Asef Hossaini
جنبش روشنایی، که بهار امسال در اعتراض به تغییر مسیر برق وارداتی شکل گرفت، بهنظر میرسد که کم کم بهسوی دیگری ره کج کرده است؛ گاهی چتر بزرگی برای “عدالتخواهی” خوانده میشود؛ گاهی اعتراضی بر رهبران جامعۀ هزاره. با این همه، اعتراض مسالمت آمیز این جنبش با بمبگذاری یا حملۀ انتحاری (نگارنده در این باره مشکوک است)، قربانی داد. بیش از هشتاد تن از دانشجویان و جوانان هزاره، جان خود را از دست دادند و صدها تن زخمی شدند.
اگر جنبش روشنایی را بهنوعی آغازِ پوستاندازی در رهبری جامعۀ هزاره تلقی کنیم، این پرسش پیش میآید که آیا تغییر رهبری هزارههای افغانستان به این سرعت و شدت ممکن است؟ اول از هم باید یادآور شد که این نوشته بههیچ وجه بهحمایت یا نقد این نمیپردازد.
پرفیسور رالف نیکولاس، مردمشناس امریکایی میگوید:«قدرت، کنترول بر منابع است؛ چه منابع انسانی و چه منابع مادی {…} اشتراک کنندگان در فعالیت سیاسی تلاش میکنند تا کنترول خود را بر منابع گسترش بدهند؛ اگر چنین نکنند، آنها کنشگران سیاسی نیستند». با این تعریف جامعهشناختی، میتوان اندکی پایههای قدرت رهبری سنتی هزارهها و رهبران جنبش روشنایی را واکاوی کرد.
در معادلات قدرت جامعۀ هزاره در تاریخ معاصر افغانستان، سه قطب وجود داشته است: حکومت مرکزی، طبقۀ حاکم و مردم عادی. طبقۀ حاکم پس از سرکوب عبدالرحمانی، که منجر به از همپاشیدن ساختار قبیلهیی هزارهها شد، شکل تازهیی بهخود گرفت و منحصر در دست خانهای زمیندار و در کنار آنها، ملاها شد. چندین دهه، حکومت مرکزی رویکردی محافظهکارانه با هزارهجات داشت و بهجای گسترش بروکراسی بهعنوان میکانیزم دولت مدرن، به تعامل با خانها پرداخت. خانها نمایندگان حکومت مرکزی تلقی میشدند.
پس از کودتای هفت ثور، طبقۀ حاکم پا بهعرصۀ کنش سیاسی گذارد. دکتر عسکر موسوی، رهبری سیاسی را «پدیدۀ جدید» در جامعۀ هزاره میداند. رهبری سیاسی بهشکل سازمانیافته، بعد از کودتا، هنگامی شکل گرفت که خانهای فئودال هزاره از هراس اصلاحات، بهویژه اصلاحات ارضی حکومت مرکزی، در پی تدارک نیرویی برای مقابله برآمدند. هرچند نعمت ابراهیمی، پژوهشگر، میگوید که این اصلاحات هیچوقت عملی نشدند، با آنهم خانها تلاش کردند تا میکانیزم دفاعی مناسبی برای خود ایجاد کنند. این میکانیزم دفاعی با پول خانها و با تحریکات معنوی ملاها شکل گرفت و دهقانها را بسیج کرد.
هزارهها از نخستین گروههای قومی بودند که به مقاومت علیه حکومت کمونیستی پرداختند و به سرعت اولین «ادارۀ خودمختار» را در مناطق مرکزی افغانستان ایجاد کردند که سالها دوام کرد. اما سرانجام حکومت محلی حاکمان هزاره با ظهور «مجاهدین جوان نخبه» که غالبن از ایران برگشته بودند، با جنگهای خونین به پایان رسید. مجاهدین نخبه، برخلاف ملاهای سنتی، با تحولات جهانی در عصر انقلابها آشنا بودند، جوان بودند، در نجف و قم درس آخندی خوانده بودند و به تجهیزات نظامی مدرن مسلح بودند.
نسل جدید رهبری سیاسی هزاره، خانها را به حاشیه راندند و به رقابت به یکدیگر پرداختند. آنانیرا که اکنون بهعنوان رهبران سنتی جامعۀ هزاره میشناسیم، در واقع بازماندگان همان «مجاهدین جوان نخبه» هستند. این رهبران سنتی از دهلیزهای تاریک و خونبار تاریخ معاصر افغانستان جان بهسلامت بردهاند و در این راه، در سرکوب مخالفان و دشمنان خود نیز خوشاقبال بودهاند.
به هر ترتیب، رهبران سنتی هزاره هرچند که قدرت را در کابل متمرکز کردهاند، با آن هم هنوز منابع انسانی قابل توجهی در مناطق هزارهنشین دارند. میزان رای در انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری، این ادعا را میتواند ثابت کند. این رهبران همچنان به منابع اقتصادی نیز دسترسی دارند و علاوه بر آن شبکۀ پیچیدهیی از حامیان داخلی و خارجی را طی سی سال گذشته برای خود شکل دادهاند.
در مقابل، پرسش این است که رهبران جنبش روشنایی، به چه منابعی قابل توجهی دسترسی دارند؟
دونالد کورتس، منابع را به پنج گروه طبقهبندی میکند: انسانی، مادی، ایدئولوژیک، سمبولیک و اطلاعات. اگر این طبقهبندی را بپذیریم، مهمترین منابعی که جنبش روشنایی با خود دارد، “سمبولیک و اطلاعات” است. به این معنا که در شبکههای اجتماعی، فعالیت گسترده دارد و از نمادها بهخوبی استفاده میکند. در مقابل، رهبران سنتی کم از کم در سه نوع منابع دیگر پرنفوذتر بهنظر میرسند. محمد محقق در سخنرانی اخیر خود هنوز بر منبع “ایدئولوژیک” تاکید کرد؛ منبعی که موتور محرکۀ عصر مقاومت بود و ممکن است اکنون نیز کارا باشد.
به هرحال، بهنظر نگارنده؛ با توجه به معادلات قدرت و سهمگیری هزارهها در ساختار حکومت، جنجالهای درونساختاری حکومت و مردم هزارهجات، بهنظر میرسد که پوستاندازی در «رهبری» جامعۀ هزاره به زودی رخ نخواهد داد و نیازمند زمان است؛ البته اتفاقات و تحولات غیر مترقبه را نمیتوان نادیده گرفت. این مقاله در روزنامه "راه مدنیت".
دوستان سلام،
بعد از چند ماه سرانجام توانستم دوباره این خانه را سر و سامانی بدهم؛ هرچند که "من پریشان تر از آنم که تو می پنداری". وبسایت که ابتدا به دلیل یک نقص فنی از دسترس من خارج شد، پسان با هجوم هکرها کاملا غیر قابل دسترس گردید. تلاش و کوشش چند مهندس هم نتوانست گره از کار بگشاید و آن شد که قالب جدید و نوشته های جدیدتر را روی دست گرفتم.
برای تولد 36 سالگی ام، به رسم سال های پیش که کارنامه یکساله خود را می نوشتم، چیزی ننوشتم. حرف زیاد است اما حوصله نه! خلاصه اش این که روزهای دشواری را در ماه های اخیر سپری کرده ام؛ گویا "دشواری" خود بخشی از زندگی من شده است.
حالا دوباره کم کم می نویسم. تمام روزهای دشوار زندگی این کلمات بودند که به دادم رسیدند؛ نه دوستان، نه خانواده، نه جامعه! فریاد زدم نه این که دیگران بشنوند؛ فریاد زدم تا خودم بشنوم یا شاید کلمات را پیش رویم بنشانم تا با من قصه کنند و قصه کردند... و این گونه شد که هنوز زنده ام... و این گونه شد که این گونه شد...
23 ماه می – یک گوشه زمین
سال ها پیش، وقتی برای اولین بار وارد افغانستان شدم، از جمله چیزهای عجیبی که دیدم اتومبیل های لوکسی بودند که با زنگوله و پوپک تزئین شده بودند. بعدها که اتومبیل های چند ده هزاری "لکسس" وارد کابل شد، رانندگانی را هم دیدم که پیراهن تنبان افغانی داشتند، نصوار می کشیدند و آهنگ قطغنی را با صدای بلند گوش می کردند؛ گاهی هم کنار خیابان "شهر نو" پارک می کردند تا همان گوشه ها "قضای حاجت" کنند.
روزهایی که کابل را ترک می کردم، چنین شگفتی هایی رنگ و رو باخته بودند. دیگر از این که زنگ موبایل کسی "الله اکبر" باشد تعجب نمی کردم؛ یا این که گره نکتایی فلانی زیر انبوه ریشش گم شود. خلاصه برداشت من این شد که "فرهنگ غنی افغانی غالب است و هر آنچیزی که وارد این مرز و بوم شود، بیدرنگ افغانیزه می شود؛ چه اتومبیل بنز باشد، چه موبایل اپل".
