Story - داستانک (4)
دانههاي درشت تسبيح عقيق چشم هر تازه وارد را ميگرفت: "حاجي صايب! يمني است؟" مثل هميشه چيزي نگفت. اصلا چيزي نشنيده بود كه حرفي بزند؛ يك نشانه والامنشي و كلاني همين بود. اگر آدم جواب هر كس را بدهد، مردم ميگن خيله است، لوده است! دست خود را پايين آورد و دو سه مرتبه نفس خود را بالا كشيد تا سوراخهاي گشاد بينيش پاك شود. "گفتم، صد دفعه گفتم بچه سگ پشت اين گپا نگرد... تو را چي كه فلاني چي كرد يا نكرد... استغفر الله..."
حاجي دامن پيراهن افغانيش را تكاند و شكمش را بيشتر بيرون كرد؛ يك رقم كه فقط بگويي ميخواست رخ بزند با غلامعلي كه او هم از وقتي دوبي رفت و آمد ميكرد، چاق شده بود و در هيچ مهمانييي نبود كه جاي اين دو نفر پهلوي هم نباشد. تنها چيزي كه ميتوانست مردم لاغر و رنگ پريده قريه را به كرنش بيندازد، همان لامصب بود.
خرد و كلان جمع شده بودند تا رنگ و روي حاجي را ببينند وقتي كه خبر دستگيري پسرش را ميگويند. حتا بچههاي كوچه، بازي را رها كرده بودند و از كلكين، اتاقك تاريكي را ديد ميزدند كه مردم چون مور و ملخ در آن ميجوشيدند. زير لب چيزي گفت، گويا لاحول و لا... لبهاي كلفتش لرزید و سرش چرخيد به سوي آخر اتاق كه يك نفر در تاريكي نشسته بود: "تو را ميگم... ها تو را... برو از پيش چشمم خوده گم كو... تو بودي كه اين بچه را بردي به اي جلسه، او جلسه... آخر هم اين رقم شد...".
تا حاجي حرفهايش خلاص ميشد، مردم شروع ميكردند به پوس پوس: "تو را چي... شله ته بخو، پرده ته كو... تو را چي كه كرزي چي كد، وزير چي كرد، رييس پوهنتون زير قول خوده خاريد...".
بيرون باد سرد ميوزيد و بچههاي كوچه بينيشان را بالا كش ميكردند. يك لحظه سكوت ناخواسته آمد و لبهاي همگي را بست. هيچ كس چيزي نگفت، فقط صداي تسبيح دانه كلان عقيق بود كه مثل عقربههاي ساعت به هم ميخورد.
ريش حنا رنگ خود را مسح كرد. دستش را به كمر گرفت و ايستاد. همهي مردم ايستادند. حاجي گفت: "هيچ كس حق نداره، ديگه او را بچم بگه... از همو وقت كه ريش خوده كل كرد، فاميدم كه كافر شده...". از ته اتاق صدايي آمد اما كسي نشنيد. حاجي چپن خود را بالاي شانه انداخت و شكمش را پوشاند... حاجي تا آن وقت هم نفهميده بود كه زن بيست و چار ساله اش چقدر از شكمش در عذاب است وقتي اندام نحيف او را شبها به سينه پرموي خود ميچسپاند!
کارت شناسايي ام را كه ديد، آرام نگاهي كرد و گفت: "ببخشيد"، بعد از دروازه چرم پوش گذشت و دو سه ثانيه بعد روبرويم ايستاد: "آقاي وزير منتظر شماست". دكمهي كتم را بسته كرده و وارد اتاق شدم. دستم را دراز كردم، وزير هم پيشتر آمد و دست داد. دستش همان گونه كه فكر ميكردم سست و بيرمق بود؛ اگرچه كه وزير شده بود و بايد ميدانست چي رقم اقتدار سياسي خودش را در اولين برخورد به تازه واردها معرفي كند، اما او هنوز شل و ول بود.
گفت: "بفرماييد! سكرتر گفت كه شما از..." گفتم: "ها، بله... به من گفته شده كه بايد زود با شما گپ بزنم... يعني همين نيم ساعت پيش به من گفتند". هنوز هيچ چيز نگفته، رنگ و رويش پريد و عرق سرد روي پيشانياش نشست. تعجب كردم كه چقدر واكنش فيزيولوژكي وزير قوي است. سعي كردم كه كلمات را درست و شمرده شمرده، و طوري بگویم كه كمتر حساسيت وزير را سبب شود. گفت: "خو! اگر ممكن است به من دقيقتر بگوييد كه چي گپ شده"؟
او به چشمهايم خيره شده بود؛ ميدانست كه من همان آدم قديمي استم، اما آشنايي نداد و بسيار رسمي و ترسيده ادامه داد: "ها! آقاي... راستي نام شما....". گفتم: "نميشناسيد؟ من جمشيد نصر استم". البته حق داشت كه نشناسد؛ اصلا قرار هم نبود كه من او را در آن دفتر لوكس بشناسم و او هم مرا.
