ابتدا از نشر عرفان تشکر میکنم، چون واقعاً درگیر کار مهمی است. گردآوری آثار و تجربههای شاعران جوان افغانستان که شعرشان بخش مهمی از خاطرات نسلی است که زندگیشان در آوارگی، در سرگردانی و در دشواری عجیب این سال های افغانستانی ها سپری شده ، کارِ بسیار ارزشمندی است و جدا از ارزش ادبی متن با یک نگاه کارکردگرایانهتر ارزش های دیگری دارد که بعضاً در حوزه مطالعاتِ فرهنگی، اجتماعی و... اینها به کار خواهند آمد. این حداقل چیزی است که قطعاً دستاورد چنین کاری است. برای همین هوشمندی و مسئولیت چنین کسانی ستودنی است.
این مجموعه به نظر می رسد که تحت نظارت شاعر تدوین نشده است، چون متاسفانه غلط های وزنی بسیار زیادی دارد. من خیلی شک کردم و خیلی دقت کردم و حتی به وبلاگشان مراجعه کردم، شعرهایی که در وبلاگ بود، این مشکل را نداشت. احتمال دادم که این ها متنهای اولیه شاعر بوده یا زیرنظرش تدوین نشده است. بعضی جاها مشخص است که اشکالات تایپ و چاپ و اینها است، مثل این مثال:« تا فرو می چکد ابرهایت، ابروان تو رنگین کمانند/ من دو چشمم کلاغ سیاهی، غوطهور در سکوت جهانند/ بی زبان مثل اندوه پاییز، یک جهان در پایت پریشان/ با نگاهی سراسر جهنم، فکر رنگند، فکر نانند» که اینجاها وضوح دارد که یک دری حین تایپ افتاده است« در فکر نانند» و یا در ادامه همین غزل باز مشکلاتی دارد.... خب اینها مشکلاتی است که حالا زیاد مهم نیست. یک بخشهایی اش تجربهها است. به نظرم میشد حجم این کمتر باشد و با یک دقت و ویرایش دوستان و خود شاعر، کار خیلی دقیقتر و شسته و رفتهتری تنظیم میشد. حالا دیگر نشده و حجم مجموعه نسبتاً زیاد است. این شعرها را میشد خیلیهایش را حذف کرد. اما در ترکیبسازیها و در ساختارهای نحوی جملات و ساختارهای شعرها بسیار نابسامانی زیاد است. مثلا «تا ارتفاع باعث رنگینی سبد» یا در همان شعر «اتفاق باعث پلکی که میپرد» صفحه 26، هر همنشینی غریبی لزوماً شعر ایجاد نمیکند. ما اینجا دو تا کلمهای که در منطق طبیعی گفتار، عادتاً خیلی همنشین نمیشوند، کنار هم بیاوریم، به شعر دست نیافته ایم. مثلاً ارتفاع باعث. شما هیچ وقت در خیابان یک بقال را نمیبینید که بگوید ارتفاع باعث این مغازه من چقدر است؟ اگر شما این کار را کردید. به شعر دست نمیی یابید، شاید مثلاً با یک رویکرد مهربانانهای! بشود گفت یک حرکتی به سمت شعر کردید. از منطق زبان گفتار دارید یواش یواش فاصله میگیرید ولی تا شعر خیلی فاصله دارید، یک بحث قشنگی دارد آقای شفیعی کدکنی که دو جنبه در رفتار شاعرانه با زبان باید مورد توجه باشد. یکی بُعد «رسانگی یا ایصال» و یکی بعد «جمالشناسی»، اینکه ترکیبی که شما میسازید یک حدی از مفهوم بودن و قابل فهم بودن را داشته باشد و یک حدی از زیبایی و تازگی را ایجاد بکند که متأسفانه خیلی