امروز ماجرای "عبدالله و غنی" دو دکتر باسواد مملکت باز مرا به یاد "افغانیزه شدن" پدیده ها انداخت. جان کری، پس از دو روز سر و کله زدن با این بزرگان سرانجام گفت که پس از شمارش کل آرا، فرد برنده باید بلافاصله "دولت وحدت ملی" اعلام کند. اگر این یک امر آمرانه از سوی کاخ سفید باشد، به چشم؛ اما اگر راهکاری دموکراتیک برای حل بن بست دموکراسی نوپای افغانستان باشد، جای بحث دارد.
اول این که نظام سیاسی افغانستان، نظام پارلمانی نیست که در آن احزاب بر حسب تعداد کرسی ها، گاه دولت ائتلافی تشکیل دهند و به جبر یا رضا، برنامه های خود را تلفیق کنند؛ آنچنانی که فعلا در آلمان "ائتلاف بزرگ" از دشمنان دیرینه یعنی سوسیال دموکرات ها، دموکرات مسیحی ها تشکیل شده است. وقتی نظام ریاستی است، طبق قانون یکی از نامزدان برنده میدان می شود و بر اساس برنامه خود کابینه و حکومت تشکیل می دهد. تکلیف بازنده ها مشخص است؛ آنان چون موفق نشدند و برنامه سیاسی شان مورد توجه رای دهندگان قرار نگرفته، باید تا دور بعد صبر کنند و یا در قالب "اپوزیسیون قانونی" به تبلیغ و رقابت بپردازند.
دوم این که اگر قرار است بین دو کاندیدا "دولت وحدت ملی" شکل بگیرد، چه لزومی دارد که چند میلیون رای دوباره باز شماری شوند. چه لزومی دارد که جامعه افغانستان در بلاتکلیفی به سر ببرد؛ اصلا چه لزومی داشت که دور دوم برگزار شود. پس از دور نخست، همان نفرات اول و دوم "دولت وحدت ملی" تشکیل می دادند و مزاحم وقت و آبروی شهروندان محترم افغانستان نمی شدند.
سوم این که، این سخن اشرف غنی، کسی خود را دانشمند بی بدیل جامعه بشری می داند، بسیار بی اساس و مضحک است: "ما بدین باور هستیم که اگر برنده همه قدرت را بگیرد، برای افغانستان خوب نیست. ما باید به تمام افغانها اطمینان بدهیم که هر رای آنها حساب میشود".
بدون شک، جامعه پویا و سالم، جامعه سیاسی پیشرو نیاز مبرم به فضای "رقابت سالم" دارد؛ اما افغان ها از آنجایی که در هر جنگی همیشه گوشه "معامله" را باز می گذارند، همواره در مقاطع اصلی تاریخ جورآمد کرده اند؛ طوری که حالا سرنوشت ما این است!
به نظر من، پس از شمارش تمام آرا نه تنها "دولت وحدت ملی" نباید شکل بگیرد، بلکه باید فرد متقلب مجازات شود. فرد برنده هم بی درنگ کابینه ای "همسان و همگون" را تشکیل دهد و با حفظ حقوق اساسی شکست خوردگان، برای پنج سال آینده برنامه کارآمد تعریف کند. این گونه افغانستان قادر خواهد بود که گام محکم و اساسی را در نظام سیاسی نوین خود بگذارد. در غیر آن، "دولت وحدت ملی" یعنی "دموکراسی افغانیزه شده" یعنی "پیرهن تنبان و نکتایی" یعنی همان "تقسیم قدرت عنعنوی در خیمه لویه جرگه" ... یعنی هرچیز به جز "رای مردم"!
بدرود
تب و تاب سیاست جوان
سه سال پس از سقوط طالبان، روزهایی که قدرت در بالادست تقسیم می شد، چند جوان در دانشگاه کابل در سایه درختان مرمی خورده به تحلیل تحولات روز می پرداختند. "جنبش دانشجویی افغانستان" پس از یک هفته اعتراض هزاران دانشجو به قتل دانشجوی ادبیات در خزان 1383 پایه گذاری شد. پیروزی شکوهمندانه (!) آقای رییس جمهور بهانه ای شد تا آن روزها خواهش "تامین امنیت محیط درس و کتاب" به سرکوب بیرحمانه دانشجویان بدل شود. پس از آن بود که چند تن از جوانان فعال و خوش فکر دانشگاه کابل "جنبش دانشجویی" را پایه نهادند؛ هدف اصلی آن نهاد غیرمتمرکز، امن ساختن محیط درس و بعد پنجه دادن با سیاست روز کابل بود تا از میان چپ و راست، راه میانه ای شکل بگیرد و فرصت ها و امکانات به دست آمده حیف و میل نشوند. شاید بسیاری از آنانی که در سایه درختان محوطه دانشگاه گرد می آمدند، قصد سیاست بازی نداشتند اما شرایط طوری بود که اگر "خانه خالی می بود، جولا تار می دواند".
آن سال ها، دانشگاه کابل حدود سی تن از بهترین های این کار را کنار هم آورده بود: آریا، ملیحه، نسرین، فاطمه، ویدا دختران دلاور آن روزگار بودند که علیرغم تهدیدهای مستقیم و جدی به سیاست دست زده بودند؛ حشمت رادفر، فردوس، نادر پژوهش، عبدالله خداد، آثار حکیمی، میثم حسینی، جواد رها، بهمن آزاد، شکیب، آصف هزاره، آصف محمدی، سمیر بدرود و بسیاری دیگر - که حالا نام خداداد، دیپلومات ها و رهبران خوبی شده اند - کسانی بودند که وقت و انرژی می ماندند تا شالوده یک نگاه عقلگرایانه به جامعه و قدرت در بین تحصیلکردگان نهادینه شود.
تفتیش عقاید
جنبش دانشجویی افغانستان در مدت کمتر از یک سال فعالیت مداوم توانست با کمترین هزینه با روش های کاملا مسالمت آمیز پیشنهادات سیاسی خود را ارائه کند؛ از حقوق دانشجویانی که با تهدید روبرو بودند، دفاع کند و حتا نسبت به سیاست های کلان موضع گیری نماید.
اما دیری نگذشت که ورق برگشت. اشرف غنی، پس از برکناری رییس پیشین در اثر تظاهرات، رهبری مهمترین مرکز علمی افغانستان را بر عهده گرفته بود. بچه ها به شوخی رییس جدید دانشگاه کابل را "اشرف الاغنیا" می گفتند.
ما که آوازه او را شنیده بودیم، چشم امید داشتیم؛ می گفتیم "اشرف غنی" از امریکا دکترا دارد، آکادمیسین است و سال ها در بانک جهانی فعال بوده؛ جهاندیده است و معیارهای آزادی اندیشه و عمل را می داند. گمان کردیم که او از موقعیت خاص افغانستان در جهان استفاده می کند و وضعیت نابه سامان علم و فرهنگ را ارتقا می بخشد و ...
اشرف غنی؛ مشت آهنین عبدالرحمن
برای برقراري امنیت، قرار شده بود تا دیوار کوتاهی با یک کتاره دور تا دور محوطه وسیع دانشگاه کشیده شود؛ تا از یک سو امنیت دانشگاه حفظ و از سوی دیگر آن محیط علمی وجهه اش تغییر نکند. اشرف غنی، آن دیوار کوتاه (به گمانم یک متری) را تخریب کرد و در گام اول دستور داد دیواری به ارتفاع سه متر، کتاره ای به ارتفاع دو متر و بعد سیم خاردار بکشند. سه پوسته امنیتی هم سه دروازه ورودی را کنترول کنند و گاهی با خشونت مانع ورود برخی دانشجوها شوند.
همان روزها، یک راننده تاکسی به من گفت: "چرا ایطو دیوار گرفتند؟ خوب بود ما محصلین را می دیدیم، دلمان شوق می کرد". آن راننده تاکسی که یک شهروند عادی کابل بود، بسیار با شعورتر از سیاستمدار امریکا دیده به نظرم جلوه کرد. آن مرد اول از همه "خفقان" را درک کرده بود.
اشرف غنی به گمانم "داکتر کنترول سیستماتیک و خشونت سازمان یافته بود". او در گام بعدی از تجمعات دانشجویان جلوگیری کرد. حتا در روز ارج گذاری از "آزادی بیان" نه اجازه تجمع داد و نه تالار دانشگاه را؛ همان شد که بچه های جنبش جنراتور و تیپ آوردند و ایستاده زیر باران "آزادی" را تجلیل کردند.
