Articles - مقالات

Articles - مقالات (10)

چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۵

عاصف حسینی، روزنامه‌نگار، فعال سیاسی و فرهنگی، اکنون دانشجوی دوره‌ی دکترای مدیریت بحران بین‌الملل در کشور آلمان است. او که به قدرت اثرگذاری جامعه‌ی مدنی معتقد است، بی‌برنامگی، یعنی نبود اراده‌ی سیاسی درست و منطقی برای حل بحران افغانستان را مهم‌ترین عامل ترس خود از آینده‌ی کشور می‌داند. وی وقتی در سال ۲۰۰۵ نامزد انتخابات پارلمانی شد، شعار تبلیغاتی خود را چنین برگزید: احترام به زنان، احترام به کل جامعه است.

لطفاً خودتان را معرفی کنید.
من عاصف حسینی هستم، دانشجوی دکترای مدیریت بحران بین‌الملل در آلمان. قبل از آن که به آلمان به قصد ادامه‌ی تحصیل بروم، تا اواسط سال ۲۰۰۶ فعالیت سیاسی داشتم؛ اما پس از این دوره سعی کردم از فضای سیاسی دور شوم و دوباره فعالیت‌های ادبی‌ام را دنبال کنم.

یک یا دو خاطره‌ی مهم را که در آن حقوق بشری شخص شما نقض شده و در زندگی‌تان تأثیرگذار بوده تعریف کنید.
اگر از همان دورانی که فعالیت سیاسی داشتم مثالی بزنم بهتر است. من در آن سال‌ها با جمعی از دوستان در داخل دانشگاه کابل فعالیت سیاسی داشتم. فکر کنم بین سال‌های ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۵ بود. فعالیت‌های ما بسیار گسترده، اما مستقل بود. فعالیت‌ها صرفاً دانشجویی بود و با هیچ جریان سیاسی‌ای رابطه نداشتیم؛ اما مسائل روز سیاسی برای ما مهم بود. جنبش ما به شدت سرکوب شد. ریاست دانشگاه همیشه به ما گوشزد می‌کرد که دانشگاه محل فعالیت‌های سیاسی نیست؛ در حالیکه آموزش سیاسی بخشی از حقوق مهم و بنیادین هر انسان است. شما به عنوان یک شهروند حق این را دارید که آگاهی و شعور سیاسی خود را تقویت ببخشید، بیاموزید و آموزش بدهید و آگاهی ببخشید. خلاصه این حق از ما گرفته شد. رئیس دانشگاه وقت، جناب آقای اشرف غنی احمدزی تمامی حرکت‌های دانشجویی را به شدت سرکوب کرد. این قضیه سبب شد تا جریان‌های دیگری که پشتوانه‌ی مذهبی داشتند و از ایدیولوژی‌های گوناگون نمایندگی می‌کردند، از درون دانشگاه سربرآورند و فضای دانشگاه را متشنج سازند؛ تا جایی که یک تعداد از آنها بعدتر به خاطر داشتن نیت انجام انفجار و انتحار در داخل دانشگاه توسط نیروهای امنیتی دستگیر و زندانی شدند. خاطرات خرد و ریز دیگری نیز دارم: مثلاً زمانی که قصد سفر و ادامه‌ی تحصیل در خارج از کشور را داشتم، به من پاسپورت ندادند و گفتند دفترچه‌های پاسپورت تمام شده است؛ ولی فردای همان روز من پاسپورت را به قیمت بیست هزار افغانی از شخصی خریدم. حتی ریاست پاسپورت صرفاً برای اضافه کردن تخلصم از من پنجاه دالر گرفت. گرفتن پاسپورت که یکی از حقوق مسلم هر شهروند افغانستانی است، برای من تبدیل به مصیبت شده بود و قادر نبودم خود را از این حلقه‌ی فسادی که در دستگاه دولتی بود، بیرون بکشم و مجبور بودم به هر کس به نوعی باج بدهم تا پاسپورتم را بگیرم.

سه دستاورد مهم دوران جدید چه بوده است؟
با اینکه جامعه‌ی مدنی در افغانستان به شکل طبیعی به دنیا نیامد و سزارین شد، به‌هرحال یکی از این دستاوردها می‌تواند به وجود آمدن و رشد همین جامعه‌ی مدنی در کشور باشد. اگر این طبقه‌ی اجتماعی تقویت و تداوم یابد، در آینده، امکان آن وجود دارد که برخی از این نهادهای مدنی بتوانند جایگاه خود را در لایه‌های اجتماعی تثبیت کنند و شکل و اندام بومی‌ای به خود بگیرند. جامعه‌ی مدنی در هر کشوری هم به شدت پویا است و هم می‌تواند باعث بالانس قدرت در آن کشور شود؛ امیدوارم در افغانستان نیز چنین اتفاقی بیفتد و جامعه‌ی مدنی جایگاه اصلی و اساسی خود را بیابد. دستاورد دیگر به نظر من موضوع حق و حقوق زنان است. با اینکه باز هم با این موضوع، پروژه‌ای برخورد شده، در هر صورت همین که در این زمینه صحبت می‌شود و برای دولتمداران حائز اهمیت است، نوعی دستاورد محسوب می‌شود. این نگاه سفارشی و نمایشی به زنان در افغانستان، بازهم به نظر من قابل قدر است؛ به این دلیل که هم اکنون زنان چه در پارلمان و چه در دستگاه دولتی از یک مقدار سهمیه برخوردارند و این عالی است. سومین دستاورد، آزادی بیان است. ما در این دوره از نوعی آزادی بیان استفاده کردیم که در تاریخ کشورمان بی‌نظیر بود و حتی در میان کشورهای منطقه نیز کم‌نظیر است. اگرچه آزادی بیان فی‌نفسه باید کارآمد باشد و در کشور ما چندان کارایی‌ای ندارد، حداقل وجود دارد.

چه چیزی در دوران جدید اعتماد شما را جلب کرده و آن را به عنوان نوآوری، ابتکار مثبت و یک چیز خوب ارزیابی می‌کنید؟
شاید یکی از این دستاوردهای اعتمادبخش، همین جامعه‌ی مدنی باشد. البته بیشترین تأکید من روی حفظ موجودیت جامعه‌ی مدنی است. یکی دیگر از ابتکارات شاید بتوان گفت حضور جوانان در عرصه‌های گوناگون است. افغانستان در کل یک کشور جوان است. داریم احساس می‌کنیم که کم‌کم قدرت سیاسی دارد در اختیار جوانان قرار می‌گیرد. غالب این جوانان اشخاصی‌اند که حداقل تحصیلات آکادمیک و دانشگاهی را دارند و این جای امیدواری است. گرچه باز دیده می‌شود خود این جوانان هم از بعضی اندیشه‌های واپسگرایانه دفاع می‌کنند و خود را به چنگال ایدیولوژی‌های بنیادگرا می‌سپارند، به هرصورت وجود و فعالیت این همه جوان پرتلاش بسیار امیدوارکننده است.