از شعرهای این مجموعه، از یکی از این دو حیث میلنگند، یعنی یا نامفهوم هستند و به گنگی و لکنت شبیه میشوند و یا زیبا نیستند. لکنت دارند و می لنگند. حالا روی این جنبه لکنت من باز یک اشاره دیگری خواهم داشت که حالا لکنت با وضعیت امروز انسان افغانی ربطی دارد. یعنی لکنت این شعرها نشاندهنده شمایی از روانِ آشفته انسان امروز افغانی است. در وبلاگ خود شاعر عزیز -که ما ندیده دوستشان داریم- نوشته بود که ما در کشورهایی که آواره بودیم درجه دو بودیم، در آرزوی درجه یک بودن اینجا آمدیم و بحران های اینجا را که دیدیم در حسرت برگشتن به همان درجه دو هستیم و این وضعیت آشفته، وضعیت نابسامان ذهنی که دارد این نسل، خیلی اش شاید بی آنکه بخواهد در شعرش بروز کرده است. شاید بی آنکه متوجه بوده باشد، این گنگیها، تعقیدهای معنوی و ساختاری شعرها، شما جملهها را ببینید، چطوری اتفاق میافتد.«یک نفر که التهاب سینهاش دراز میشود/ پشت چینهای صورتم/ باز فکر عاشقانه ای کثیف/ فعلهای ساده را رو به راه میکند». آن یک نفر اولیه گم میشود تا وسط شعر مثلاً درباره یک چیز دیگر بحث میشود. یک ربطی دارد ولی ربطی هم ندارد! و از این نوع کارها زیاد دارد. یک وقت میبینید یک جملهای را نصفه رها میکند. جاهای دیگر هم از اینها دارد. اینجاها مثلاً قشنگ است. «مثنوی معنوی را قدم قدم بر سرکهای جهان پاشیدم/ تو با تمام رنجهای من تنهایی/ و من چقدر به تنهایی تو/» هیچ ادامه نمی دهد و گیر می کند. یک بحث بسیار زیبایی آقای مرتضی کربلاییلو دارد ذیل عنوان گره موسوی و گره الیاسی در زبان هنر دینی، که ایشان میگوید زبان وقتی میرود به سمت اینکه بیان بکند امر خیلی بسیط را یعنی به سمت روحانیت میرود، دچار گنگی میشود چون امر روحانی بسیار بسیط است، و قابل بیان در زبان که ذاتاً بر تکثر و بر چیزها مبتنی است نیست، برای همین مثلاً یک لکنتی ایجاد میشود که مثالش را هم از ماجرای حضرت موسی و لکنتی که ایشان داشتند با اینکه لقبشان کلیم الله است میآورد و بعضی از تفسیرهای قرآن و اینها و آن جایی است که زبان می خواهد از یک امر بسیطی که وجود الهی است حکایت بکند. یک نوعی از گره دیگر وقتی است که زبان به سمت حیوانیت میل میکند و باز حالا با یک تحلیلی ایشان نوشتند که دچار لکنت میشود که آنجا فکر کنم مثالهایی که زده بودند در حوزه تماشا و دیدار مرگ، فروریختگی بدن و این ها که حالا حضرت الیاس را هم شاهد این جنبه گرفته اند، و بعد مثال هایی هم از غزل غزلهای سلیمان آورده است برای حرکت زبان به سمت بیان امر حیوانی. یک بخشی از این لکنتها هم به نظرم لکنتهایی است که ناشی از این آشفتگی شیوه زندگی است. شما میبینید که افغانستان در سیر طبیعی خودش داشت زندگی میکرد و شاید هیچ مشکل خاصی نداشت و یک دفعه دستکاریهای عجیبی در این