ما جرات نداشتیم به او نزدیک شویم و مثل یک شاگرد و استاد حرف بزنیم. او دو بادیگارد سیاهپوش مسلح داشت که مجبورمان می کردند تا از فاصله 500 متری هم به او نزدیک نشویم. علاوه بر آن، در جمع دانشجویان که سخنرانی کرده بود، از الفاظ رکیک و تند برای سرکوب و به اصطلاح زهرچشم نشان دادن، استفاده کرده بود.
ضربه نهایی و میراث تلخ
روزی رییس وقت دانشکده علوم اجتماعی مرا به دفترش فراخواند و گفت: "قصه جنبش چیست؟" گفتم که یک نهاد است می خواهیم برای دانشگاه جزوه علمی تدوین کنیم، برای محوطه سطل اشغال بخریم و ... گفت: "چیزی که می گویم تهدید از طرف من نیست. فقط مثل یک برادر بهت می گویم که اشرف غنی تمام رییسان فاکولته ها را خواست و لیست تمام شما را ماند و گفت که اشرار هستید که از بیرون تمویل می شوید". رییس در ادامه گفت که قضیه جدی است و اگر به کارتان ادامه بدهید شما را به امنیت ملی معرفی می کنند.
بیدرنگ به دیگر دوستان زنگ زدم. قصه مشابه برای همه آنان اتفاق افتاده بود؛ برای عبدالله، حشمت، آثار؛ به ویژه برای دختران سیاستمدار ما در دانشکده شرعیات. تشکیل جلسه دادیم و با اندوه کامل به این نتیجه رسیدیم که فعالیت جنبش را متوقف کنیم. ما می دانستیم که اگر همان اندک فعالیت ما نباشد، "خانه را جولا می گیرد" و گرفت. دو سه ماه بعد، امنیت ملی دو نفر را از دانشکده شرعیات دستگیر کرد که قصد داشتند در دانشگاه بمبگذاری کنند؛ نفر سوم که طراح اصلی بود، گویا گریخته بود... اشرف غنی رفت؛ اما میراثش برای دانشگاه کابل ماند. میراثی برای سرکوب و کنترول مغز افغانستان. وقتی سال 1386 آشوبی برپا شد و در پلکی، از "خیرخانه" تا "دارالامان" را فرا گرفت، ماموران امنیتی درهای محوطه دانشگاه را بستند و خوابگاه مرکزی پسران را محاصره کردند. من خودم دیدم که سه یا پنج (دقیقا یادم نیست) موتر پولیس با راکت و تیربار از در جنوبی وارد محوطه شدند تا به سبک "اشرف الاغنیا" امنیت محیط علم و فرهنگ را تامین کنند. ما گریختیم!
افغانستان زخمی
آنچه گفته شد، فقط یادآوری کوچکی از نگاه "امنیتی و سرکوبگر" یک تکنوکرات غربدیده به افغانستان و دردهایش بود. جمله آخر این که، افغانستان زخمی با تمام مردمانش، از ترکمن های زحمتکش گرفته تا هزاره ها، تا بلوچ ها و تاجیک ها و ازبک ها تا پشتون های فقیرش نیاز به یک "رهبر میانه رو" دارند که با سعه صبر بتواند زخم های این سرزمین را التیام بخشد.
عزیزم عاصف
اشعارت را روزی به دست آوردم که آسمان شهر کهن مادرید به چرخ نیلی بهاران کابل و ارغوان زاران شمالی شباهت داشت...چنان آبی مینمود که گفتی بحری را از آسمان بر سرم آویخته باشند. لاله های جگرگون دانه دانه اش، دلم را نرمک نرمک، به لاله زاران بلخ، پروان، فاریاب، بامیان، سمنگان و بدخشان میبرد. از آفتابش مپرس که قندهار و هرات ننگرهار، لغمان و نورستان را بیاد میداد. داروی ِ چشم را استفاده کردم تا گاه خواندن اشعارت، چره های* نازک شوخ بی حیای هدیه ی القاعده و طالبان، بیشترم آزار ندهد. دو ساعت گرفت تا مجموعه ی "چهار سیاره" ترا خواندم. با آنکه خود از کهن فکرانم و ازنسل عاشقان اشعار کهنه سرایان، سروده های به شیوه ی جدیدت در دلم چنگ زد و از خیالهای زیبای شاعرانه ات خوشم آمد. به خصوص در آنجا که گفته یی: "برای دانستن دنیا، آغوشت را باز کن". درصفحه ایکه به ملتی، نسلی یا ملیونهایی که درین بهار امیدوارنه به مکتب ها میروند، سرودیی : "زمان در نبض تست". در گوشه یی که به کسی خطاب کرده یی: "حدیث صادقی، نی زبان زمین و نی آیت آسمان، روایتش تواند". در بندی که از بنده یی آرزو نموده یی: " دعایم مکن، فقط دل برگی را درین روزهای سرد پاییزی ملرزان". در برگی به مشکین گیسویی نیاز کرده یی که: "بیا گیسو بریزان، صید کن ماهی کوچک را". در پارچه ایکه دنیا را نوازشکی داده یی: "دنیا دو عدد سیب و ، دو تا شاخه ی دور // دنیا دو بغل بوسه ، و یک شاخه انار". برای این بیت تو که هم درد است و هم امید، دلم سوخت: "مردی که کفن کفن زمستان دارد // در حنجره اش ، پرنده یی جان دارد"
کتابت را در حالی تمام کردم که هنوز آسمان ِ خدا نیلگون بود، مهر ِ تابان در بام ِ فلک می درخشید، مرغگان بهاری این سو و آنسو میپریدند و اما مرغابی که یک روز پیش، چوچه هایش را بدنیا آورده بود، در گوشه یی ، سر در میان دو بالش کرده و از بهار لذت نمی برد. عاصف عزیز میدانی چرا؟ باور کن. شب پیشتر گربه گرسنه حریص بی انصافی چوچه هایش را به خون تر و سرهای زیبای شانرا از تن های کوچک شان بدر کرده بود. بیاد آشیان خود افتادم و آن به خون خفتن ها، دردها، فریادها و ناله ها. مجالی نماند. اشک ها، درد چره های چشمم را بیشتر و قوت خواندن را کمتر نموده و ناگهان این بیت که نمیدانم از کیست بیادم آمد: "به فصل گل، ستم باغبان نگر، که برید // همان درخت که بر شاخش آشیانه ی ماست". آواز همسرم که در شمال افغانستان، دختران زیبای مکتب را جاهلان خدا نشناس مزدور مسموم کرده اند، مانع خواندن بیشتر گردید. نگاهی به آن مرغابی مظلوم کردم و گفتم: نا امید مباش. باز آید بهار زیبایت.
با محبت . مسعود خلیلی . مادرید . اسپانیه . اول ثور 1392
*چره: ترکش
یادداشت: استاد مسعود خلیلی سفیر کبیر افغانستان در اسپانیا و فرزند استاد خلیل الله خلیلی است.
Read 4583 times
ابتدا از نشر عرفان تشکر میکنم، چون واقعاً درگیر کار مهمی است. گردآوری آثار و تجربههای شاعران جوان افغانستان که شعرشان بخش مهمی از خاطرات نسلی است که زندگیشان در آوارگی، در سرگردانی و در دشواری عجیب این سال های افغانستانی ها سپری شده ، کارِ بسیار ارزشمندی است و جدا از ارزش ادبی متن با یک نگاه کارکردگرایانهتر ارزش های دیگری دارد که بعضاً در حوزه مطالعاتِ فرهنگی، اجتماعی و... اینها به کار خواهند آمد. این حداقل چیزی است که قطعاً دستاورد چنین کاری است. برای همین هوشمندی و مسئولیت چنین کسانی ستودنی است.
