است یا نه. اما فکر می‌کنم شاعر می‌توانست در خیلی از جاها قصه‌های تکراری ملاعمر و طالبان و این قبیل اخبار روزنامه ای را در استعاره ای خلاصه کند.
شاید ذهن ناخودآگاه و بدبین شاعر ازین هراس داشته که ثبت نشدن اتفاقات می‌تواند از یاد ادبیات ببرد که چه رنج هایی درین زمین گذشته اند.
می‌ترسیده مبادا مثل هزار اتفاق دیگری که دستخوش تحریف تاریخ و بازی برندگان تاریخ شده، بعد ها حکایت تورابورا و اجمل نقشبندی و عایشه بینی بریده نیز به شکل دیگری تحریف شوند.
شعرهای او به این ترتیب بخشی از روایت‌های نسل تازه افغانستان است. نسلی که از وطن چروکیدگی‌هایش را به خاطر دارد و از آینده نفرین و از زندگی و عشرت، چارچوب های ناخواسته و فرار و بی خانگی و دربدر در شهرهای دنیا گشتن و نفرین را.
به قول شوپنهاور که وصفش در همین نوشته قبلا رفت: "هنر خلاقانه می‌تواند گریز گاهی باشد از شر اراده بی امان و در عین حال از ابعاد واقعیت ژرف تر"
واقعیت ژرف تر برای نسل امروز افغانستان، مجموعه ای از تناقضات است. هجوم جهان سرمایه دار با پول و فرهنگ و آداب سرمایه داری و کثرت شکاف‌های اجتماعی. خیز به طرف مدینه فاضله‌ای که حالا برای نسل تازه به بدبینی رنج آوری بدل شده است. خیلی از حاکمان فاسد و "چشم اندازی در مه".
برای عاصف حسینی که کتاب تازه اش را با هزینه خودش در اروپا منتشر کرده آرزوی موفقیت و نوشته های بیش تر و البته آرزوی قدری خوش بینی می‌کنم و برای کسانی که دوست دارند سیری در ذهن عجیب نسل امروز افغانستان کنند، فکر می‌کنم کتاب "چهار سیاره در اتاقم" نمونه‌ای خیلی خواندنی باشد.