زندگی صورت گرفت. هر قدرتی که قدری توان داشت دستکاری کرد و این زندگی را به هم ریختند و همان به هم ریختگی زندگی در زبان بروز پیدا میکند. در زبان یک شاعری که من نمی خواهم بگویم این شاعر آگاهانه این کار را کرده است، ولی یک شاعر که وجودش این را حس میکند، این آشفتگی را در جهانش، جهان در زبان بازتاب پیدا میکند به طور طبیعی. که از اینها بخواهیم نمونه بگوییم زیاد است. ولی همین مثالهایی که عرض کردم، یک دفعه میبینید حرفی را در وسط رها میکند، فکرهای خیلی دور از هم را در کنار هم و ناسازگار می آورد که حاصل آن زندگی است و اصلاً رسالت زبان زندگی است و انسان بدون زبانش به تعبیری میتوان گفت زنده نیست و انسان نیست. دقیقاً زبانِ یک شاعر، یک شاعر که لااقل ما میدانیم از نظر این مجموعه که من دیدم از نظر وجدان شاعرانه و دریافت شاعرانه چیزی کم ندارد، ممکن است از نظر مصالح و مطالعات و تمرین کم داشته باشد، ولی حسش خیلی اصیل و سالم است، این جهان را دریافت کرده و ضبط کرده در قالب این زبان. علی رغم همه بحث هایی که می گویند شعر از ناخودآگاه باید صادر شود، به نظر می رسد در وضعیت بحران زدهای مثل وضعیت افغانستان، یک مقدار شاعر باید بیشتر بین ناخودآگاه و خودآگاهش نوسان بکند و بیشتر به خودآگاه متمایل باشد تا بتواند زندگی را حفظ بکند. اگر ما خیلی اسیر ناخودآگاه بشویم، در چنین وضعیتی فضاهای تیره و یأس آوری از ناخودآگاه ما بازتاب پیدا میکند و ما هم خلاصهای از این تصاویر و این جهان خواهیم شد. این در حد پیشنهاد است و شاید کمی عجیب هم به نظر برسد! به نظرم وضعیت امروز انسان افغانستانی نیاز به این نوع عمل هنرمندانه دارد. یعنی هنرمندان و شاعرانی که خیلی خودشان را نسپارند به دست ناخودآگاه. یک مقدار میل به ماندن را آگاهانه تزریق کنند و در مقابل ناخودآگاه خودشان مقاومت بکنند، در مقابل حافظهشان و این کار پیشنهاد دشواری است که من به نظرم رسید طرح بکنم شاید مثل کسی که کنار گود نشسته و می گوید لنگش کن!.
... درباره آن بحث زیبایی یادی بکنم از مرحوم دکتر قیصر امین پور استاد ارجمند ما، من یادم است از نخستین دیدارهایی که با ایشان داشتم،دو تا از کلید واژههایی که آن شاعر واقعاً محبوب و موفق به کار میبرد غرابت بود و قرابت، به تعبیری زیباییشناسی مبتنی بر نزدیکی و تناسب، و زیباییشناسی مبتنی بر شگفتی و اعجاب و ناآشنایی. ایشان میگفت که زیباییشناسی کلاسیک ما عمدتاً مبتنی بر قرابت است، یعنی با آشنایی و انس و نزدیکی و هماهنگی و اینها. شاید محورِ خلق این زیباییشناسی چهره یک معشوق است. که منشاء الهام است در زیباییشناسی کلاسیک ما، که همیشه در مثال هایشان گفته اند که انسان دو چشم دارد و دو تا ابرو و به این جنبهها دقت میکردند.