لحظه لحظه عرقهايش را پاك ميكرد و هر چند دقيقه، عذر ميخواست و بيرون ميبرامد. من ميدانستم كجا ميرود. آخر، او اگر وزير هم شده، عنفيه اش ترك نشده بود. چند گشت كه رفت و آمد، حوصله ام سر رفت؛ دستهايم را به هم گره كرده و مثل يك سياستمدار كار كشته سفارت، بهش خيره شدم و گفتم: "بله آقاي وزير، راپور رسيده كه هدف ديگر عمليات انتحاري طالبان شما استين". هيچ چيز نگفت. فقط رنگ و رويش سفيد شده بود و كمكم ميلرزيد. گفتم: "اين روزها در وزارت بيشتر بمانيد، بهتر است. من هم با شما هستم. نگران نباشيد". ميدانستم كه به اين فكر ميكند كه وزارت امنتر است يا خانه، يا... برخاستم و پيالهي چايم را نوشيدم. خونسردي من می دانم او را می کشت. من چند قدم سوي كلكين رفتم، پرده را پس زدم و بيرون را نگاه كردم.
آخرين دفعه در كويته يكديگر را ديده بوديم. او بسيار گپ ميزد و حق و ناحق مزخرف ميگفت. آن وقت هم يك قوطي عنفيه در جيبش بود و يك كتاب كهنه را با خود ميگرداند. بسيار خوش ميبودم اگر آن كتاب را روي ميزش در وزارت هم ميديدم، بسيار چشم چراني كردم اما نبود. آخر يك دفعه صادقانه به من گفته بود كه هيچ خبر ندارم در اين كتاب چي است، اما پرستيژ آدم را عجب بالا ميبرد.
دستي از پشت روي شانه ام نشست، گفت: "جمشيد، او بچه، بگو چي گپ شده...". انتظار داشتم كه از كالاي سياسي خود بيرون بيايد و اعتراف كند كه من را شناخته است. چند قدم در اتاق چرخيدم و گفتم: "ني! آقاي وزير، كدام گپ كلاني نيست، فقط راپور رسيده كه... به من وظيفه داده شده كه شخصا امنيت شما را تامين كنم، حتا سفير امريكا هم شخصا با رييس صاحب تماس گرفتند". بيشتر ترسيد. من احتياط ميكردم كه وزير از ترس به كدام بلا نرود.
به هرحال، مدتها ميشد كه تصميم گرفته بودم، يك دفعه هم كه شده از كارت شناسي ام سوء استفاده كنم. وزير همچنان ميخواست كه دوستي قديميمان را به رخ بكشد كه پياله چاي را روي ميز ماندم و بي گپ، شتابان از اتاق بر آمدم.
دو سه ثانيه بعد، منشی وارد اتاق وزير شد و كارت ملاقاتی را به او داد که پشتش نوشته بود: "هنوز هم ديوانه و ترسو استي، بچه خاله!"
در ادامه پرگپيهايش مابين قصه پريد و گفت: "آخر گپه نگفتي"! هوشم پاشان شد؛ مثل همان روزي كه سوي انجمن قلم ميرفتم و بچگكي كه گودي پران بهدستش بود، از دور صدا كرد: "كاكا، اشكاستيپ نداري؟" تا به حالي كه هست نميفهمم چرا او بچگك فكر كرد كه من بايد اشكاستيپ (اسکاچ تیپ) داشته باشم؛ شايد كس ديگه در آن وقت روز تابستان در خيابان نبود كه ازش پرسان كند؛ شايد هم فكر كرده بود كه اگر اتفاقي داشته باشم، گوديش جور ميشه و گپ خلاص!، اگر هم كه نداشته باشم، ميگم: "ني"!
به هر حال، باز نماند كه لب از لب وا كنم كه گفت: "آخر گپه نگفتي". دستم را به پياله چاي نزديك كردم و گفتم: "آخر كدام گپ"؟ لبخند كنايهداري زد و روي خود را به طرف كلكين چرخاند.
