جنبش روشنایی، که بهار امسال در اعتراض به تغییر مسیر برق وارداتی شکل گرفت، بهنظر میرسد که کم کم بهسوی دیگری ره کج کرده است؛ گاهی چتر بزرگی برای “عدالتخواهی” خوانده میشود؛ گاهی اعتراضی بر رهبران جامعۀ هزاره. با این همه، اعتراض مسالمت آمیز این جنبش با بمبگذاری یا حملۀ انتحاری (نگارنده در این باره مشکوک است)، قربانی داد. بیش از هشتاد تن از دانشجویان و جوانان هزاره، جان خود را از دست دادند و صدها تن زخمی شدند.
اگر جنبش روشنایی را بهنوعی آغازِ پوستاندازی در رهبری جامعۀ هزاره تلقی کنیم، این پرسش پیش میآید که آیا تغییر رهبری هزارههای افغانستان به این سرعت و شدت ممکن است؟ اول از هم باید یادآور شد که این نوشته بههیچ وجه بهحمایت یا نقد این نمیپردازد.
پرفیسور رالف نیکولاس، مردمشناس امریکایی میگوید:«قدرت، کنترول بر منابع است؛ چه منابع انسانی و چه منابع مادی {…} اشتراک کنندگان در فعالیت سیاسی تلاش میکنند تا کنترول خود را بر منابع گسترش بدهند؛ اگر چنین نکنند، آنها کنشگران سیاسی نیستند». با این تعریف جامعهشناختی، میتوان اندکی پایههای قدرت رهبری سنتی هزارهها و رهبران جنبش روشنایی را واکاوی کرد.
در معادلات قدرت جامعۀ هزاره در تاریخ معاصر افغانستان، سه قطب وجود داشته است: حکومت مرکزی، طبقۀ حاکم و مردم عادی. طبقۀ حاکم پس از سرکوب عبدالرحمانی، که منجر به از همپاشیدن ساختار قبیلهیی هزارهها شد، شکل تازهیی بهخود گرفت و منحصر در دست خانهای زمیندار و در کنار آنها، ملاها شد. چندین دهه، حکومت مرکزی رویکردی محافظهکارانه با هزارهجات داشت و بهجای گسترش بروکراسی بهعنوان میکانیزم دولت مدرن، به تعامل با خانها پرداخت. خانها نمایندگان حکومت مرکزی تلقی میشدند.
پس از کودتای هفت ثور، طبقۀ حاکم پا بهعرصۀ کنش سیاسی گذارد. دکتر عسکر موسوی، رهبری سیاسی را «پدیدۀ جدید» در جامعۀ هزاره میداند. رهبری سیاسی بهشکل سازمانیافته، بعد از کودتا، هنگامی شکل گرفت که خانهای فئودال هزاره از هراس اصلاحات، بهویژه اصلاحات ارضی حکومت مرکزی، در پی تدارک نیرویی برای مقابله برآمدند. هرچند نعمت ابراهیمی، پژوهشگر، میگوید که این اصلاحات هیچوقت عملی نشدند، با آنهم خانها تلاش کردند تا میکانیزم دفاعی مناسبی برای خود ایجاد کنند. این میکانیزم دفاعی با پول خانها و با تحریکات معنوی ملاها شکل گرفت و دهقانها را بسیج کرد.
هزارهها از نخستین گروههای قومی بودند که به مقاومت علیه حکومت کمونیستی پرداختند و به سرعت اولین «ادارۀ خودمختار» را در مناطق مرکزی افغانستان ایجاد کردند که سالها دوام کرد. اما سرانجام حکومت محلی حاکمان هزاره با ظهور «مجاهدین جوان نخبه» که غالبن از ایران برگشته بودند، با جنگهای خونین به پایان رسید. مجاهدین نخبه، برخلاف ملاهای سنتی، با تحولات جهانی در عصر انقلابها آشنا بودند، جوان بودند، در نجف و قم درس آخندی خوانده بودند و به تجهیزات نظامی مدرن مسلح بودند.
نسل جدید رهبری سیاسی هزاره، خانها را به حاشیه راندند و به رقابت به یکدیگر پرداختند. آنانیرا که اکنون بهعنوان رهبران سنتی جامعۀ هزاره میشناسیم، در واقع بازماندگان همان «مجاهدین جوان نخبه» هستند. این رهبران سنتی از دهلیزهای تاریک و خونبار تاریخ معاصر افغانستان جان بهسلامت بردهاند و در این راه، در سرکوب مخالفان و دشمنان خود نیز خوشاقبال بودهاند.
به هر ترتیب، رهبران سنتی هزاره هرچند که قدرت را در کابل متمرکز کردهاند، با آن هم هنوز منابع انسانی قابل توجهی در مناطق هزارهنشین دارند. میزان رای در انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری، این ادعا را میتواند ثابت کند. این رهبران همچنان به منابع اقتصادی نیز دسترسی دارند و علاوه بر آن شبکۀ پیچیدهیی از حامیان داخلی و خارجی را طی سی سال گذشته برای خود شکل دادهاند.
در مقابل، پرسش این است که رهبران جنبش روشنایی، به چه منابعی قابل توجهی دسترسی دارند؟
دونالد کورتس، منابع را به پنج گروه طبقهبندی میکند: انسانی، مادی، ایدئولوژیک، سمبولیک و اطلاعات. اگر این طبقهبندی را بپذیریم، مهمترین منابعی که جنبش روشنایی با خود دارد، “سمبولیک و اطلاعات” است. به این معنا که در شبکههای اجتماعی، فعالیت گسترده دارد و از نمادها بهخوبی استفاده میکند. در مقابل، رهبران سنتی کم از کم در سه نوع منابع دیگر پرنفوذتر بهنظر میرسند. محمد محقق در سخنرانی اخیر خود هنوز بر منبع “ایدئولوژیک” تاکید کرد؛ منبعی که موتور محرکۀ عصر مقاومت بود و ممکن است اکنون نیز کارا باشد.
به هرحال، بهنظر نگارنده؛ با توجه به معادلات قدرت و سهمگیری هزارهها در ساختار حکومت، جنجالهای درونساختاری حکومت و مردم هزارهجات، بهنظر میرسد که پوستاندازی در «رهبری» جامعۀ هزاره به زودی رخ نخواهد داد و نیازمند زمان است؛ البته اتفاقات و تحولات غیر مترقبه را نمیتوان نادیده گرفت. این مقاله در روزنامه "راه مدنیت".