(جهان چون خال و خط و چشم و ابروست/ که هر چیزی به جای خویش نیکوست) شگردهای شاعرانه هم بیشتر تناسب ها را مد نظر داشته است. مثلاً تضاد و تناسب، یا حتی همین جناس به یک نوعی، همین نزدیکیها را از نظر صوتی در نظر دارد، تشبیه هم مثلاً همین است، جوهرۀ اصلیاش دریافتن زیبایی تشابه بین دو چیز است. اما زیباییشناسی جدید که در این سال ها برجسته شده است، زیباییشناسی شگفتی، اعجاب و حیرت و ناگهان مواجه شدن با یک امر ناگهان، یک امر غریب است که در تاریخِ هنر ما و تاریخ تمدن ما هم زیاد است و نمونههای خوبی هم دارد. کما اینکه شاید مثلاً بیدل یکی از چهرههایی باشد که با این نوع زیبایی شناسی کار کرده است. شما آنجا در جهان کلاسیک به تعبیری شاید بشود گفت از ایهام لذت میبردید، از حرکت بین چند چیز مشابه و چند لایهگی که ایجاد میشد. و شهید تعبیر به گل لاله می شد که شباهتی در رنگ دارند، ولی زیباییشناسی جدید شما را ناگهان با یک امر بی سابقه مواجه میکند و خیال و فکر شما را فعال میکند تا برای شناخت عمل بکند و شما از این حرکت خیال و این حرکت ذهن لذت میبرید در این صحنهها،
یک بحثی شده بود بین قیصر و یکی از اساتید معتقد به زیباییشناسی کلاسیک، همین چند ماه قبل از فوتشان، ایشان گفته بود شما همیشه میگویید زیبایی دو چشم یا دو ابروی یار را در نظر بگیرید، من عرض می کنم که چرا زلف را در نظر نمی گیرید؟ و آشفتگی اش را؟ یا آسمان را مثال میزد که ستارهها با آن نظمی که شما دارید میگویید،چیده نشده اند، ولی آسمان زیباست یا جنگل را مثال میزد که هیچ جنگلی تناسب آن جوری که شما می گویید رعایت نشده است. یک بی نظمی دارد که در آن بی نظمی زیباست و حالا یک بخشی از این آشفتگی که در این دفتر هم میبینیم، ناشی از حرکت به سمت چنین چیزی است. یعنی شاعری که مواجه شده با آثار هنری که دارند اینجوری کار میکنند. در آثار سینمایی و آثار تصویری این رویکرد بروز دارد. در متون ادبی هم همین است و مخصوصاً آثاری که در اینترنت و اینها عرضه میشوند. خیلیهایشان به این سمت حرکت میکنند. حالا اینکه چقدر موفق هستند، جای داوریشان اینجا نیست. مثلاً «خیابان از تن میگذرد به سوی شمال/ به هیچ کودکی شباهت ندارد/ این چشمهای گرد حیران» که بعضی جاها من میپسندم به عنوان یک مخاطب، من منتقد نیستم ولی به عنوان یک شاعر که این شعر را میخوانم لذت میبرم از این کارها، ولی خیلی خب خیلی جاها نتوانسته این تمرین را درست انجام بدهد و باعث ضعف شده است. در شعرش، یک لکنت و آشفتگی ناشی از آن طبیعت و طینت افغانی هست و یک لکنتی که ناشی از تعمدی که دارد در حرکت به سمت این زیبایی شناسی، به خاطر این حرکت که خود این حرکت ریسک است و خطر است، دچار ضعفهایی شده که هم میشود ستود از حیث حرکت به سمت نوآوری و هم میشود ایراد گرفت از حیث نتیجه ای که حاصل شده است.