دقيق دو سال ميشد كه تا من را ميديد، لبخند ميزد و ميگفت: "آخر گپه نگفتي"! نميفهمم كه گپ، همان گپ دو سال پيش بود يا كه پيشتر از آن. اگر نيتش همان قصهي دو سال پيش بود، كه صد دفعه بهش گفته بودم، اگر ني، پس كدام گپ؟! دستم را دراز كردم و پياله چاي را گرفتم، يخ شده بود. هيچ دلم نشد كه حتا سوي لب ببرم. "آخر او آدم! صد دفعه بهت گفتم كه آخر گپ چي شد، باز شله استي كه بگم؟..." بلند شد و رفت. من هم بر خاستم و پياله چاي را از كلكين، بيرون خالي كردم. روبروي آينه ايستاده شدم تا موهاي سفيد شقيقهم را مثل هر صبح شمار كنم. ها! امروز هم يكي زياد شده. اما من نميمانم. انگشتم را بردم و با دقت يافتمش، و كندم.
شايد آخر گپ همان دوكاندار را ميگفت كه اشكاستيپ نداشت؛ شيشه دوكانش كه شكست، توده توده جمع كرد و با ساجق امانت چسپاند، بي خبر كه شمال زد، يك شيشه كلان روي دست بچهش افتاد. تا دست و پاي خود را جمع كرد، يك دنيا خون رفت و بچگك را بيهوش به شفاخانه ابن سينا بردند. خو، آخر اين گپ را هم كه بهش گفته بودم.
كلكين را بسته كردم و نشستم. كتاب را ورق زدم تا صفحهي گمشده را يافت كرده، آخر فصل را بخوانم كه صداي ترپ ترپ پايش از بيرون آمد. قد بلندك كردم و از پشت شيشه چتل كلكين ديدمش. خنده ميكرد. تا دروازه حويلي رفت، دلش نشد و زود برگشت. آمد باز روبرويم زير كلكين نشست؛ نور بيرون نميماند كه درست چهرهش را ببينم. اما به گمانم كه باز با لبخندش كنايه ميزد. گفتم: "آخر گپ پيش توست، خودت كه ميفامي". دست خود را دراز كرد و از موهايم يك خس را گرفت. هيچ چيز نگفت. مردم ديگه كه دور كرسي نشسته بودند، پياله پياله چاي ميخوردند؛ خس بين انگشتهايم بازي ميكرد كه از آخر اتاق صداي يك نفر آمد كه: ها، راست ميگه، آخر گپه نگفتي.
آن گونه كه شنيده بودم، بود؛ قد بلند، پوست تيره و چشمهاي درشت. كشيدگي رانها و برجستگيهاي سينه در تناسبي عجيب قرار داشت، مثل همهي دخترهاي اهل جنوب. روبرويم نشست و چيزي نگفت. همان يك فنجان قهوه را كه از اول گرفته بود، اندكي سركشيد و به من خيره شد. من چيزي نگفتم. آخر! در اين گونه لحظات كه ناگهان كسي اين قدر غليظ به من نگاه كند، تنها كاري كه از دستم ميآيد، لبخند است. يك لبخند كوتاه، بي معنا و سرد.
گفت: خب؟
خودم را از روي صندلي كمي جمع كردم و بالا كشيدم. آرنجهايم را روي ميز قديمي گردو ماندم و خيره شدم:
"راستش... كسي به من گفت كه اين وقت سال، مردمان زيادي به اين روستاي كوچك ميآيند، اما... شايد هم من اشتباه كرده باشم، نميدانم. البته همين اول بگويم كه من از آن جويندگان طلا نيستم كه در قصهها فراوان آمده... فقط آمده بودم كه...".
او هم يك لبخند كوتاه، سرد اما با معنا زد.
كافه گويا پر بود از همهي كساني كه عصر پناه ميآورند و دربارهي همه چيز، به خصوص روزهايي كه فرا ميرسيد حرف ميزدند. من كه اسپانيايي بلد نبودم، فقط حدس زدم!
گفت: "ببين، پسر! مردهاي زيادي ميآيند و زيادترشان دست خالي بر ميگردند، اين از آن رقم كارهايي است كه هرچند اميد نداشته باشي، باز وسوسه ميشي و ميآيي... اين كافه همگي آمدند اما ته جيبشان يك قران اميد هم نيست! تو هم يكي دو روز باش و برگرد..."