مهم ترین ترس شما چیست؟
بی‌برنامگی؛ یعنی نبود اراده‌ی سیاسی درست و منطقی برای حل بحران در کشور. کشورهای پس از بحران – که البته افغانستان کشوری در متن بحران است – همگی از گونه‌ای اراده‌ی سیاسی منطقی و گسترده برای باززایی جامعه‌ی خویش استفاده کرده‌اند؛ این کشورها قاطعانه رفتار کردند؛ یک برنامه و پلان داشتند و سر برنامه‌ی خود تا آخر ایستادگی کردند و مصلحت‌اندیشی نکردند. دوره‌ی گذار سیاسی، دوره‌ی مصلحت‌اندیشی نیست؛ هرگونه مصلحت‌اندیشی خطر این را به وجود می‌آورد که کشور دوباره به گذشته بازگردد. ترس من این است که سیاستمداران ما بیش از پیش مصلحت‌اندیش شوند و منافع ملت را در پای مصالح و مقاصد سیاسی قربانی کنند.

از نظر شما سه چالش بزرگ ساختاری، اجتماعی و فرهنگی پیش روی افغانستان چیست؟
اولین چالش همانطور که گفتم، نبود اراده‌ی سیاسی است. دومین چالش مسأله‌ی اقتصاد است. خرده‌اقتصاد بومی افغانستان در معرض هجوم اقتصاد بازار آزاد تماماً فلج شد. اقتصاد بازار آزاد برای کشوری که هیچ بنیاد و پایه‌ی اقتصادی ندارد، یعنی سم. دولت باید یک سازوکار مشخص برای کنترل بازار روی دست می‌گرفت و وضعیت را تحت کنترل درمی‌آورد؛ اما متأسفانه دولت در حال حاضر هیچ برنامه‌ی مشخص اقتصادی برای سیستم بازار مالی ندارد. چالش سوم می‌تواند مسأله‌ی امنیت باشد. البته مسأله‌ی امنیت رابطه‌ی مستقیم با اراده‌ی سیاسی دارد؛ مثلاً در جنوب چندین کیلومتر مرز بین افغانستان و پاکستان بدون هیچ کنترلی بر روی همه باز است. برای کشوری مثل افغانستان با این توان دفاعی، باز بودن مرزها یک خطر بزرگ محسوب می‌شود.

آیا فکر می‌کنید جامعه‌ی افغانستان امروز اجازه خواهد داد که دوباره سناریوی بسته شدن مکاتب به روی دختران و فقدان حضور اجتماعی زنان تکرار شود؟
متأسفانه چون هیچ گونه امکانات تدافعی و بازدارنده در دست مردم نیست، آنها هم تابع شرایط‌اند و نمی‌توانند کاری فراتر از آن انجام دهند. یک اقلیتی در بالا، همه چیز را در دست گرفته است. به تازگی جدا از قلمرو سیاست، حوزه‌ی اقتصاد را هم تحت کنترل خود قرار داده‌اند. باندهای پیچیده‌ی مافیایی در همه جا نفوذ کرده‌اند و به همدیگر نان قرض می‌دهند؛ به سختی می‌توان با این باندها مقابله کرد. اگر این باندها کشور را به بحران بکشند، مردم عادی نمی‌توانند کاری از پیش ببرند. جامعه شاید اراده‌ی مقابله با بسته شدن مکاتب دخترانه را داشته باشد، ولی امکانات لازم و کافی را برای این مقابله ندارد.

یک خاطره را که در آن حقوق بشری یکی از اعضاء زن خانواده یا آشنایان شما نقض شده، تعریف کنید؟
بسیاری از آشنایان و خویشاوندان من بالاجبار و به خاطر مسائل گوناگون، مخصوصاً جنگ، مجبور به ترک وطن شده‌اند. بعضی از آنها در ایران زندگی می‌کنند و چون در آنجا از اکثر حقوق پناهندگی خود محروم‌اند و منابع درآمدشان به شدت محدود است، به همین دلیل در تلاش‌اند که هرچه زودتر دختران خود را به خانه‌ی بخت بفرستند؛ حتی در سن‌های پایین. برخی از این دختران با اینکه استعدادهای نهفته و پنهانی داشتند، تن به ازدواج اجباری داد‌ه‌اند و بعدها معلوم شده که چه استعدادهایی به خاطر سنت‌ها و مشکلات مالی از دست رفته است.

سه عامل بازدارنده‌ی ساختاری، اجتماعی و فرهنگی در مقابل مشارکت زنان در عرصه‌های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی چیست؟
زنان قربانی تقابل سه نظام ارزشی در افغانستان هستند. این سه نظام ارزشی، دین، عرف و ارزش‌های بین‌المللی است. جالب اینجاست که افغانستان از هر سه‌ی این ارزش‌ها جانبداری می‌کند. این سه نظام قربانی می‌گیرند و زنان اولین قربانیان آن هستند. به نظر من باید نظام حقوقی تصفیه شود. ما تابع نظام حقوقی جهانی هستیم، تابع نظام حقوقی اسلامی هستیم یا تابع عرف؟ مثلاً در مذهب آمده که دخترِ نه ساله می‌تواند ازدواج کند. در عرف چیزهایی مثل بد دادن به این شیوه‌ی ازدواج اضافه شده است. بر اساس نظام حقوقی جهانشمول، در عقد ازدواج رای و نظر خود دختر اصل است و اوست که باید تعیین کند با کی، چه زمانی و تحت چه شرایطی می‌خواهد ازدواج کند. فکر می‌کنم یکی از مهم‌ترین عوامل بازدارنده‌ی پیش روی زنان همین چالش است.