این مجموعه به نظر می رسد که تحت نظارت شاعر تدوین نشده است، چون متاسفانه غلط های وزنی بسیار زیادی دارد. من خیلی شک کردم و خیلی دقت کردم و حتی به وبلاگشان مراجعه کردم، شعرهایی که در وبلاگ بود، این مشکل را نداشت. احتمال دادم که این ها متنهای اولیه شاعر بوده یا زیرنظرش تدوین نشده است. بعضی جاها مشخص است که اشکالات تایپ و چاپ و اینها است، مثل این مثال:« تا فرو می چکد ابرهایت، ابروان تو رنگین کمانند/ من دو چشمم کلاغ سیاهی، غوطهور در سکوت جهانند/ بی زبان مثل اندوه پاییز، یک جهان در پایت پریشان/ با نگاهی سراسر جهنم، فکر رنگند، فکر نانند» که اینجاها وضوح دارد که یک دری حین تایپ افتاده است« در فکر نانند» و یا در ادامه همین غزل باز مشکلاتی دارد.... خب اینها مشکلاتی است که حالا زیاد مهم نیست. یک بخشهایی اش تجربهها است. به نظرم میشد حجم این کمتر باشد و با یک دقت و ویرایش دوستان و خود شاعر، کار خیلی دقیقتر و شسته و رفتهتری تنظیم میشد. حالا دیگر نشده و حجم مجموعه نسبتاً زیاد است. این شعرها را میشد خیلیهایش را حذف کرد. اما در ترکیبسازیها و در ساختارهای نحوی جملات و ساختارهای شعرها بسیار نابسامانی زیاد است. مثلا «تا ارتفاع باعث رنگینی سبد» یا در همان شعر «اتفاق باعث پلکی که میپرد» صفحه 26، هر همنشینی غریبی لزوماً شعر ایجاد نمیکند. ما اینجا دو تا کلمهای که در منطق طبیعی گفتار، عادتاً خیلی همنشین نمیشوند، کنار هم بیاوریم، به شعر دست نیافته ایم. مثلاً ارتفاع باعث. شما هیچ وقت در خیابان یک بقال را نمیبینید که بگوید ارتفاع باعث این مغازه من چقدر است؟ اگر شما این کار را کردید. به شعر دست نمیی یابید، شاید مثلاً با یک رویکرد مهربانانهای! بشود گفت یک حرکتی به سمت شعر کردید. از منطق زبان گفتار دارید یواش یواش فاصله میگیرید ولی تا شعر خیلی فاصله دارید، یک بحث قشنگی دارد آقای شفیعی کدکنی که دو جنبه در رفتار شاعرانه با زبان باید مورد توجه باشد. یکی بُعد «رسانگی یا ایصال» و یکی بعد «جمالشناسی»، اینکه ترکیبی که شما میسازید یک حدی از مفهوم بودن و قابل فهم بودن را داشته باشد و یک حدی از زیبایی و تازگی را ایجاد بکند که متأسفانه خیلی از شعرهای این مجموعه، از یکی از این دو حیث میلنگند، یعنی یا نامفهوم هستند و به گنگی و لکنت شبیه میشوند و یا زیبا نیستند. لکنت دارند و می لنگند. حالا روی این جنبه لکنت من باز یک اشاره دیگری خواهم داشت که حالا لکنت با وضعیت امروز انسان افغانی ربطی دارد. یعنی لکنت این شعرها نشاندهنده شمایی از روانِ آشفته انسان امروز افغانی است. در وبلاگ خود شاعر عزیز -که ما ندیده دوستشان داریم- نوشته بود که ما در کشورهایی که آواره بودیم درجه دو بودیم، در آرزوی درجه یک بودن اینجا آمدیم و بحران های اینجا را که دیدیم در حسرت برگشتن به همان درجه دو هستیم و این وضعیت آشفته، وضعیت نابسامان ذهنی که دارد این نسل، خیلی اش شاید بی آنکه بخواهد در شعرش بروز کرده است. شاید بی آنکه متوجه بوده باشد، این گنگیها، تعقیدهای معنوی و ساختاری شعرها، شما جملهها را ببینید، چطوری اتفاق میافتد.«یک نفر که التهاب سینهاش دراز میشود/ پشت چینهای صورتم/ باز فکر عاشقانه ای کثیف/ فعلهای ساده را رو به راه میکند». آن یک نفر اولیه گم میشود تا وسط شعر مثلاً درباره یک چیز دیگر بحث میشود. یک ربطی دارد ولی ربطی هم ندارد! و از این نوع کارها زیاد دارد. یک وقت میبینید یک جملهای را نصفه رها میکند. جاهای دیگر هم از اینها دارد. اینجاها مثلاً قشنگ است. «مثنوی معنوی را قدم قدم بر سرکهای جهان پاشیدم/ تو با تمام رنجهای من تنهایی/ و من چقدر به تنهایی تو/» هیچ ادامه نمی دهد و گیر می کند. یک بحث بسیار زیبایی آقای مرتضی کربلاییلو دارد ذیل عنوان گره موسوی و گره الیاسی در زبان هنر دینی، که ایشان میگوید زبان وقتی میرود به سمت اینکه بیان بکند امر خیلی بسیط را یعنی به سمت روحانیت میرود، دچار گنگی میشود چون امر روحانی بسیار بسیط است، و قابل بیان در زبان که ذاتاً بر تکثر و بر چیزها مبتنی است نیست، برای همین مثلاً یک لکنتی ایجاد میشود که مثالش را هم از ماجرای حضرت موسی و لکنتی که ایشان داشتند با اینکه لقبشان کلیم الله است میآورد و بعضی از تفسیرهای قرآن و اینها و آن جایی است که زبان می خواهد از یک امر بسیطی که وجود الهی است حکایت بکند. یک نوعی از گره دیگر وقتی است که زبان به سمت حیوانیت میل میکند و باز حالا با یک تحلیلی ایشان نوشتند که دچار لکنت میشود که آنجا فکر کنم مثالهایی که زده بودند در حوزه تماشا و دیدار مرگ، فروریختگی بدن و این ها که حالا حضرت الیاس را هم شاهد این جنبه گرفته اند، و بعد مثال هایی هم از غزل غزلهای سلیمان آورده است برای حرکت زبان به سمت بیان امر حیوانی. یک بخشی از این لکنتها هم به نظرم لکنتهایی است که ناشی از این آشفتگی شیوه زندگی است. شما میبینید که افغانستان در سیر طبیعی خودش داشت زندگی میکرد و شاید هیچ مشکل خاصی نداشت و یک دفعه دستکاریهای عجیبی در این زندگی صورت گرفت. هر قدرتی که قدری توان داشت دستکاری کرد و این زندگی را به هم ریختند و همان به هم ریختگی زندگی در زبان بروز پیدا میکند. در زبان یک شاعری که من نمی خواهم بگویم این شاعر آگاهانه این کار را کرده است، ولی یک شاعر که وجودش این را حس میکند، این آشفتگی را در جهانش، جهان در زبان بازتاب پیدا میکند به طور طبیعی. که از اینها بخواهیم نمونه بگوییم زیاد است. ولی همین مثالهایی که عرض کردم، یک دفعه میبینید حرفی را در وسط رها میکند، فکرهای خیلی دور از هم را در کنار هم و ناسازگار می آورد که حاصل آن زندگی است و اصلاً رسالت زبان زندگی است و انسان بدون زبانش به تعبیری میتوان گفت زنده نیست و انسان نیست. دقیقاً زبانِ یک شاعر، یک شاعر که لااقل ما میدانیم از نظر این مجموعه که من دیدم از نظر وجدان شاعرانه و دریافت شاعرانه چیزی کم ندارد، ممکن است از نظر مصالح و مطالعات و تمرین کم داشته باشد، ولی حسش خیلی اصیل و سالم است، این جهان را دریافت کرده و ضبط کرده در قالب این زبان. علی رغم همه بحث هایی که می گویند شعر از ناخودآگاه باید صادر شود، به نظر می رسد در وضعیت بحران زدهای مثل وضعیت افغانستان، یک مقدار شاعر باید بیشتر بین ناخودآگاه و خودآگاهش نوسان بکند و بیشتر به خودآگاه متمایل باشد تا بتواند زندگی را حفظ بکند. اگر ما خیلی اسیر ناخودآگاه بشویم، در چنین وضعیتی فضاهای تیره و یأس آوری از ناخودآگاه ما بازتاب پیدا میکند و ما هم خلاصهای از این تصاویر و این جهان خواهیم شد. این در حد پیشنهاد است و شاید کمی عجیب هم به نظر برسد! به نظرم وضعیت امروز انسان افغانستانی نیاز به این نوع عمل هنرمندانه دارد. یعنی هنرمندان و شاعرانی که خیلی خودشان را نسپارند به دست ناخودآگاه. یک مقدار میل به ماندن را آگاهانه تزریق کنند و در مقابل ناخودآگاه خودشان مقاومت بکنند، در مقابل حافظهشان و این کار پیشنهاد دشواری است که من به نظرم رسید طرح بکنم شاید مثل کسی که کنار گود نشسته و می گوید لنگش کن!.