سطرهای قشنگش را ببینید
"در چشمهایت صداقتی موزون/ که دلم را تقسیم میکند/ بین خاک و ماه/خودت را جمع کن و مچاله کن/ و در لیوان شیر بریز و بشویان/دیر میشد که ماه دندانهایت را ندیده بود/ ماهی در لبخند شور مرد"
اما نمونههای ناموفق و گیج کننده زیاد دارد مانند «تا ارتفاع باعث سنگینی سبد» و ... «تنها سنجاق نقرهای یادگار تو این قلب را به جیب تنم دکمه باز کرد». این دیگر به نظرم تعمداً حرکت میکند به سمت چنین چیزی و نرسیده است. باز از نمونههای موفقش مثلا«آه ای تردد شلوغ ماهیها/ من دورترین جزایر بدنم درد میکند/ هر کس از اقیانوس میآید/ حتماً تو را دیده است»، ولی باز افت میکند «در بیابانی که بودا را برای بار نخست به آب داد/ به طعمِ لبهای جهان دلشورهای نشست»، ربط جملات خیلی مبهم است و این ضعف بیان است و ابهام مدرن نیست، دلشوره نشستن به طعم لبهای جهان یعنی چی؟
در حوزه زبان بارها از کلمههای فارسی دری یا افغانستانی استفاده میکند که به نظر من حداقل همین خود حضور همین واژهها تأثیر حسّی دارد و کمک میکند به اینکه شعر به سمت بومی شدن برود، چون اینها خودشان به مثابه یک شیء هستند، به عنوان یک شیء در صحنه. شما در صحنه تئاتر اگر یک پیراهن افغانی را وارد صحنه بکنید، یک بخشی از هویت افغانستان را ولو ناقص وارد کرده اید. یک بخشی از فرهنگ بشری قابل تبدیل است به نمادهای تصویری، یک پیراهن را که میآورید این یک تشخصی دارد یک مدل فرانسوی است یا هندی است یا افغانی است و خود این پیراهن یک چیزی دارد، کسی که این پیراهن را پوشیده است، یک تاریخچه و پشتوانه ای دارد. کلمهها جدیترین بروز فرهنگ هستند یعنی یک کلمه جدیترین بروزِ یک تمدن است. دیگر نمیشود از کلمه چیز جدیتری پیدا کرد. چون شاعر خودش هم در فضای ایران بالیده ، زبان بین این دو فضا رفت و آمد میکند و این رفت و آمد، رفت و آمد موفقی نیست. گاهی رفت و آمد کمک میکند و شما استفاده میکنید از دو طرف و به یک اعتدال و روانی میرسید. مثلا در داستانهای محمد حسین محمدی به نظرم رفت و آمد نسبتاً موفق تری صورت گرفته است. یعنی ساختار زبان و کلمات اینجا و آنجا کنار هم نشسته اند.این از آن رفت و آمدهای خوشایند است که هر دو طرف هم خوششان میآید از آن. شما میتوانید یک کلمه ای مثل راننده را ببرید و به جای موتروان بگذارید، ولی از آنجا هم میتوانید یک کلمه قشنگی را پیداگری به این طرف بیاورید، محمدی هم در مجموعه اولش کمتر موفق بود، ولی در مجموعههای آخرش بین این دو تا به یک اعتدالی میرسد. که یکی از منافع آوارگی شما! همین بده بستان زبانی بین دو حیطه زبان فارسی است!.
نکته دیگر رویازدگی در شعر بعضی از دوستان و در شعر سید آصف است که به نظرم یک جور فراموشی است. یعنی دارد سعی می کند فراموش بکند. یک مقدار آگاهانهتر شاعر باشیم چون همه جا شاعری مرادف است و هم معنی است با یک نوع انفعال و یک نوع رها کردن خودتان به دست خیال، به دست زبان، اینها، من باز تأکید می کنم به حرکت به سمت خودآگاه. یک تقسیم بندی دارد آقای دکتر محمود فتوحی در کتاب بلاغت تصویر، که کتاب خیلی ارزنده ای است که تاریخ تصویر را در شعر فارسی بررسی کرده و نشر سخن چاپ کرده است. ایشان یک تقسیم بندی دارد و نوع تخیل شاعران را تقسیم می کند به: تخیل فعال و تخیل منفعل و تخیل توصیف گر و می گوید که تخیل منفعل تخیل شاعری است که با اشیاء همذات