به نظر شما سه مطالبه‌ی عمده‌ی زنان چیست؟
مهم‌ترین مطالبه به نظر من امکانات و حق تحصیل برای زنان است. مطالبه و خواست دیگر زنان، بهداشت و سلامت است. یعنی آنان دوست دارند در فضایی رشد کنند که از حداقل امکانات بهداشتی و دارویی برخوردار باشند. مسأله‌ی دیگر حق کار است. برعکس آن تلاش‌هایی که در غرب برای احقاق حق کار برای زنان می‌شود، در افغانستان باید تلاش کرد که زن را مخصوصاً زنان روستایی را از این حق محروم کرد. زن روستایی افغانستان برابر با سه مرد کار می‌کند: خانه‌داری می‌کند، بچه‌داری می‌کند، از مواشی نگهداری می‌کند و همزمان در کارهای مزرعه و زمینداری با مردها همکاری می‌کند؛ ولی در کل حداقل، زن شهرنشین دوست دارد کار کند؛ درآمد خود را داشته باشد و از نگاه اقتصادی مستقل باشد. خواست این زن حق کار و مالکیت درآمد است.

منابع و مراکز قابل اتکا در داخل افغانستان برای پیشبرد حقوق و مطالبات زنان چه کسانی هستند؟
جامعه‌ی افغانستان یک جامعه روستایی است؛ و در روستا اگر اتفاقی بیفتد، همه برای عرض و داد می‌روند به پیش ریش‌سفیدان و بزرگان روستا. ریش‌سفیدان هم چون غالباً چون مردسالارند، طرف مردها را می‌گیرند و از حق مردان جانبداری می‌کنند. نهادهای دولتی هم، چون وزارت زنان، فقط نام‌شان هست و چندان کارآمد و مؤثر نیستند. تنها راه‌هایی که پیش روی زنان قرار دارد، مراجعه به نهادهای غیردولتی و بین‌المللی است؛ به این دلیل که این نهادها و سازمان‌ها چندان پایبند به اصول و بایدها و نبایدهای جامعه‌ی سنتی و نظام مردسالار نیستند و تا اندازه‌ای هم به ارزش‌های حقوق بشری و مخصوصاً مسأله‌ی حق و مطالبات زنان احترام می‌گذارند. این نهادها و سازمان‌ها حداقل کاری که می‌توانند انجام دهند این است که صدای قربانیان خشونت را به گوش جامعه‌ی جهانی برسانند تا از آن طریق جامعه‌‌ی جهانی روی دولت افغانستان، برای اصلاح امور فشار وارد کند.

برای دختر خودتان چه آرزویی دارید؟
اولین چیز خوب مسلماً موضوع سوادآموزی است. خواست پدر و مادر این است که دخترشان باسواد و تحصیل‌کرده بار آید؛ اما مهم‌تر از این مسائل این است که زمانی که این دختر بزرگ و وارد اجتماع می‌شود، از آزادی‌های معمول برخوردار باشد؛ یعنی واقعاً و به تمام معنا آزاد باشد. این آزادی نباید از طرف خانواده، اجتماع یا دولت نقض شود. من می‌خواهم دخترم طوری پرورده شود و رشد یابد که وقتی وارد اجتماع می‌شود، از تمامی حقوق و امتیازهای خود آگاه و برخوردار باشد.

در حوزه‌ی خصوصی و عمومی یعنی فعالیت‌های مدنی و حرفه‌ای، برای رفع موانع ذکر شده از جمله تبعیض چه کرده‌اید و چه می‌کنید؟
من در بطن این جامعه بزرگ شدم و رشد یافتم؛ یعنی با ارزش‌های مورد قبول جامعه زندگی کردم و تا اندازه‌ای هم بر اساس همین ارزش‌ها رفتار کردم؛ اما پس از مدت زمانی سعی کردم اول خودم را تغییر دهم و پس از آن دیگران را از حقوق مسلم و طبیعی زنان آگاه سازم و تلاش کنم تا به نوبه‌ی خودم و به حد قدرت خود، هرچند ناچیز، تغییری در زندگی زنان ایجاد کنم. در حوزه‌ی خصوصی همیشه سعی کردم تا خواهران خودم و دختران و زنان فامیل و آشنایان را در کنارم داشته باشم و از آنها حمایت کنم. همیشه با آنها در مورد برابری جنسیتی صحبت می‌کنم. در حوزه‌ی خصوصی در تلاش بودم تا به شیوه‌های گوناگون از برابری جنسیتی حمایت کنم؛ مثلاً در سال ۲۰۰۵ زمانی که در انتخابات پارلمانی نامزد شدم، تقریباً نیمی از شعارهای انتخاباتی‌ام مربوط به مسأله‌ی حقوق زنان بود. یکی از بزرگترین شعارهای انتخاباتی من این بود: احترام به زنان، احترام به کل جامعه است.

اگر پیام خاصی دارید بفرمایید.
به کسانی که در داخل کشور قدرت را به دست دارند و در هر زدوبندی دستی دارند پیام خاصی ندارم؛ اما به آنانی که در خارج از کشورند و در واشنگتن و لندن و پاریس نشسته‌اند و برای افغانستان سیاستگذاری می‌کنند، می‌خواهم این پیام را برسانم که سعی کنند به خواست‌ها و مطالبات مردم افغانستان توجه کنند، نه به آنان که طرف معامله‌شان هستند و تنها فکر و ذهن‌شان چگونگی کسب اقتدار سیاسی است، آن هم به هر قیمتی. قدرتمداران غالباً روی مردم را نمی‌بینند و اکثر سیاست‌هایشان هم پروژه‌ای و غرض‌ورزانه است. از سیاست‌مداران خارجی که مستقیم در وضعیت افغانستان دخیل هستند، می‌خواهم دست از مصلحت‌اندیشی بردارند و بپذیرند تا اینجا هرچه که بود گذشت، از این به بعد سعی کنند فقط به فکر مردم و آینده کشور باشند.

نام مصاحبه گر: عتیق اروند

 

طالبان پس از 17 سال جنگ نهایتا توانسته اند موقعیت خود را از یک گروه شکست خورده افغان به بازیگری تبدیل کنند که می تواند حکومت افغانستان را نادیده بگیرد و مستقیما با ایالات متحده دور میز مذاکره بنشیند. برخی منابع گفته اند که طالبان تاکنون ده بار با مقامات ایالات متحده ملاقات کرده اند.