صداي خندهيي از ته كافه به گوش رسيد و من كمي چرخيدم تا به آن بهانه فرصت فكر كردن و جوابي داشته باشم... گفتم: "مردم اينجا مستاند، ني؟!" حرفي نزد. گويا فهميد كه طفره رفتم. دستش را روي فنجان گرفته بود و خيره شده بود به چشمهاي من كه مثل كودكاني كه به اسباب بازي فروشي ميروند، همه جا را ميگشت: يك زنجير باريك نقره، يك نگين كوچك سرخ كه شكاف بين سينههايش را اشاره ميكرد، پيراهن سفيد با گلهاي زيتوني و...
با دستش روي ميز زد: "فهميدي چي گفتم؟"
ها!
خوب است.
بعد برخاست و رفت.
بايد يكي را پيدا ميكردم. روزها به تندي باد ميگذشت و اگر كاري نميشد، يك معماي بزرگ همهي عمر آزارم ميداد. شنيده بودم كه عصرهاي خزان در كافههاي جنوب اسپانيا طعم عجيبي دارد؛ هر از گاهي كه فكرم را از آن قصه جمع ميكردم، هيجان آن مردم به رگهاي من هم ميدويد.
من در واقع هيچ قصد نداشتم كه آنروز كنار رودخانه بروم. همان رودخانهي باريك كه فقط چند كيلومتر تا دريا فاصله داشت. اما آن روز كه با دوستم كوچههاي تنگ شهر را ميگشتيم، سنگهاي گنجشكي يا گنجشكهاي سنگي را ديدم. تا آن روز باور نميكردم. گفتم: "شما اينها را با دست ميتراشين؟" چند قدم دورتر كه رفت ايستاد و يكيش را از روي زمين برداشت. قد يكي – دو بند انگشت، گنجشكك سنگي بود كه گويا به سمت راست سر خود را چرخانده بود. ديگرها هم همين طور بودند؛ كوچكتر يا بزرگتر.
خب؟
شايد تو فكر كني افسانه است، اما هفتهي ديگه خودت خواهد ديدي؟
چي را؟
اينها از آسمان ميآيند.
اين سنگها؟
ني، سال يكبار، فقط يك بار بارش سنگيني ميشود و بعد از باران تعداد زيادي ژاله به زمين ميرسد... صبح روز بعدش سنگ ميشن. به همين شكلي كه ميبيني.
بايد باور ميكردم؟ گفتم: "خوب! چرا؟..."
خنديد: "ما چي ميدانيم، خوب اين هم حتما قصهيي دارد، هفتهي ديگر خودت ميبيني... هوشت نشده كه مردم در قريه در اين يكي – دو روز زياد شدند. از هر كجا ميآيند تا آن شب اينجا باشند... بعضيها شرط بندي ميكنند، بعضيها هم..."
كمكم فهميدم چي گفت، اما باز باور نكردم. به هرحال، حالا من هم سردرد پشت يك دختر شناگر ماهر ميگشتم؛ با بدني كشيده و باريك و عضلاتي ظريف كه ميتوانست موجهاي اين رودخانهي آرام را بگيرد.
***
حالي فقط دو روز مانده و ديگر خبري از آن دختر هم نشد. عصر دم كافه نشسته بودم و شمال خنكي كه از مديترانه ميآمد، ديوانهم ميكرد كه او آمد. ايستاده شدم تا چيزي بگم؛ اما زود، مثل برق از كنارم گذشت و فقط يك لبخند كوتاه كه نميدانم با معنا يا بي معنا بر چهرهاش نشست.
به هرحال رفتم. كافه پر بود از قماربازهاي سراسر اروپا. دود بود و دود. كساني كه همهي عمرشان را باخته بودند تا شايد يك روز ببرند... و يگان تا هم هميشه برده بود و مطمئن بود كه از اينجا هم دست پر ميرود.
اجازه گرفتم و نشستم روبرويش، كافهچي يك قهوه برايش آورد. گفتم: "ببين! من پول زيادي ندارم، اما حاضرم روي هرچيز ديگه با تو شرط بندي كنم، شرط ني! دست مزدت را بدم، خب؟" گفت: "مثلا؟" نميدانستم چي بگم، همين طور يك چيزي از دهنم پريده بود، از كلكين چوبي به بيرون خيره شدم تا تمام داراييام را در ذهنم شماره كنم.