... درباره آن بحث زیبایی یادی بکنم از مرحوم دکتر قیصر امین پور استاد ارجمند ما، من یادم است از نخستین دیدارهایی که با ایشان داشتم،دو تا از کلید واژههایی که آن شاعر واقعاً محبوب و موفق به کار میبرد غرابت بود و قرابت، به تعبیری زیباییشناسی مبتنی بر نزدیکی و تناسب، و زیباییشناسی مبتنی بر شگفتی و اعجاب و ناآشنایی. ایشان میگفت که زیباییشناسی کلاسیک ما عمدتاً مبتنی بر قرابت است، یعنی با آشنایی و انس و نزدیکی و هماهنگی و اینها. شاید محورِ خلق این زیباییشناسی چهره یک معشوق است. که منشاء الهام است در زیباییشناسی کلاسیک ما، که همیشه در مثال هایشان گفته اند که انسان دو چشم دارد و دو تا ابرو و به این جنبهها دقت میکردند.(جهان چون خال و خط و چشم و ابروست/ که هر چیزی به جای خویش نیکوست) شگردهای شاعرانه هم بیشتر تناسب ها را مد نظر داشته است. مثلاً تضاد و تناسب، یا حتی همین جناس به یک نوعی، همین نزدیکیها را از نظر صوتی در نظر دارد، تشبیه هم مثلاً همین است، جوهرۀ اصلیاش دریافتن زیبایی تشابه بین دو چیز است. اما زیباییشناسی جدید که در این سال ها برجسته شده است، زیباییشناسی شگفتی، اعجاب و حیرت و ناگهان مواجه شدن با یک امر ناگهان، یک امر غریب است که در تاریخِ هنر ما و تاریخ تمدن ما هم زیاد است و نمونههای خوبی هم دارد. کما اینکه شاید مثلاً بیدل یکی از چهرههایی باشد که با این نوع زیبایی شناسی کار کرده است. شما آنجا در جهان کلاسیک به تعبیری شاید بشود گفت از ایهام لذت میبردید، از حرکت بین چند چیز مشابه و چند لایهگی که ایجاد میشد. و شهید تعبیر به گل لاله می شد که شباهتی در رنگ دارند، ولی زیباییشناسی جدید شما را ناگهان با یک امر بی سابقه مواجه میکند و خیال و فکر شما را فعال میکند تا برای شناخت عمل بکند و شما از این حرکت خیال و این حرکت ذهن لذت میبرید در این صحنهها،
یک بحثی شده بود بین قیصر و یکی از اساتید معتقد به زیباییشناسی کلاسیک، همین چند ماه قبل از فوتشان، ایشان گفته بود شما همیشه میگویید زیبایی دو چشم یا دو ابروی یار را در نظر بگیرید، من عرض می کنم که چرا زلف را در نظر نمی گیرید؟ و آشفتگی اش را؟ یا آسمان را مثال میزد که ستارهها با آن نظمی که شما دارید میگویید،چیده نشده اند، ولی آسمان زیباست یا جنگل را مثال میزد که هیچ جنگلی تناسب آن جوری که شما می گویید رعایت نشده است. یک بی نظمی دارد که در آن بی نظمی زیباست و حالا یک بخشی از این آشفتگی که در این دفتر هم میبینیم، ناشی از حرکت به سمت چنین چیزی است. یعنی شاعری که مواجه شده با آثار هنری که دارند اینجوری کار میکنند. در آثار سینمایی و آثار تصویری این رویکرد بروز دارد. در متون ادبی هم همین است و مخصوصاً آثاری که در اینترنت و اینها عرضه میشوند. خیلیهایشان به این سمت حرکت میکنند. حالا اینکه چقدر موفق هستند، جای داوریشان اینجا نیست. مثلاً «خیابان از تن میگذرد به سوی شمال/ به هیچ کودکی شباهت ندارد/ این چشمهای گرد حیران» که بعضی جاها من میپسندم به عنوان یک مخاطب، من منتقد نیستم ولی به عنوان یک شاعر که این شعر را میخوانم لذت میبرم از این کارها، ولی خیلی خب خیلی جاها نتوانسته این تمرین را درست انجام بدهد و باعث ضعف شده است. در شعرش، یک لکنت و آشفتگی ناشی از آن طبیعت و طینت افغانی هست و یک لکنتی که ناشی از تعمدی که دارد در حرکت به سمت این زیبایی شناسی، به خاطر این حرکت که خود این حرکت ریسک است و خطر است، دچار ضعفهایی شده که هم میشود ستود از حیث حرکت به سمت نوآوری و هم میشود ایراد گرفت از حیث نتیجه ای که حاصل شده است.
سطرهای قشنگش را ببینید
"در چشمهایت صداقتی موزون/ که دلم را تقسیم میکند/ بین خاک و ماه/خودت را جمع کن و مچاله کن/ و در لیوان شیر بریز و بشویان/دیر میشد که ماه دندانهایت را ندیده بود/ ماهی در لبخند شور مرد"
اما نمونههای ناموفق و گیج کننده زیاد دارد مانند «تا ارتفاع باعث سنگینی سبد» و ... «تنها سنجاق نقرهای یادگار تو این قلب را به جیب تنم دکمه باز کرد». این دیگر به نظرم تعمداً حرکت میکند به سمت چنین چیزی و نرسیده است. باز از نمونههای موفقش مثلا«آه ای تردد شلوغ ماهیها/ من دورترین جزایر بدنم درد میکند/ هر کس از اقیانوس میآید/ حتماً تو را دیده است»، ولی باز افت میکند «در بیابانی که بودا را برای بار نخست به آب داد/ به طعمِ لبهای جهان دلشورهای نشست»، ربط جملات خیلی مبهم است و این ضعف بیان است و ابهام مدرن نیست، دلشوره نشستن به طعم لبهای جهان یعنی چی؟
در حوزه زبان بارها از کلمههای فارسی دری یا افغانستانی استفاده میکند که به نظر من حداقل همین خود حضور همین واژهها تأثیر حسّی دارد و کمک میکند به اینکه شعر به سمت بومی شدن برود، چون اینها خودشان به مثابه یک شیء هستند، به عنوان یک شیء در صحنه. شما در صحنه تئاتر اگر یک پیراهن افغانی را وارد صحنه بکنید، یک بخشی از هویت افغانستان را ولو ناقص وارد کرده اید. یک بخشی از فرهنگ بشری قابل تبدیل است به نمادهای تصویری، یک پیراهن را که میآورید این یک تشخصی دارد یک مدل فرانسوی است یا هندی است یا افغانی است و خود این پیراهن یک چیزی دارد، کسی که این پیراهن را پوشیده است، یک تاریخچه و پشتوانه ای دارد. کلمهها جدیترین بروز فرهنگ هستند یعنی یک کلمه جدیترین بروزِ یک تمدن است. دیگر نمیشود از کلمه چیز جدیتری پیدا کرد. چون شاعر خودش هم در فضای ایران بالیده ، زبان بین این دو فضا رفت و آمد میکند و این رفت و آمد، رفت و آمد موفقی نیست. گاهی رفت و آمد کمک میکند و شما استفاده میکنید از دو طرف و به یک اعتدال و روانی میرسید. مثلا در داستانهای محمد حسین محمدی به نظرم رفت و آمد نسبتاً موفق تری صورت گرفته است. یعنی ساختار زبان و کلمات اینجا و آنجا کنار هم نشسته اند.این از آن رفت و آمدهای خوشایند است که هر دو طرف هم خوششان میآید از آن. شما میتوانید یک کلمه ای مثل راننده را ببرید و به جای موتروان بگذارید، ولی از آنجا هم میتوانید یک کلمه قشنگی را پیداگری به این طرف بیاورید، محمدی هم در مجموعه اولش کمتر موفق بود، ولی در مجموعههای آخرش بین این دو تا به یک اعتدالی میرسد. که یکی از منافع آوارگی شما! همین بده بستان زبانی بین دو حیطه زبان فارسی است!.