یقینا حکومت غنی نمی خواهد تا در مذاکرات نادیده گرفته و دور زده شود، چرا که مشروعیتش به شدت لطمه می خورد. در زمان ریاست جمهوری کرزی، چنین تلاش هایی با شکست روبرو می شد و کرزی اجازه نمی داد تا آدرس جدیدی غیر از حکومت خودش در مقابله با طالبان باز شود. کرزی نیز همچون غنی بر "مذاکراتی با رهبری" افغانستان تاکید می کرد.

این که آیا در این گفتگوها امریکایی ها کوشش می کنند تا طالبان را قناعت دهند با حکومت افغانستان دور یک میز بنشیند، نامعلوم است. اما آنچه روشن است این که طالبان توانسته اند با امریکایی ها گفتگو کنند؛ هدفی که از سال 2001 تاکنون بر آن تاکید کرده بودند.

آیا طالبان در جنگ دست بالا دارند؟

اما این موقعیت از کجا آمده است؟ آیا طالبان به دستاوردهایی رسیده اند و در جنگ دست بالا دارد؟

بعد از پایان ماموریت نظامی بین المللی در سال 2014، طالبان حملات خود را بر نیروهای امنیتی افغانستان افزایش دادند به این امید که بتوانند پایگاهی ثابت در خاک افغانستان برای خود بسازد و از آن مانند "پایتخت" حکومت خودخوانده خود استفاده کنند. هرچند این گروه توانست به مدت چند روز شهر استراتژیک کندز و اخیرا شهر غزنی را به کنترول خود درآورد، اما در عمل در نگهداشتن آن ناکام بوده است. گروه طالبان با ایجاد "پایتخت جغرافیایی" می توانست هم در جمع هوادارانش و هم حامیان خارجی اش اعتبار کسب کند؛ زیرا این گروه پس از حدود دو دهه جنگ نتوانسته است به دستاوردی ملموس دست یابد.

از این رو طالبان اخیرا استراتژی خود را تغییر داده اند و حملات خود را بر "اهداف ضعیف" و البته کم بها به لحاظ استراتژیک، متمرکز کرده اند تا بیش از همه جنگ تبلیغاتی را پیش ببرند. بر این اساس، حملات طالبان بر نیروهای امنیتی افغانستان به ویژه در نقاط دوردست افزایش یافت اما همزمان حملاتش بر نیروهای بین المللی و امریکایی کاهش چشمگیری پیدا کرد.

حملات شبانه به پایگاه های کوچک پلیس، نظم عامه و اردو می تواند این گمانه زنی را تقویت کند که گویا این شورشیان به تجهیزات جدیدی از جمله دوربین های شب بین مجهز گشته اند. این که آیا تجهیزات جدید می تواند مانند "موشک ستنگر" که ایالات متحده در دهه 80 میلادی به مجاهدین داد، سرنوشت جنگ را تغییر دهد یا خیر، هنوز معلوم نیست.

با این همه، برتری قوای هوایی افغانستان در استراتژی جنگ جدید ترامپ غیرقابل انکار است. نیروی هوایی افغانستان غالبا پس از هر حمله زمینی طالبان، پاسخ محکمی به شورشیان داده است.

گفتگو در سطح فرا افغانی

به نظر می رسد که امکان گفتگو با امریکایی ها نه به دلیل برتری جنگی طالبان در میدان نبرد، بلکه به دلیل "روش ویژه حل بحران" حکومت ترامپ مهیا شده است. رویکرد حل بحران حکومت ترامپ، رویکردی عملگرایانه است؛ به این معنا که آنچه برای حکومت ترامپ مهم است سودآوری و کاهش هزینه برای ایالات متحده است. در چنین روشی مهم نیست که روند دموکراتیزه شدن افغانستان به کدام سوی می رود، بلکه پایان جنگی اهمیت دارد که طی 17 سال گذشته هزینه سنگینی بر دوش امریکا مانده است.

البته ناگفته نماند که شاید ترامپ به این نتیجه رسیده است که روند دموکراسی در افغانستان نیز یک دور باطل است و به هزینه جنگی و مادی که حالا متحمل آن است، نمی ارزد. انتخابات ریاست جمهوری 2009 با تقلب گسترده همراه بود. انتخابات ریاست جمهوری 2014 با تنش و انشقاق شدید جناح ها همراه گردید و انتخابات پارلمانی سال ها به تعویق افتاد.

آن گونه که در حل بحران کره شمالی دیده شد، روش حل بحران ترامپ شامل "مذاکرات فشرده استخباراتی" است؛ مذاکراتی که در آن پیشکش های مستقیم و صریح بین طرفین ارائه می شود. به نظر می رسد که طالبان نیز از چنین روشی استقبال کرده اند و جایی برای چانه زنی نمانده است.

طالبان چه می خواهند؟

در نشست مسکو طالبان تلاش کردند تا چهره معتدلی از خود نشان دهند هرچند که بر موضع همیشگی خود یعنی خروج نیروهای امریکایی تاکید ورزیدند. در مسکو، افرادی از طالبان نمایندگی کردند که برخلاف تصور رایج، دستار سیاه به سر نداشتند بلکه با ظاهری آراسته و انگلیسی روان، با خوشرویی با خبرنگاران صحبت می کردند.

احتمالا امریکایی ها به طالبان امتیازات ملموسی را به شمول آزادی زندانیان و تقسیم قدرت، پیشکش و تضمین می کنند. امریکایی ها باید از یکسو دستاوردهای 17 سال گذشته خود را حداقل به طور صوری حفظ کنند و در سوی دیگر به طالبان امتیازاتی را در تقسیم قدرت بدهند. با این فرض که اگر "حکومت وحدت ملی" یک حکومت توافقی است، با چنین توافقی طالبان را نیز می توان شریک قدرت ساخت. بنابراین، به احتمال زیاد، این امتیازدهی در انتخابات ریاست جمهوری شش ماه آینده تبارز خواهد کرد.

عاصف حسینی

15 نوامبر 2018

این نوشته در وبسایت "بی. بی. سی" فارسی

newspaper 620

 

با وقوع هر فاجعه از سوی شورشیان طالب، داعش، حقانی و دیگر گروه ها، رسانه ها و شبکه های اجتماعی دست به نشر و باز نشر خبر آن (گاهی به بدترین شکل) می زنند. به این ترتیب، شعاع فاجعه و تاثیرات آن به سرعت در سراسر کشور و حتا فرای مرزها گسترش می یابد.

بدون شک چرخش اطلاعات و دسترسی به آن، از حقوق بنیادین شهروندی است؛ اما باید دید که در عمل چقدر چنین عبارت حقوقی، قابلیت انجام پذیری دارد؛ به ویژه این که یک جامعه در شرایط جنگی به سر ببرد.