پنداری میکند، شعر سهیل محمودی را مثال می آورد« دلم شکسته تر از شیشههای شهر شما است» یعنی یک شکستی در طبیعت اتفاق افتاده و من هم از آن شکستهتر و این ویژگیهای وجودی شاعر است. و تخیل و خیال توصیفگر، بیشتر آینه گی میکند و چیزی ندارد و خیالی که فعال است، فاعل است. حالا توصیه من این است که ما یک مقدار برویم به سمت خیالی که فاعل تر است، لزوماً شعر گفتن با خیالی که منفعل است، شاعری نیست. بزرگترین شاعران فارسی، مولوی، آدمی است که خیالش خیلی در پدیدهها تغییر میدهد و هر جور که دلش میخواهد جهان را تصویر میکند. شاید حرکت به سمت این نوع شعرها، مطالعه این نوع شاعران کمک بکند به مواجهه با فشاری که حادثه عظیم آوارگی، به دوستان شاعر تحمیل کرده است. شاعر میتواند، ببینید در یک تصادف، شما دقت بکنید شیشه ماشین با همه استقامتش در اثر ضربه استخوان سر میشکند ولی مثلاً کیسه هوا میتواند تغییری بدهد و حفظ کند جان را، ما میتوانیم شعر را ضربهگیر بکنیم، استفاده آگاهانه بکنیم از زبان و هنر، و یک مقدار ضربه این برخوردها را بگیریم در هنرمان و نه اینکه اینها را تشدید بکنیم و یک تقویت کننده احساسهای منفی باشیم. حادثه حمله شوروی، حادثه دردناکی بود، برای من که متولد روستاهای شهر مرزی تربت جام هستم و در فاصله صد کیلومتری مرز شما بودم، رنجهای شما را در دوران کودکی دیده ام که جوانان افغانستانی با پایبرهنه و خونین از بیابانها آمده و من هنوز از یادم نرفته است. شاید اینها خوشبختترین ها بودند که توانستند فرار کنند. شاعر می تواند مبدل باشد، هم اندوه آن ماجرا را بگیرد و گزارش کند و برای شما نگاه دارد، جنبه یأس و فشارش را و میتواند ضربه گیر باشد، باز یادی بکنم از قیصر عزیز، دقیقاً قیصر شعرش چنین اتفاقی است. یکی از برجستهترین شعرهای امین پور« شعری برای جنگ» است. شما اگر امضایش را نگاه بکنید، می بینید نوشته دزفول سال 59 ، بعد از یکی دو خط اولیهاش کلمه موشک وارد شعر می شود، «باید که لفظ ناخوش موشک را به کار برد» و خانه های ویران و تصاویر کشتگان و ...اما در حرکت کلی همان شعر آخر میرسد به« در گوششان کلام امام است، فتوای استقامت و ایثار» باید ایستاد، شعر قیصر مثل کیسه هوایی فشار جنگ را میگیرد و به حماسه تبدیل می کند. مثل آرشی که جان خودش را در کمان میگذارد تا آن تیر برود و مرزهای زبان را تعیین بکند. جان خودش را روی این دردها گذاشت تا این درد را بگیرد و ضربه را بگیرد و انرژی زندگی را به همزبانان و به هم جهانان خودش و هم داستانان خودش بدهد و در شعرش میبینید که این اتفاق افتاد و با اینکه بچه دزفول بود و اتفاقات دردناکی برایش افتاده بود.
به قول معروف جسارت است، ولی باید یک حرکتی بشود. همین الانش هم که صلح و آرامش است،. ولی رنجی که در افغانستان هست،ادبیات و هنر آگاهتری میخواهد که خودش را مثل مردم عادی تسلیم رنج نکند که متأسفانه کمتر به چشم می خورد. من برایم رنج آور بود که میرفتم در فضاهای سایتها و وبلاگها میدیدم اینها بیشتر تقویت کننده آن درد هستند و آن را هی بازتاب میدهند در آثارشان و تشدیدش میکنند و آبادانی اینجوری اتفاق نخواهد افتاد. اتفاق که میافتد انشاءالله، ولی به تأخیر میافتد. ولی شعر و هنر آگاه، هنری است که بیاییم بین فضا یک حرکتی بکنیم یک مقدار ناخودآگاه خودمان را آگاهانه مهار بکنیم به نفع زندگی و به نفع زیبایی.