نکته دیگر رویازدگی در شعر بعضی از دوستان و در شعر سید آصف است که به نظرم یک جور فراموشی است. یعنی دارد سعی می کند فراموش بکند. یک مقدار آگاهانهتر شاعر باشیم چون همه جا شاعری مرادف است و هم معنی است با یک نوع انفعال و یک نوع رها کردن خودتان به دست خیال، به دست زبان، اینها، من باز تأکید می کنم به حرکت به سمت خودآگاه. یک تقسیم بندی دارد آقای دکتر محمود فتوحی در کتاب بلاغت تصویر، که کتاب خیلی ارزنده ای است که تاریخ تصویر را در شعر فارسی بررسی کرده و نشر سخن چاپ کرده است. ایشان یک تقسیم بندی دارد و نوع تخیل شاعران را تقسیم می کند به: تخیل فعال و تخیل منفعل و تخیل توصیف گر و می گوید که تخیل منفعل تخیل شاعری است که با اشیاء همذات پنداری میکند، شعر سهیل محمودی را مثال می آورد« دلم شکسته تر از شیشههای شهر شما است» یعنی یک شکستی در طبیعت اتفاق افتاده و من هم از آن شکستهتر و این ویژگیهای وجودی شاعر است. و تخیل و خیال توصیفگر، بیشتر آینه گی میکند و چیزی ندارد و خیالی که فعال است، فاعل است. حالا توصیه من این است که ما یک مقدار برویم به سمت خیالی که فاعل تر است، لزوماً شعر گفتن با خیالی که منفعل است، شاعری نیست. بزرگترین شاعران فارسی، مولوی، آدمی است که خیالش خیلی در پدیدهها تغییر میدهد و هر جور که دلش میخواهد جهان را تصویر میکند. شاید حرکت به سمت این نوع شعرها، مطالعه این نوع شاعران کمک بکند به مواجهه با فشاری که حادثه عظیم آوارگی، به دوستان شاعر تحمیل کرده است. شاعر میتواند، ببینید در یک تصادف، شما دقت بکنید شیشه ماشین با همه استقامتش در اثر ضربه استخوان سر میشکند ولی مثلاً کیسه هوا میتواند تغییری بدهد و حفظ کند جان را، ما میتوانیم شعر را ضربهگیر بکنیم، استفاده آگاهانه بکنیم از زبان و هنر، و یک مقدار ضربه این برخوردها را بگیریم در هنرمان و نه اینکه اینها را تشدید بکنیم و یک تقویت کننده احساسهای منفی باشیم. حادثه حمله شوروی، حادثه دردناکی بود، برای من که متولد روستاهای شهر مرزی تربت جام هستم و در فاصله صد کیلومتری مرز شما بودم، رنجهای شما را در دوران کودکی دیده ام که جوانان افغانستانی با پایبرهنه و خونین از بیابانها آمده و من هنوز از یادم نرفته است. شاید اینها خوشبختترین ها بودند که توانستند فرار کنند. شاعر می تواند مبدل باشد، هم اندوه آن ماجرا را بگیرد و گزارش کند و برای شما نگاه دارد، جنبه یأس و فشارش را و میتواند ضربه گیر باشد، باز یادی بکنم از قیصر عزیز، دقیقاً قیصر شعرش چنین اتفاقی است. یکی از برجستهترین شعرهای امین پور« شعری برای جنگ» است. شما اگر امضایش را نگاه بکنید، می بینید نوشته دزفول سال 59 ، بعد از یکی دو خط اولیهاش کلمه موشک وارد شعر می شود، «باید که لفظ ناخوش موشک را به کار برد» و خانه های ویران و تصاویر کشتگان و ...اما در حرکت کلی همان شعر آخر میرسد به« در گوششان کلام امام است، فتوای استقامت و ایثار» باید ایستاد، شعر قیصر مثل کیسه هوایی فشار جنگ را میگیرد و به حماسه تبدیل می کند. مثل آرشی که جان خودش را در کمان میگذارد تا آن تیر برود و مرزهای زبان را تعیین بکند. جان خودش را روی این دردها گذاشت تا این درد را بگیرد و ضربه را بگیرد و انرژی زندگی را به همزبانان و به هم جهانان خودش و هم داستانان خودش بدهد و در شعرش میبینید که این اتفاق افتاد و با اینکه بچه دزفول بود و اتفاقات دردناکی برایش افتاده بود.
به قول معروف جسارت است، ولی باید یک حرکتی بشود. همین الانش هم که صلح و آرامش است،. ولی رنجی که در افغانستان هست،ادبیات و هنر آگاهتری میخواهد که خودش را مثل مردم عادی تسلیم رنج نکند که متأسفانه کمتر به چشم می خورد. من برایم رنج آور بود که میرفتم در فضاهای سایتها و وبلاگها میدیدم اینها بیشتر تقویت کننده آن درد هستند و آن را هی بازتاب میدهند در آثارشان و تشدیدش میکنند و آبادانی اینجوری اتفاق نخواهد افتاد. اتفاق که میافتد انشاءالله، ولی به تأخیر میافتد. ولی شعر و هنر آگاه، هنری است که بیاییم بین فضا یک حرکتی بکنیم یک مقدار ناخودآگاه خودمان را آگاهانه مهار بکنیم به نفع زندگی و به نفع زیبایی.
این شعر به نظرم یکی از بهترین کارهای این شاعر عزیز است که انشاءالله خدا توفیق دیدار بدهد:
این حس غریبی است که شبها تو را بیشتر احساس می کنم
در ذرات شب حل شدهای
تنفس من به تو محتاج است
و شروع گل میخک چشمها را بیدار نگاه می دارد
گم می شوم و دامنه گلها را تا بنارس پهن می کنم
آه بانو بانو تو تمام رنجهای منی
و از ارتفاع نزول وحی تا انجماد فسیلی در قطب جنوب
از شانههای تکیده مسیح تا خندههای رسوب شده سلیمان
از نخاع بریده فلوجه تا گردههای متورم بامیان
شاید تو پرندهای باشی که از شانه چپم برخاستهای
، ناخنهایت را کشیدهاند تا رأی بدهی
تو قهوهخانهای هستی در ارتفاعات سالنگ
که مسافران خسته میآیند
که مسافران عاشق میروند
با لبخندی گریخته از نسل کشی های لهستان
یا شاید حلول پیکری از دیوار چین
یا دختری زیبا گریخته از چشم عبدالرحمان
آه انگشتهایم را دانه دانه شعله میکنم
تو در کجای این همه برف خوابیدهای
شاید اصلاً تو تشبیه سایهای باشی در ابوغریب
یا دندانهای سفید کودکی گرسنه در شاخ آفریقا
انگشتهایم را دانه دانه شعله میکنم
تو در کجای این همه برف خوابیدهای
شاید اصلاً تو شبیه سایهای باشی در ابوغریب
یا دندانهای سفید کودکی گرسنه در شاخ آفریقا
گوزنها عاشقند و این جرم بزرگی است که تجارت صدف و... عاج را رونق میدهد
زندگی زیباست و جریان دارد مانند شیوع مرفین در لندن و شایعه ای در افغانستان
زندگی زیباست و هیچ کس به لاله آب نمی دهد
عطرهای پاریس و مسکو و لندن دکمهها را دانه دانه میگشاید
بانو تو تمام رنجهای منی
تو دستهای منی که شرنگ چوریهایت پرندهها را در گوانتانامو فریب میدهد
تو تکهای از منی در آفریقا چرا که او قلب مرا گرسنه آفرید
ساقههایت را کوتاه میکنند تا نیشکر ارزان شود
آری این مذهب ماست که همیشه دندانه گرگی را آویزه گردن باشیم
چیزی غریب .... جایی غریب
خدا همین دلیل ساده است که از بلا دوریم
... در خونتان فوران نمی کند
یا زنی محتاج در سرکهای وزیر اکبرخان به پایتان فرو نمی پاشد
بگذریم برف می بارد و خدا حرفهای دلش را فاش می کند
برف در ... تنت مینشیند معنا میگیرد
خدا تو را تکلم میکند و بعد مانند مذهبی جدید به دور دستها میفرستد
پرنده ها عاشقت میشوند موشها نمیترسند درختها بارورند
هیچ کس تو را انکار نمی کند من تنها تو را کافرم
حتی ارتفاعات، ارتفاعات سالنگ مرا می گوید
بالهای جبرئیل به رنگ خاکستر تنباکوی هاوانا است
و در تشعشع نگاهت صبح را ورق می زنم
عصر می شود نارنجها روشن انگورها تاریک
دورها تاریک و من مانند شال باریک شمع در تو فرو نمی روم
شب به اندام تاریک و زیبای تو معترضم، کافرم
تکه تکه مرا جمع می کنی از سرک های مکروریان
از حسینیه برچی
با طعم نعنا و بوی کافور
می پیچی در بنارس و سواحل بوداپست
مانند خاکستری از تکلم بنی آدم و بالهای جبرئیل
می پیوندم و تو در اتاقی سنگین آرام خوابیده ای پرنده مومن من!
نقد مجموعه شعر عاصف حسینی - فصلنامه فرخار
Read 3929 times
شايد كمي زبانم سرخ باشد در سطور كوتاهي كه خواهند آمد و لبه ي تيز اين تيغ دو دم – كه نقدش ميخوانند- نمايان تر باشد از لبه كند آن. واقعيت اين است كه چاره اي نبود؛ يا بايد هيچ نميگفتم يا هر آنچه را در ذهنم خلجان مي كرد بر زبان مي آوردم. هرچه هست پيشاپيش عذر ميخواهم اگر باعث رنجش خاطري ميشوم.
شاعر "من در اثر ماه گرفتگي" لغات بسياري در چنته دارد؛ لغاتي كه با كلاس اند و مدرن و به روز به نظر ميآيند و اين از برجستگيهاي اين مجموعه است كه مخاطب را مدام با انبوه كلمات تازه روبه رو مي كند. از ساندويچ، الكل، ادكلن و قرص آسپرين بگير تا ونوس، سونامي ، دگرديسي و....اما اين كلمات تا چه اندازه در شعر جا افتاده اند، خود بحث جدايي ميطلبد كه در اين مقوله مختصر نميگنجد.