کارگزاران جامعه مدنی به تبع از حامیان بین المللی همواره مخالف "سانسور" معلومات هستند و غالبا بر سر این موضوع هیچ استثنائی را نمی پذیرند. اما آیا واقعا ما به عنوان شهروندان افغانستان به همه معلومات لازم دسترسی داریم؟ یا فقط اخبار حملات انفجاری و اطلاعات ناکارآمد (آشغال) به چرخش می افتند و بیش از آن چه نیاز داشته باشیم به دست ما می رسند؟

هدف از این نوشته، توجه کارگزاران رسانه به "مدیریت اطلاعات" است، "نه سانسور و کتمان اطلاعات". آنچه به عنوان "مدیریت بحران از طریق رسانه" در غرب شناخته می شود، مغایرتی با چرخش آزاد معلومات ندارد. کشورهای غربی نیز در شرایط دشوار، تلاش می کنند تا با مدیریت اطلاعات اول از همه، از افزایش بحران جلوگیری کنند و بعد تنش به وجود آمده در جامعه را فرو بنشانند و به این ترتیب روان جامعه را تا حد ممکن "سالم" نگه دارند.

دولت های غربی برای چنین امری، "کدهای رفتاری" مشخصی را برای رسانه ها تنظیم کرده اند؛ به ویژه وقتی کشوری در شرایط بحرانی قرار می گیرد. بر اساس این کدها، رسانه ها به عنوان مثال از گمانه زنی درباره هویت، قومیت، زبان و مذهب فرد مهاجم خودداری می کنند. حتا اگر هویت فرد برای پولیس و نیروهای امنیتی مشخص باشد، باز هم رسانه ها تا فروکش کردن تنش، اجازه نشر آن را ندارند.

به عنوان مثال، در واقعه تجاوز و دست درازی گروهی به هزار زن در شب سال نو 2015 در شهر کلن آلمان، رسانه ها تا مدتی اجازه نداشتند تا درباره هویت افراد مهاجم خبر نشر کنند؛ اگر چنان می شد، فضای اجتماعی آلمان دچار پیشفرض بر ضد مهاجران تازه وارد می گردید و ممکن بود فاجعه ابعاد جدید بگیرد.

مثال دیگر، تظاهرات بزرگ دانشجویی است که در سال 2012 در شهر "کبک" کانادا انجام شد. این تظاهرات حدود 100 روز طول کشید و بیش از 185 هزار دانشجو اشتراک کردند، اما رسانه ها و خبرگزاری های غربی بسیار اندک درباره آن اطلاعرسانی کردند.

و مثال دیگر، شورش چپی های آلمان هنگام برگزاری "گروه بیست" در شهر هامبورگ در سال 2017 است. درگیری تا حدی شدید بود که برخی از افسران پولیس آن را به "جنگ خیابانی" تشبیه کردند. در این درگیری ها حدود 500 نیروی پولیس زخمی شدند و تظاهرکنندگان شعار می دادند: "به جهنم خوش آمدید". اما واکنش و نوع برخورد رسانه ها در قبال چنین واقعه ای تامل برانگیز است. باز هم مدیران بحران و کارگزاران رسانه ها، به جای "دراماتیک ساختن فضا"، "به جای هیجان دادن"، فقط سعی کردند به آن به عنوان یک واقعه خبری ساده بپردازند.

این همان نکته ای است که در شرایط کنونی افغانستان می توان با آن به تقابل با "تروریزه کردن جامعه" پرداخت. تنظیم "کدهای رفتاری" برای رسانه ها و موظف ساختن آنها به رعایت نکات اساسی در شرایط بحران می تواند، تا حدی روان جامعه را آرام نگهدارد. به عنوان مثال، رسانه ها موظف شوند که در هر نوبت خبری، فقط یک بار و آن هم دو دقیقه به یک فاجعه تروریستی بپردازند نه بیشتر. به این ترتیب، هم از "سانسور" جلوگیری می شود هم از تبدیل شدن ناخودآگاه رسانه ها به "ماشین تبلیغاتی تروریست ها"!

برای تروریست ها بازنشر فاجعه، مهمتر و کارآمدتر از خود فاجعه است. در یک حمله انتحاری پیچیده، ممکن است یک صد نفر کشته شوند؛ اما باز نشر خبر چنین واقعی، روح و روان میلیون ها شهروند افغانستان را خدشه دار و دچار رعب و وحشت می کند. در واقع شورشیان با گسترش خبر حمله شان می توانند از یک سو بین هوادارن خود اعتباری کسب کنند و دست به سربازگیری بزنند؛ از سوی دیگر، می توانند روحیه عمومی جامعه را خدشه دار و ضعیف گردانند. علاوه بر این، تشدید خبر فاجعه عملا به تضعیف روحیه نیروهای امنیتی حکومت منجر می شود.

در شرایط جنگی، باز نشر خبر یک واقعه تروریستی، چیزی غیر از "پروپاگاند" به نفع گروه های شورشی نیست. این مقاله در روزنامه راه مدنیت

نهم دسمبرسال گذشته میلادی، هنگامی که محمد اشرف غنی، رئیس جمهور افغانستان دست نواز شریف نخست وزیر پاکستان را در نشست "کشورهای قلب آسیا" می فشرد، شورشیان حمله طولانی و مرگباری را در قندهار آغاز کردند. پیش از آن نیز شهر استراتژیک کندز سه روز در تصرف طالبان بود. حالا این روزها بار دیگر طالبان حملات خود را بر ولسوالی ها افزایش داده اند. دست به دست شدن ولسوالی ها چه پیامی را در دیالوگ سیاسی افغانستان دارد؟

سال گذشته دقیقا در آستانه سفر رئیس جمهور به پاکستان، ، پارلمان افغانستان از او خواست تا پیام روشنی به کشور همسایه بفرستد؛ اما استراتژی صلح غنی خط و نشان کشیدن نه، بلکه متمرکز به این نکته است که کشور همسایه، پاکستان کمک کند تا شورشیان طالبان به میز مذاکره باز گردند.