گفت: "ها! نداري، خوب هرچي داري بگو، من خودم انتخاب ميكنم"
بيست و هفت يا هشت تا كتاب، چارتايش شعر است. يك گيتار بدل، 30 يورو خريدمش، يك كامپيوتر و چند دست لباس".
گفت: "ديگه؟"
"شايد..." وسط حرفم پريد و گفت: "چند تا پيرهن داري؟"
هفت يا هشت تا!
خوب است، بهترينش را ازت ميگيرم. الماس هم اگر آمد ازخودت. اما اين قصه را به هيچ كس نگو!
يك روز مانده بود و من دوباره عصر روي راه پلههاي چوبي، روبروي كافه نشسته بودم و فكر ميكردم كه اين چي قصهيي است باز. باور كردني نيست. خرافات محض است، اما به امتحانش ميارزد. ميگويند كه يكي از الهههاي يونان قديم، در جزيرهيي در مديترانه است، اين وقت سال كه ميشود باران ميفرستد و بعد هم ژاله، ژالهها سنگ ميشوند، غير از يكي كه الماس ميماند... آن يكي هم بايد بر قوس كمر دختري شناگر فرود بيايد.
نفهميدم، چرا اين قدر پيچيده. چرا بايد افسانهها حتما هزار راه كوچك را بگذرند تا يك گپ را بگويند...
دختر لباسهايش را كه كند، بالابلندتر شد، آن قدر كه دست نايافتني مينمود. چيزي مسخره به ذهنم گشت كه: "اينها ميوهي ممنوعه ميشوند بر شاخهي دور، ما ميگوييم ماه اند"... با كف دستها به رانهايش چند ضربه زد و كنار رودخانه رفت. هوا خنك بود، آنقدر كه حتا قماربازهاي حرفهيي كافههاي پاريس هم با يك بالاپوش كشال آمده بودند. اما انگار شمال جرئت نميكرد به پوست او نزديك شود. باران نمنم به چهرهم كه ميخورد، حس ظريفي زير پلكهايم ميدويد. پاهايش را كه به آب زد، همه خاموش شدند؛ كنارهي رودخانه پر بود از چتريهاي بزرگ و آدمهاي شلوغ با سيگارهاي خرد و كلان. هيچ كس، هيچ چيز نگفت. حتا سيگار هم نكشيدند. كم كم باران تندتر شد.
برق كه زد، چشمها به سوي آسمان برگشت... دخترهاي ديگر دورترك يك جاي جمع بودند، اما او با يك حركت نازك خودش را دور از چشم همه، به آن سوي رودخانه رسانده بود و كنار بوتهيي با موهايش بازي ميكرد. احساس كردم كه چشمهايش توانسته بودند، در آن تاريكي و شلوغي من را پيدا كنند؛ يعني سنگيني نگاهي را احساس ميكردم.
كم كم در نور ماه چيزهايي درخشيد و صداي نرمي از برگهاي پهن درختها برخاست كه ميگفت ژاله ميبارد. زير پوست آب، ماهي روشني حركت كرد كه ماه شرميد و پشت ابرها رفت. ژالهها يك يك ميغلتيدند بين چمنها، درختها و چتريها... من مجسمه شده بودم؛ هنوز باور نميكردم كه اين وقت سال، باران خير! اما ژاله؟
انحناي كمر و كشيدگيهاي ران او، دستهاي باريك و قوي، موهايي كه حسودي جلبكها را فراهم كرده بودند و ميديدي كه به سويش دست دراز ميكردند... اما روي باريكهي كمر او هيچ چيز نبود، هيچ! الماس چشم همه را كور كرده بود و زبانها را لال. سكوت مطلق سايهها بود و ريتم ژالهها.
پنج دقيقهي بعد، شرط بندها شروع كردند به هياهو، دخترها از سرما ميلرزيدند. باران بند آمده بود و او در گوشهيي همان پيراهن سفيد با گلهاي زيتوني را پوشيد... من را ديده بود كه در سايهي درخت پنهان بودم، صدا كرد: "هيچ چيز نبود، اما با آن هم بهترين پيراهنت را ميگيرم".
گفتم: "خوب است، فردا در همان كافه بهت ميآورم"... كفشهاي چرمياش را كه پوشيد، طرفم آمد و دكمهي پيراهنم را باز كرد: "بكش، من فردا نيستم".
وقتي كه ميرفت، يك سايهي كشيده در نور ماه بود كه از پيش كافه گذشت. در كف دستم، يك گنجشك شيشهيي بود كه بوي زيتون ميداد.
هجده نوامبر دو هزار و هشت- ارفورت