عاصف حسيني شاعري فرا زماني و فرامكاني است و پرنده خيالش هرگز در يك گستره، محدود نميماند. او به هر جايي كه بخواهد ميرود و سر از هر زماني كه بخواهد در مي آورد. از كابل، باميان و سالنگ پر مي كشد در فلوجه، تهران، گوانتانامو، ابوغريب، سيبيري، پاريس، لاسكو، ونيز، ورشو و هزاران جاي ديگر مينشيند. او مخاطب را از زمان حال برميدارد و گاهي به قرون وسطا، گاهي به جنگ جهاني دوم و هر دوره اي كه اراده كند پرتاب ميكند. نگفته نماند كه بعضي از مكانهاي ياد شده، عجيب در آثار تعدادي از سپيدسرايان ما شيوع يافته است.
شاعر «من در اثر ماه گرفتگي» طي نزديك به ده سال شاعري نشان داده است كه ميخواهد متفاوت باشد، اين تفاوت را ميتوان در زبان و فضاي شعرهايش يافت. برخورد او با كلمات و جملات به نحو خاصي است و اين از همان نام كتابش پيداست. اما اين كه اين تمايل به دگرگونه بودن، چقدر به شاعرانگي آثارش افزوده است احتياج به بررسي دقيق تر آفريده هاي شعري او دارد.
شاعر در ادامه تلاش براي متفاوت بودن از قالب سپيد هم عبور ميكند و بخت خود را در غزل، دوبيتي و رباعي هم مي آزمايد كه به زعم ناقدين شعرهايش تجربه اي ناخوشايند بود و ناموفق.
ما در اين كتاب با مولفي مواجهيم كه در كنار دغدغه هاي فردي و عاشقانه اش به دغدغه هاي اجتماعي و سياسي هم اهميت مي دهد. او پا به پاي گفتن از دلتنگي هاي خود، جامعه را هم توصيف مي كند. جامعه فقير، جنگ زده و گرفتار و اين به عقيده من يك ارزش محسوب مي شود در كارهاي ايشان.
نوگرايي و كشف هاي جديد در جاي جاي اين كتاب خود را به رخ مخاطب مي كشد اما حيف كه در انبوه گفتارهاي اضافي گم مي شوند.
مادر!
رودخانه ها فرزندان خوبي اند
سر به زير و بزرگ
شعر 9 ص 29
قد مي كشي كنار درخت خرما
و جالي بافي به تو، تور پيشنهاد مي كند
شعر 1 ص 12
شايد تو پرنده اي باشي
كه از شاخه ي چپم برخاسته اي
ناخن هايت را كشيده اند
تا راي بدهي
شعر 36 ص 88
استفاده از واژه هاي بومي يكي ديگر از امتيازهای كارهاي حسيني است كه اغلب خوب جا مي افتند. مانند: چوري، چوتي، شرنگ شرنگ و افعالي مانند «برآمدند».
وقتي كه سيب ها
يادآوري حضرت آدم برآمدند
شعر 7 ص 26
گفته اند: عيب مي جمله بگفتي هنرش نيز بگوي. من برخلاف معمول، ابتدا هنرش را گفتم و حالا ميپردازم به عيب.
بايد اعتراف كنم به عنوان آدمي كه خود، شعر مرتكب مي شود خيلي با شعرهاي عاصف كنار نيامدم و با وجود خواندن چندين باره آنها، خواسته هايم از كسي كه قبلا نيز كتاب شعر بيرون داده است، برآورده نشد. فكر مي كنم اين توقع، خيلي نابه جا نباشد كه ما دنبال آفريده هاي قوي تري بگرديم در «من در اثر ماه گرفتگي» نسبت به «اين كفش هاي پياده» كه قبلا منتشر شده است.
شاعر در اين جا دچار پرگويي است و يكريز حرف مي زند، حرف مي زند، حرف مي زند و حوصله ها را سر مي برد. انگار خوشش مي آيد همه كلماتي را كه با سوژه اش متناسب به نظر مي رسند يكباره به كار ببرد. همين مساله باعث مي شود لغات را بي جهت اسراف كند مانند شعرهاي 36 و 50 كه به خاطر زيادي نام ها و كلمات با همه قدرت شعري موجود در آن ها آزار دهنده اند.
متاسفانه ، حرفي بودن اشعار از تصاوير كاسته است و به ندرت مي شود تصوير نابي را يافت. شاعر به خاطر همان علاقه به دگرگونه بودن كه قبلا ذكر خيرش رفت دست به اعمال ناپخته اي در زبان مي زند كه فقط به انتزاعي شدن، پيچيدگي و عدم ارتباط ميان كلمات و جملات يك شعر انجاميده است.
به اين تركيب ها دقت كنيد!
«در دور دست چپ حنجره» ، « منتهي اليه غربي نگاهت» و مانند آن ها كه كم هم نيستند و جز گيجي نتيجه اي عايد خواننده - به خصوص اگر يك آدم معمولي باشد - نمي كند.
در بعضي از شعر ها عدم ارتباط ميان كلمات به وضوح قابل مشاهده اند.
از سفر برگشته دست ها
از رطوبت طوفان نوح
و ترك خوردگي هاي سفر ماركوپولو به چين
از كرامت بني اميه به علي
و شايد تعارف يك قرن پياده روي
به زني تنها در خيابان جنگ جهاني دوم
شعر50 ص 126
دست با رطوبت و ترك خوردگي تناسب دارد، اما با كرامت بني اميه و بقيه جملات نه.
صراحت گويي هم در بعضي شعرها ديده مي شود كه ناشي از كم دقتي شاعر و عدم عنايت او به شاعرانگي اثرش است.
آري! اين مذهب ماست...
شعر 36 از ص 90
تكرار از جمله تكنيك هايي است كه عاصف زياد از آن استفاده مي كند و گاهي خوب و گاه بد مي نشيند.
نمونه بد آن مانند:
سبد سبد تن تو التهاب مي ريزد
شعر 43
و نمونه خوب آن:
كلاغ ها و كلاغ ها و كلاغ ها و درخت
درخت ها و درخت ها و درخت
شعر 34 ص82
تاثيرپذيري هاي گاه پنهان و گاه آشكاري از بزرگاني چون سهراب سپهري ، فروغ و.. در اين كتاب وجود دارند كه بدون كدام اشاره اي آمده اند آن هم از شعر هايي كه مطرح اند و اين كار مقبولي نيست.
مادري دارم بهتر از هرچه كه در اطراف شماست
شعر 6 ص 23
و سهراب مي گويد:
مادري دارم بهتر از برگ درخت
شعر صداي پاي آب
و يا:
به عزيزم مي نويسم
كه نيايد
كه دست هاي خودش را در اين حراج بزرگ بيابان
بدون آب نكارد
شعر 49 ص 116
و فروغ مي گويد:
دست هايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد
شعر تولدي ديگر
اما غزل هاي «من در اثر ماه گرفتگي» بايد گفت كه در ظاهر زيبا به نظر مي رسند چنان كه يك گل مصنوعي فانتزي كه وقتي عميق تر با آن ها برخورد مي كني مي بيني نه بويي دارند و نه روحي. غزل هاي اين مجموعه، مصداق همين گل هاي مصنوعي اند پر ازكلمات شيك كه براي پر كردن وزن آمده اند، وزني كه خوب هم رعايت نشده است.
اين شعرها عاطفه كمي را با خود يدك مي كشند، آن قدر كه شاعر وقتي از دلتنگي و اندوه هم ميگويد مخاطب خم به ابرو نمي آورد و اصلا عاطفه اش تحريك نمي شود.
در پايان در مورد شعرهاي تقديمي بايد بگويم نتوانسته اند خيلي شخصي و منحصر به فرد باشند و قابليت تعميم به هركسي را دارند، در حالي كه شاعر با تكيه بر ويژگي هاي فردي مخاطب كه فقط خاص خود اوست، مي توانست حرف هاي نوتري بزند.
در مورد اين مجموعه حرف هاي زيادتري داشتم اما در اين مجال اندك نشد به همه آن ها بپردازم.
13 دلو . بهمن 1388 روزنامه هشت صبح
Read 3830 times
شام شنبه یازدهم ماه می ۲۰۱۳ ترسایی است. کتابخانهٔ دانشگاه بسته شد و با آنکه پایم به سوی خانه نمیکشید، داستان "گیلگمش" که در تلفنم بود و از شنیدنش سیر نمیشوم را روشن کردم و روانهٔ خانه شدم.