تفاوت اساسی استراتژی صلح غنی با کرزی این است که رئیس جمهور پیشین انگشت اتهام را مستقیم به سوی اسلام آباد گرفته بود و از پاکستان می خواست تا دست از حمایت گروه های دهشت افگن بردارد؛ اتهام و راهکاری که طبیعتا به مذاق ارتش و سیاستمداران پاکستان خوش نمی آمد. اما غنی برخلاف، سعی کرده است تا به پاکستان بگوید که او نیز قربانی تروریسم است و باید در این راستا دست به کار شود. این چرخش فرصتی را برای پاکستان ایجاد کرد تا در منافع و "هزینه و نتیجه" خود بازنگری کند. بر همین اساس، حمله طالبان بر مکتب در پیشاور سبب شد تا پاکستان حداقل حساب خود را با گروه "تحریک طالبان پاکستان"، برادرخوانده طالبان افغانستان روشن کند. یورش نیروی زمینی ارتش به مناطق وزیرستان شمالی به منظور مقابله با "تحریک طالبان" با تخریب برخی پناهگاه های طالبان افغانستان نیز همراه شد که مورد استقبال امریکا قرار گرفت.

اما در سوی دیگر، طالبان گریخته از چنگال اردو پاکستان، آن سوی مرز در خاک افغانستان زیر سایه "داعش" جمع شدند. افغانستان و نیروهای امریکایی ادعا می کنند که این شورشیان تازه وارد را درهم شکسته اند. اگر چنین باشد، به نظر می رسد که پاکستان این بار در معادلات استراتژیک خود به این نتیجه رسیده است که نباید از هر گروه شورشی مخالف حکومت افغانستان حمایت کند. به عبارت دیگر، "میزان ریسک" حمایت از گروه های شورشی برای پاکستان به نقطه بالایی رسیده است.

به هر صورت، شواهد نشان می دهند که حملا گسترده اخیر طالبان بر ولسوالی ها الزاما به معنای دستیابی به "پایگاه جغرافیایی" نیست بلکه در واقع تقلایی برای ماندن و بقای این گروه است. حمله و کنترل سه روزه کندز در سال گذشته، تصرف چند ساعته ولسوالی های "خان آباد" و "خواجه غار" می توانند در چارچوب یک تئوری بررسی شوند؛ آن این که گروه طالبان احساس می کند که کنار گذاشته می شود؛ چرا که کابل و واشنگتن به صراحت و قدرت از اسلام آباد خواسته اند تا این گروه را به میز مذاکره بیاورد. سران این گروه هراس دارند که مبادا پاکستان به این خواست تن دهد. اما آیا پاکستان تن به چنین معامله ای می دهد؟

روند صلح هنگامی تابستان سال گذشته متوقف شد که خبر مرگ ملا عمر، رهبر پیشین طالبان افشا گردید. پس از آن به سرعت و وضاحت شکاف عمیق بین حداقل دو گروه عمده به رهبری ملا اختر منصور و ملا رسول نمایان گردید. به نظر می رسد ملا منصور با پنهان نگهداشتن مرگ ملا عمر به مدت دو سال تلاش کرده بود تا از یک سو روحیه جنگجویانش را بالا نگه دارد و از سوی دیگر منتظر خروج نیروهای رزمی بین المللی در پایان سال 2014 بماند. بر اساس همین ارزیابی، طالبان به رهبری منصور حملات خود را در بهار و تابستان سال گذشته در مناطق مختلف شدت بخشیدند تا از یک سو دست بالا در مذاکرات احتمالی صلح داشته باشند و از سوی دیگر به حامیان خارجی خود بفهمانند که در نبود ملا عمر نیز طالبان می توانند نقش آفرین باشد.

اما ملا منصور پیش از آن که بتواند حامیان خود را مجاب کند، از میان برداشته شد. رهبران طالبان با سراسیمگی ملا آخندزاده را به سرپرستی گرفتند. هرچند از چند و چون توان نظامی آخندزاده اطلاع دقیقی در دست نیست؛ اما به نظر می رسد که توانایی او هرچه باشد کمتر از ملا منصور است؛ رهبری که توانسته بود نهایتا انشعاب طالبان را ترمیم کند و سه روز کندز، شهر استراتژیک شمالی را به تصرف درآورد.

تسخیر و کنترل سه روزه کندز دستاورد بزرگی برای طالبان پس از 14 سال نبرد بود، اما در واقع برای حامیان آن کافی نبود. این مسئله در واقع ضعف استراتژیک طالبان را در مقابله با نیروهای امنیتی افغانستان نمایان کرد. علاوه بر این، انشعاب شاخه جدید طالبان و وقوع درگیری خونین بین آنها، و از سویی پیوستن برخی از جنگجویان به گروه "داعش" بیش از پیش این فرضیه را برای حامیان طالبان ثابت کرد که تاریخ انقضاء این گروه فرا رسیده است.

احتمال این که پاکستان گروه طالبان را به عنوان یک سرمایه گذاری کم سود معامله کند، زیاد است. پاکستان زیر فشار واشنگتن تن به چنین معامله ای خواهد داد تا از یک سو از ایالات متحده امتیاز بگیرد و از سویی سرمایه گذاری اش را معطوف به نقطه دیگری کند.

به نظر می رسد در رهبری جدید طالبان نیز کش و قوس بین این گروه و پاکستان همچنان وجود دارد و این گروه تلاش می کند تا همان استراتژی ملا منصور را ادامه دهد: جنگ برای "تصرف جغرافیای بقا!

جنگ در هلمند، تخار، سر پل و دست به دست شدن ولسوالی ها نشان دهنده این است که طالبان بیشترین تلاش خود را به خرج داده اند تا "جغرافیای بقا" برای خود دست و پا کنند. اگرچه طالبان ولسوالی ها را تصرف می کنند اما کنترول آنها بر ولسوالی ها به یک روز هم نمی رسد.

در شرایط کنونی اگر حکومت افغانستان ابتکار عمل را به دست بگیرد و از طریق واشنگتن بر اسلام آباد فشار وارد کند، حکومت ملکی و ارتش پاکستان دست به معامله خواهند زد. در غیر این صورت، اسلام آباد با دیپلوماسی قدرتمند خود همچنان با چهره حق به جانب، بر "ادامه سرمایه گذاری و حمایت خود از شورشیان" تجدید نظر خواهد کرد.

پاکستان ممکن است بر سر بهای طالبان چانه زنی کند، اما نهایتا آن را واگذار می کند و در عوض تمرکز خود را بر "شبکه حقانی" و دیگر گروه های خرد و ریز افزایش می دهد تا حوزه نفوذ خود در افغانستان را همچنان حفظ کند. نه تاکتیک جنگی طالبان، نه مدیریت پراکنده و نه سازمان گسیخته آن، هیچ کدام تهدید جدی برای امنیت افغانستان محسوب نمی شوند؛ بلکه تهدید اصلی "شبکه حقانی" است که از آن در محاسبات سیاسی - امنیتی غفلت صورت گرفته است.

