شعر تازه (9)
اندوه که سنگین می شود
می نشینم
پاترلینی گوش می کنم
چایم سرد می شود
و به خودم قول می دهم، فردا
وقتی از خواب برخاستم
فقط جای دندان های تو روی شانه ام باشد
جای لب هایت روی گونه ام
جای دستت روی موهایم
جای تمام تنم روی بدنت
و من آن صبح
در اداره بگویم
هوا خوب است
بمبی منفجر نشده
خبری نیست
و سیب تردی را مدام دندان بزنم
.......
اندوه که سنگین می شود
در خودم جمع می شوم
خلاصه می شوم در موسیقی و حافظ
و عصرها که یکدیگر را می بینیم
فکر می کنی
روی تاقچه قاب عکسی جا مانده است
که نه لبخند می زند نه حرف
گرد و خاکم را پس می زنی
گونه ام را می بوسی
و من بزرگ می شوم
می ایستم
با شاهنامه ای در دست و چشمانی براق
ای خدای صبح ها و عصرهای من
.......
رستوران تازه "انار"
دکور زیبا، چراغ های مسی، ترمه و موسیقی
صندلی خالی روبرو غم انگیزترین
صندلی این سو، غمگین ترین
صندلی این سو حرف می زند
کلمات را کنار هم می چیند
و زخمش را اندازه می گیرد
صندلی غمگینی که
قاشق، چنگال به دست می گیرد
و روزهایش را
تکه تکه می کند
اما شب... مثل تکه سنگی در گلویش
زندگی گس است، گس
اگر شوری اشک بگذارد!
صندلی روبرو غم انگیزترین
صندلی این سو غمگین ترین
صندلی
چایش را محکم می گیرد
دستش می سوزد اما
سرد می نوشد
صندلی روبرو نگاه نمی کند
چیزی نمی گوید
صندلی این سو ساعتش را نگاه می کند
و خودش را می ریزد به خیابان
انار
اندوه ورم کرده درخت
که فقط سالی یک بار
ترک می خورد ....
من
سالی صد بار انار می شوم ...
31 جولای 2016
رنگ داده بودی به این مرد خاکستری
که فقط سیگار می کشد
کنار گلدان ها
و خاکسترش را روی قالی ترکمن می پاشد
راستی
شب، آسمان، آتش و بامیان
یادت هست....
رنگ آدم می پرد وقتی
روبروی آینه
عکس سیاه و سفیدی را می بیند
که چشمانش را زاغ خورده است
چشم بادامی ها
تلخند
مثل من
من به آبی معتاد بودم و تو
به قهوه ای که خواب را از چشم ماهی ها هم
می پراند
رنگ پاشیدی روی سنگفرش خیابانی
که سایه ام را آن روز عصر
آن قدر کش داد
که من رفتم و او نمی توانست از تو دل بکند...
17 اپریل
اگر هر آواره با خود شعری بیاورد
چه خواهد شد؟
آیا اروپا دیوان بیدلی نخواهد بود
با کلماتی گیج و عمیق
با حرف هایی از تاک های دمشق و بلخ
مدیترانه چطور دلش آمد
تو را با شعرهایت غرق کند
دریا چگونه توانست
این همه شعر را بنوشد و مست نشود
...
گلویت اینجا می خشکد
نه آب معدنی پاستوریزه!
نه شراب زیرخانه تاک های آلپ
هیچ چیز گلویت را تازه نخواهد کرد
چطور دلت آمد
کلماتت را اینجا دفن کنی
این جا قبر شاعران قبله ندارد
اینجا ما فقط در مکالمه یک حرف ساده گیر کرده ایم
سال هاست
گیر کرده ایم
کودک شاعر من!
عاصف حسینی – 20 فبروری
زبانت را به کام می گیرم
دستور کلمات را می شکنم
تا چیزی بگویم
مثل آواره ای که مرزها را می شکند
تا پیش از غروب آفتاب
به آبادی برسد ...
بامداد 18 اکتبر
به داعش گلوله می فرستيد
بفرستيد
اين باد خشمگين 'بهار عرب'
از مديترانه می گذرد
٢٦ هزار بار بمباران طرابلس
کتاب ابن خلدون را نیز پاره می کند!
سينه ام را سپر كنم؟
باكی نيست
اما اين قايق سوراخ سوراخ
هيچ كودكی را به يونان نمی رساند
و خواب خدايانش را آشفته نمی كند
روي زخمم نمك نپاش
پرچمت را پايين بكش
بهار عرب فقط گلها را سرخ تر می كند
گلوله ها را داغتر