پیش از آنکه "انکیدو" را خدایان به زمین بفرستند، خانه رسیدم! داستان هنوز ادامه داشت و من در را گشودم. چشمم به پاکتی خورد و از تمرهایش پیدا بود که از خارج آمده است. با هیجان برداشتمش. پاکت را پاره کردم. "چهار سیاره در اتاقم" مجموعهٔ شعری عاصف حسینی را از پاکت کشیدم. هیجان بیانناپذیری برایم رخداد. پس از سالها همان حس کهنه و صمیمی نامهیابی از زیر گرد و خاک شیوههای نو و مدرن رسانُشی (ارتباطی) قد کشید. این هیجان نگذاشت که این رویداد را به روی بیشتر از دوهزار دوست فیسبوکیام نکشم. کتاب را روی پاکت پارهکرده گذاشتم، عکس گرفتم و جار زدم که امروز عزیزی جویای حالم شده است و با یک دفتر درد دل شاعرانه گرهی از دلم گشوده است. بیآنکه بالاپوشم را بکشم، روی میزم نشستم و برگزدم؛
"انسان چیزی غیر از عاطفه نیست.“ و این جمله چهقدر راست بود. پیشتر خواندم، "عاصف هستم، بی وطن، بی دلیل، هشت سال به چهل سالگیام مانده است، … گاهی بیکسی بزرگی هستم". ورق زدم! دیدم شعرها عنوان ندارند. آن وقت نه پرسیدم و نه هم میدانستم که چرا شعر ها عنوان ندارند. وقتی تمام کتاب را خواندم دریافتم که عاصف نامهٔ بیعنوانی است و یادم از همان زبانزد روستایی آمد که "مالی که به رنگ صاحبش نرود، حرام است". در "چهار سیاره در اتاقم" به چند چیز برخوردم؛ نوآوری، دلتنگی و پراگندگی.
یکم، نو آروی:
"پلکم را میفشارم روی رویات
که نیستی
(…)
کلید میاندازم و کلمات را ده درجه میچرخانم:
این واژهها باید بلد باشند وقتی من
میخواهم چیزی عاشقانه بنویسم
(…)
درخت میشوم روبروی کتابخانه
خبرت را گنجشکها
روی انگشتم نوک میزنند، (…)" ص ۹
این کلید انداختن و واژهها را ده درجه چرخاندن و این نول یا نوک زدن گنجشکها پیامی را، تازگی دارد. در جایی دیگری میخوانیم؛
"(…)
گدای نجیب من!
سکههایت را شمردی؟
آن یکی که کم است، زندگی من است
که روی میز قمار خانهیی می چرخد، (…)
زندگی!
انگشتهایم را گره زدهای
مبادا که یادم برود
روبری تنهایی زاغی نشستهام
که چشمهایم را دزیده است" ص ۱۷-۱۸
در "چهار سیاره در اتاقم" به تصویرهای نو و جالبی برمیخوریم؛ "بارش گنجشک، نامههای غمگین، پشت کلکین چقدر شاخه دچار سرماست، پیر مردی از زانوهایم کاسهٔ دوتارش را میتراشد، من لبهای ترا میخندم"…
"راستی!
این پرندهها که میبینی
تکههای من اند" ص ۶۶.
"(...) دلم، اما
یک دانه گنم
بر دوش مورچه یی" ص ۷۸.
"رفتارم را پاک کن از فرش" ص ۱۴۲.
خلاصه در تمام کتاب به ترکیبها، تصویرها و اندیشههای بر میخوریم که تازگی دارند و امروزی اند.
دوم، دلتنگی:
وقتی در هنگام خواندن اثر عاصف را می کشتم و به گفتهٔ خودش رد پایش را از این کتاب پاک میکردم، به این قضاوت دست مییافتم که "چهار سیاره در اتاقم" دلتنگی بزرگی است که از یک روان آواره، تنها و ناآرام چکیده است. با آنکه شاعر گاهی خودش را به گریز از این تنهایی و بیکسی فرا میخواند؛
"باید آری به کسی عادت کرد
به کسی مثل خودت بیعنوان
(…)
باید آری به کسی گفت که دستانش را
جای میخک بنشاند در من
باید آری به کسی عادت کرد
که در این شهر پر از شیشه و آیینه وسنگ
من فقط نامهٔ بیعنوانم" ص ۲۴.
گاهی راههای عبور از دلتنگی بسته میشوند و با آنکه کسی دیگری هم به آرامش فرایش میخواند دل ولگردش در پی جایی است که دلگیریهایش را شکم سیر گریه کند؛
"گفتی
از میدانها عبور نکن
در گرمی تلخ هیچ کوچه نرو
همان جایی که هستی باش.
گفتم:
هیچچیز مانع گسترش دلتنگی نیست
(…)
دستم را بیگر
از خم کوچهها عبور کنم
میگویند هنوز جایی است
که ولگردهای این شهر لوکس هم میتوانند
یک دل سیر گریه کنند" ص ۸۱.
و گاهی با تمام در جمع بودنش حس تنهایی میکند؛
"ما سرزمینی های دوری هستیم
نه رودخانههامان به هم میرسند
نه پرندههامان
(…)
ما به سیم سیاه برق عادت داریم
شما به قفسهای از شاخه آویزان
وقتی ترانه میخوانی
صدایت را
آن زنی که رخت میآویزد، میشنود
تو چقدر خوشبختی!
ما که ترانه میخوانیم
در عبور ترن
و ملای ظهر جمعه گم میشود" ص ۸۳.
در شعر دیگری چنین میخوانیم؛
"(…)
من مسافر تلخکامی جنگ دوم جهانی بودم
تا بغل وا کردی
نبضم تند تند تند …
ایستگاه بعدی به خودم برگشتم.
چقدر تنهایی! چقدر تنهایم، (…)" ص ۸۹.
آنچه شاعر را به این تنهاییها میکشاند اندیشههای است که ریشه در واقیعتهای تلخ روزگار و جامعهاش دارد که چون سایه دنبالش میکنند. اندیشههای که نه در خلوت تنهایش میگذارند و در جمع؛
"(…)
میدانی
ما یک عمر خندیدیم
مست شدیم، مست بودیم
(…)
و خوشی در ته پیالههامان شیره بست
و خوشی از رگهامان بالا رفت
به چشمهایمان رسید
تا دروغ بزرگ را بپوشاند: ما گرسنه نیستیم" ص ۹۸.
سوم، پراگندگی:
آنچه در این اثر نبود، بجز همان تار دلتنگی و حس تنهایی که تمام سرودهها را به گونهیی به هم بخیه میزد، یک سیر روشن فکری بود. این پراگندگی وقتی درست روشن میشود که سرودهها بلند میشوند، باری نمونه در سرودهٔ شماره ۴ "تقدیم به مرگ خودم" و در سرودهٔ شماره ۲۰ که به سه روایت سروده شده است. به گمان من شاعر هنوز در جستوجویی یک استقامت فکری است. مگر وقتی این همه خلاقیت و اندوختههای زبانی و ادبی را در شعر عاصف میبینم، باورمند میشوم که اگر شاعر به گریزی از این گسیختگیهای فکری دست یابد و اگر نگذارد که حس دلتنگی و تنهایی تهداب اندیشههایش را بکنند و روان پرسشگر و عاشق را بیازارند، به زودی گواه نوای تازهیی در شعر جوان پارسی خواهیم بود.
با شاعرانهترین آروزها به عاصف عزیز!
بدخشانی- 31 اردیبهشت 1392 - امستردام
Read 4612 times
Media Strategist, Rural Politics Expert, Poet
Sayed Asef Hossaini was born in 1980 in Balkh, Afghanistan. He was one year old when his family immigrated to Iran with thousands of refugees due to USSR invasion. He completed his primary and secondary education there. After the fall of the Taliban, Asef went to Afghanistan for the first time at age 22 and entered Kabul University and studied Philosophy and Sociology.
Along with the studies, he participated in political activities and worked as the editor and the chief-in-editor of the only opposition weekly Sadaye Mardom (Voice of the People). In 2005, as a student at Kabul University, Asef ran for a seat in the first Afghan parliament, and meanwhile was a leader of the Afghanistan Student Movement, frequently speaking out for security and against the resurgent Taliban.
In 2008, Asef won a DAAD scholarship to complete his master in Public Policy at Erfurt University. He also attended the Summer School in Forced Migration at Oxford University in 2009. Asef received his master degree in Public Policy from the Willy Brandt School of Public Policy in 2010. Afterward, he worked with a project on Afghanistan media with 'Media in Cooperation and Transition' in Berlin and Deutsche Welle in Bonn. He defended his Ph.D. in International Conflict Management in 2016 and published the research under the title of Power Structures in Afghanistan's Rural Communities.
Asef has also been writing poetry in Persian since 1996 and published three collections in Kabul, Tehran, and Frankfurt.