در سوی دیگر، چنانچه حامیان طالبان تن به معامله سیاسی کلان بدهند، این آخرین فرصت برای این گروه است تا به پروسه صلح بپیوندد و به امتیازاتی در کابل دست یابد؛ در غیر آن، با وجود شکاف درون گروهی، رهبری ضعیف و ظهور داعش، و شکست پی هم در ولسوالی ها، فرصت دست بالای دیگری حداقل در آینده نزدیک نخواهد داشت. این مقاله در روزنامه "راه مدنیت".

massoud gulbuddin

 

 

 

 

 

این روزها تا سخن از گفتگوهای صلح افغانستان شنیده می شود، بیدرنگ نام کشور کوچک عربی، قطر به میان می آید. یا در سوی دیگر اصرار دولت افغانستان دیده می شود که عربستان سعودی را نسبت به قطر ترجیح می دهد. اما سوال اساسی این است که رابطه افغانستان و دنیای عرب چیست؟ چرا باید در بحران داخلی افغانستان پای عرب ها در میان باشد؟

رابطه تاریخی افغانستان و دنیای عرب را شاید بتوان از حرکت پان اسلامیستی سید جمال الدین اسد آبادی ترسیم کرد؛ و یا شاید هم، از زمانی که امان الله خان قصد داشت تا پیشاهنگ اسلام مدرن شود. اما از هر زمانی که باشد، بدون شک برجسته ترین دوره داد و ستد و خانه شریکی افغان ها و عرب ها دهه هشتاد میلادی و اوج جنگ سرد بود.

اما چرا عرب ها در جنگ علیه شوروی علاقمندی نشان دادند؟ آیا عرب ها استراتژی معینی را در قبال افغانستان پیگیری می کنند؟ نگاه این دو به یکدیگر چگونه است؟

اگرچه افغانستان دهه هشتاد برای قدرت های بزرگ شرق و غرب میدان بازی بود؛ و برای کشورهای همسایه حیاط خلوتی برای تعادل قدرت به شمار می رفت؛ اما برای عرب ها جایی بود که می توانست سیاست داخلی آن ها را تنظیم کند. به نظر می رسد عرب ها (در اینجا دولت های عربی) به دنبال کدام استراتژی بلندمدت برای گسترش نفوذ خود در جهت نیل به "پان اسلامیسم" نبودند؛ بلکه تلاش می کردند تا به نوعی در راستای تقرب به غرب، و تعادل سیاست داخلی خود رو به افغانستان کنند.

پس از ترور سادات در سال 1981 به خاطر امضای معاهده صلح با اسرائیل، تب و تاب جهادیسم در بین "اخوان المسلمین" مصر، به عنوان قلب دنیای عرب، بالا بود. آن وضعیت بدون شک متاثر از فضای انقلابی گری در سراسر جهان در سایه جنگ سرد آن دوره نیز بود. حسنی مبارک اما پس قدرت گرفتن در سال 1982 به نظر می رسد که در آغاز با اخوان المسلمین رویه متفاوت و ملایمتری را پیش گرفت. چرا که او به درستی می دانست که سرکوب های شدید، نتیجه واژگونه داشته است. پیش از او حداقل سه بار این گروه اسلامیستی که می رفت تا گرایش تند سلفی را در خود نهادینه کند، در سال های 1948، 1954 و 1965 شدیدا توسط دولت سرکوب شده بود.

در همان سال (1982)، ملک فهد پس از مرگ برادرش ملک خالد در عربستان سعودی به قدرت رسید. او روابط کشورش را با ایالات متحده تقویت کرد و خرید تجهیزات نظامی از امریکا و بریتانیا را آغاز نمود. این گرایش بی پرده به سادگی نمی توانست توسط گروه های اسلامگرای تندرو دنیای عرب، به ویژه عربستان سعودی پذیرفته شود.

آن روزها جنگ افغانستان، بهانه خوبی بود تا اسلامگرایان تندرو به آن مشغول شوند؛ گروه های اسلامگرایی که پس از مناقشه اعراب و اسرائیل سر برآورده بودند و مشی تند در قبال دولت های خود پیش گرفته بودند. ماشین تبلیغاتی غرب در جهان از یکسو و پول عربستان سعودی کافی بودند تا هزاران عرب تندرو از کشورهای عربی سازماندهی، و برای جنگ علیه "شوروی ملحد" به افغانستان فرستاده شوند.

عبدالله یوسف عزام (1941- 1989) رهبر مذهبی بلندرتبه فلسطینی، شخصیت کلیدی سازماندهی جهادی های عرب در افغانستان بود. عبدالله عزام پس از اشغال افغانستان توسط شوروی، فتوایی صادر کرد و گفت: "دفاع از سرزمین مسلمانان، اولین فرض پس از ایمان است". عبدالله عزام در کتاب "دفاع از سرزمین های مسلمانان" نوشت: "هر فرد از میان عرب ها که می تواند در فلسطین بجنگد، پس باید [جنگ را] در آنجا (افغانستان) آغاز کند. و اگر او ناتوان است، باید به [جهاد] افغانستان کمک کند". او همچنان گفت که هرچند جهاد در فلسطین به خاطر دلایل عملی مهمتر است، با آن هم "باور ما این است که باید [جهاد] را در افغانستان پیش از فلسطین آغاز کنیم".

عزام دفتری را در شهر پیشاور به نام "مکتب الخدمت" پایه گذاشت تا کمپ های آموزشی مجاهدین را در مناطقی از افغانستان تامین و مدیریت کند؛ و همچنان به سربازگیری از کشورهای دیگر جهان، به ویژه دنیای عرب بپردازد. تخمین زده می شود که عبدالله عزام بیش از 20 هزار جهادی را از 20 کشور جهان در جنگ علیه شوروی سابق در افغانستان، آموزش داده بود.