این شعر به نظرم یکی از بهترین کارهای این شاعر عزیز است که انشاءالله خدا توفیق دیدار بدهد:
این حس غریبی است که شبها تو را بیشتر احساس می کنم
در ذرات شب حل شدهای
تنفس من به تو محتاج است
و شروع گل میخک چشمها را بیدار نگاه می دارد
گم می شوم و دامنه گلها را تا بنارس پهن می کنم
آه بانو بانو تو تمام رنجهای منی
و از ارتفاع نزول وحی تا انجماد فسیلی در قطب جنوب
از شانههای تکیده مسیح تا خندههای رسوب شده سلیمان
از نخاع بریده فلوجه تا گردههای متورم بامیان
شاید تو پرندهای باشی که از شانه چپم برخاستهای
، ناخنهایت را کشیدهاند تا رأی بدهی
تو قهوهخانهای هستی در ارتفاعات سالنگ
که مسافران خسته میآیند
که مسافران عاشق میروند
با لبخندی گریخته از نسل کشی های لهستان
یا شاید حلول پیکری از دیوار چین
یا دختری زیبا گریخته از چشم عبدالرحمان
آه انگشتهایم را دانه دانه شعله میکنم
تو در کجای این همه برف خوابیدهای
شاید اصلاً تو تشبیه سایهای باشی در ابوغریب
یا دندانهای سفید کودکی گرسنه در شاخ آفریقا
انگشتهایم را دانه دانه شعله میکنم
تو در کجای این همه برف خوابیدهای
شاید اصلاً تو شبیه سایهای باشی در ابوغریب
یا دندانهای سفید کودکی گرسنه در شاخ آفریقا
گوزنها عاشقند و این جرم بزرگی است که تجارت صدف و... عاج را رونق میدهد
زندگی زیباست و جریان دارد مانند شیوع مرفین در لندن و شایعه ای در افغانستان
زندگی زیباست و هیچ کس به لاله آب نمی دهد
عطرهای پاریس و مسکو و لندن دکمهها را دانه دانه میگشاید
بانو تو تمام رنجهای منی
تو دستهای منی که شرنگ چوریهایت پرندهها را در گوانتانامو فریب میدهد
تو تکهای از منی در آفریقا چرا که او قلب مرا گرسنه آفرید
ساقههایت را کوتاه میکنند تا نیشکر ارزان شود
آری این مذهب ماست که همیشه دندانه گرگی را آویزه گردن باشیم
چیزی غریب .... جایی غریب
خدا همین دلیل ساده است که از بلا دوریم
... در خونتان فوران نمی کند
یا زنی محتاج در سرکهای وزیر اکبرخان به پایتان فرو نمی پاشد
بگذریم برف می بارد و خدا حرفهای دلش را فاش می کند
برف در ... تنت مینشیند معنا میگیرد
خدا تو را تکلم میکند و بعد مانند مذهبی جدید به دور دستها میفرستد
پرنده ها عاشقت میشوند موشها نمیترسند درختها بارورند
هیچ کس تو را انکار نمی کند من تنها تو را کافرم
حتی ارتفاعات، ارتفاعات سالنگ مرا می گوید
بالهای جبرئیل به رنگ خاکستر تنباکوی هاوانا است
و در تشعشع نگاهت صبح را ورق می زنم
عصر می شود نارنجها روشن انگورها تاریک
دورها تاریک و من مانند شال باریک شمع در تو فرو نمی روم
شب به اندام تاریک و زیبای تو معترضم، کافرم
تکه تکه مرا جمع می کنی از سرک های مکروریان
از حسینیه برچی
با طعم نعنا و بوی کافور
می پیچی در بنارس و سواحل بوداپست
مانند خاکستری از تکلم بنی آدم و بالهای جبرئیل
می پیوندم و تو در اتاقی سنگین آرام خوابیده ای پرنده مومن من!
نقد مجموعه شعر عاصف حسینی - فصلنامه فرخار
Read 3929 times