Sunday, 26 June 2016 20:39

بچه خاله

Written by
Rate this item
(0 votes)

 

کارت شناسايي‌ ام را كه ديد، آرام نگاهي كرد و گفت: "ببخشيد"، بعد از دروازه چرم پوش گذشت و دو سه ثانيه بعد روبرويم ايستاد: "آقاي وزير منتظر شماست". دكمه‌ي كتم را بسته كرده و وارد اتاق شدم. دستم را دراز كردم، وزير هم پيش‌تر آمد و دست داد. دستش‌ همان‌ گونه كه فكر مي‌كردم سست و بي‌رمق بود؛ اگرچه كه وزير شده بود و بايد مي‌دانست چي ‌رقم اقتدار سياسي خودش را در اولين برخورد به تازه‌ واردها معرفي كند، اما او هنوز شل و ول بود.

گفت: "بفرماييد! سكرتر گفت كه شما از..." گفتم: "ها، بله... به من گفته شده كه بايد زود با شما گپ بزنم... يعني همين نيم ساعت پيش به من گفتند". هنوز هيچ چيز نگفته، رنگ و رويش پريد و عرق سرد روي پيشاني‌اش نشست. تعجب كردم كه چقدر واكنش فيزيولوژكي وزير قوي است. سعي كردم كه كلمات را درست و شمرده شمرده، و طوري بگویم كه كمتر حساسيت وزير را سبب شود. گفت: "خو! اگر ممكن است به من دقيق‌تر بگوييد كه چي گپ شده"؟

او به چشم‌هايم خيره شده بود؛ مي‌دانست كه من همان آدم قديمي استم، اما آشنايي نداد و بسيار رسمي و ترسيده ادامه داد: "ها! آقاي... راستي نام شما....". گفتم: "نمي‌شناسيد؟ من جمشيد نصر استم". البته حق داشت كه نشناسد؛ اصلا قرار هم نبود كه من او را در آن دفتر لوكس بشناسم و او هم مرا.

لحظه لحظه‌ عرق‌هايش را پاك مي‌كرد و هر چند دقيقه، عذر مي‌خواست و بيرون مي‌برامد. من مي‌دانستم كجا مي‌رود. آخر، او اگر وزير هم شده، عنفيه‌ اش ترك نشده بود. چند گشت كه رفت و آمد، حوصله‌ ام سر رفت؛ دست‌هايم را به هم گره كرده و مثل يك سياستمدار كار كشته سفارت، بهش خيره شدم و گفتم: "بله آقاي وزير، راپور رسيده كه هدف ديگر عمليات انتحاري طالبان شما استين". هيچ چيز نگفت. فقط رنگ و  رويش سفيد شده بود و كم‌كم مي‌لرزيد. گفتم: "اين روزها در وزارت بيشتر بمانيد، بهتر است. من هم با شما هستم. نگران نباشيد". مي‌دانستم كه به اين فكر مي‌كند كه وزارت امن‌تر است يا خانه، يا... برخاستم و پياله‌ي چايم را نوشيدم. خونسردي من می دانم او را می کشت. من چند قدم سوي كلكين رفتم، پرده را پس زدم و بيرون را نگاه كردم.

آخرين دفعه در كويته يكديگر را ديده بوديم. او بسيار گپ مي‌زد و حق و ناحق مزخرف مي‌گفت. آن وقت هم يك قوطي عنفيه در جيبش بود و يك كتاب كهنه را با خود مي‌گرداند. بسيار خوش مي‌بودم اگر آن كتاب را روي ميزش در وزارت هم مي‌ديدم، بسيار چشم چراني كردم اما نبود. آخر يك دفعه صادقانه به من گفته بود كه هيچ خبر ندارم در اين كتاب چي است، اما پرستيژ آدم را عجب بالا مي‌برد.

دستي از پشت روي شانه‌ ام نشست، گفت: "جمشيد، او بچه، بگو چي گپ شده...". انتظار داشتم كه از كالاي سياسي خود بيرون بيايد و اعتراف كند كه من را شناخته است. چند قدم در اتاق چرخيدم و گفتم: "ني! آقاي وزير، كدام گپ كلاني نيست، فقط راپور رسيده كه... به من وظيفه داده شده كه شخصا امنيت شما را تامين كنم، حتا سفير امريكا هم شخصا با رييس صاحب تماس گرفتند". بيشتر ترسيد. من احتياط مي‌كردم كه وزير از ترس به كدام بلا نرود.

به هرحال، مدت‌ها مي‌شد كه تصميم گرفته بودم، يك دفعه هم كه شده از كارت شناسي‌ ام سوء استفاده كنم. وزير هم‌چنان مي‌خواست كه دوستي قديمي‌مان را به رخ بكشد كه پياله چاي را روي ميز ماندم و بي گپ، شتابان از اتاق بر آمدم.

دو سه ثانيه بعد، منشی وارد اتاق وزير شد و كارت ملاقاتی را به او داد که پشتش نوشته بود:‌ "هنوز هم ديوانه و ترسو استي، بچه خاله!"

Read 3079 times Last modified on Thursday, 27 December 2018 08:57