افغانستان؛ سرزمین جهاد

ماشین تبلیغاتی غرب در بسیج کردن جهادی های عرب در دهه هشتاد نقش کلیدی داشت. تبلیغات غرب به همراه فتوای علمای دینی آن قدر قوی بودند که افغانستان کم کم به تنها مکان مقدس برای جهاد سمبولیزه شد. سرزمینی که فقط جهاد در آنجا ممکن بود. این "سمبولیزه" کردن جهاد در جغرافیای افغانستان برای سال های سال دوام کرد؛ آنچنانی که هر مسلمانی که قصد برآوردن "فرض جهاد" داشت، بیدرنگ به سوی افغانستان می شتابید. اکنون نیز هرازگاهی که گروه های تندرو اسلامگرا دست به حمله یا تهدید در گوشه کنار جهان می زنند، اولین خواست آنها "خروج نیروهای خارجی از افغانستان" است.

مارک زاگمن در کتاب "فهم شبکه های ترور" در مورد عملکرد تبلیغاتی غربنوشته است: "جهادی ها به طور قابل توجهی در رسانه های امریکا اساطیری (رمانتیک) شدند. آنها دید و بازدیدهایی از کلیساهای امریکا داشتند؛ جایی که آنها به خاطر باور روحانی شان در جنگ علیه مارکسیسم و بی خدایی ستایش می شدند".

علاوه بر این، تبلیغات قدرتمند غربی سبب شده بود تا حضور در افغانستان یک عمل قهرمانانه پنداشته شود. عرب هایی که به افغانستان می آمدند شدیدا از سوی دولت و مردم کشورشان قهرمان شناخته و ستوده می شدند. این مسئله باعث می شد تا جهادی های بیشتری به سوی افغانستان سرازیر شوند. پیتر برگن، کارشناس سیاسی نوشته است: "جهادی ها هم در میان گروه های جنگجو و هم در بین مسلمانان عادی مشروعیت و پرستیژ قابل توجهی به دست آوردند".

حتا گفته می شود که با آغاز سخنانی پیرامون بیرون رفت نیروهای شوروی در سال 1986 موج جدیدی از عرب ها به افغانستان سرازیر شدند تا فشار بیشتری بر دولت کمونیستی کابل وارد کنند؛ اما در واقع هدف آنان کسب مشروعیت و اعتبار از جنگ افغانستان برای خانه بود.

شکست "سرزمین جهاد"

اولین شکست مفهوم "افغانستان، سرزمین جهاد" در جنگ اول خلیج(91-1990) رخ داد که در آن کشورهای مسلمانی مانند عربستان سعودی، مصر، سوریه، مراکش، قطر عمان، امارات متحده عربی و حتا پاکستان در ائتلاف ضد عراق شرکت کرده بودند. ائتلاف این کشورها علیه یک کشور مسلمان دیگر سبب واکنش شدید گروه های اسلامگرای دنیای عرب شد؛ و نگاه ها یکباره از افغانستان به عنوان سرزمین مقدس جهاد به کشورها و دولت های خودی معطوف گردید.

بار دوم پس از حملات یازدهم سپتمبر 2001 بود؛ هنگامی که معادلات سیاسی جهان یکباره تغییر کرد. این بار جهادی هایی که با مشروعیت و پرستیژ کسب شده از جنگ افغانستان در خانه هایشان به سر می بردند، مورد ظن شدید دولت ها قرار گرفتند؛ دولت های عربی که هم پیمان غرب خوانده می شدند. تغییر جغرافیا، مفهوم "جهادیسم" را تغییر داد. "جهادیسم" که در افغانستان معنا می یافت، در کشورهای خودی به "تروریسم" تغییر مفهوم پیدا کرد. دیگر قهرمانان عرب که به خانه بازگشته بودند، از سوی دولت آن کشورها مورد استقبال نبودند؛ بلکه تروریست هایی بودند که نباید از خطوط قرمز عبور می کردند.

پس از این دو مرحله بود که گروه های مختلف جهادی در درون این کشورها شکل گرفت و مبارزه بر اساس تجربیات جنگ های چریکی افغانستان شروع شد. گروه های کوچک و افراد مستقل که کمتر سازمان یافته بودند، در کشورهای عربی مانند، یمن و عراق سر برآوردند. گروه هایی که هرچند نگاه فراوطنی و جهانی داشتند، اما عملکرد آنها در چارچوب خاک خودشان بود.

حتا مثلا گروه "تحریک طالبان پاکستان" یک نمونه از این تشکل ها می تواند باشد. این گروه برای سرنگونی رژیم پاکستان و بسط شریعت اسلامی فعالیت می کند. در حالی که پیش از آن دولت پاکستان همواره به آنان تلقین می کرد که سرزمین جهاد فقط و فقط افغانستان است.

اما الویر روی کارشناس مشهور فرانسوی بر این باور است که "جهادی ها پس از 1991 ضد غربی نشدند، بلکه آنها همواره این گونه بوده اند". یعنی اسلامگرایان افراطی حتا پیش از گسیل به افغانستان، دشمن دولت های غرب گرای عربی بودند.

به بیان دیگر، این سخن الویر روی، گفته عبدالله عزام را نیز تقویت می کند که جهادی های عرب با رژیم کشورهایشان که گرایش به غرب داشتند، موافق نبودند؛ اما از آنجایی که "جهاد در افغانستان" اولویت بود، به این کشور سرازیر شدند.

عرب ها پس از طالبان

عرب هایی که پس از سقوط رژیم کمونیستی کابل به خانه بازگشته بودند، دیگر نمی توانستند با قاطعیت گذشته به افغانستان بنگرند. در افغانستان دهه 90 جنگ داخلی شدیدی بین گروه های مجاهدین در گرفته بود. همان هایی که عرب ها با بیشترشان همکاری مشترک داشتند. پس از سقوط کابل و ظهور طالبان، وضعیت باز هم تکرار شد. از یک سو اراده و تبلیغات گذشته غرب در مورد افغانستان وجود نداشت؛ از سوی دیگر، عرب ها بین دو راهی یا حتا چند راهی مجاهدین و طالبان افغانستان درمانده بودند.

در وضعیت سیاسی جدید افغانستان نیز، نگاه عرب ها به افغانستان گنگ و نامشخص است. عرب ها اراده مشخصی در قبال افغانستان ندارند. ظاهرا، آنها غالبا نتوانسته اند بین مجاهدینی که در دولت نوپای کابل هستند و طالبان یکی را انتخاب کنند. هرچند طالبان ادعا می کنند که جنگجویانی از کشورهای مسلمان آنها را یاری می کنند، اما بدون شک به پیمانه و سازمان یافتگی حمایت عرب ها (دولت و مردم جهان عرب) در دهه 80 نمی تواند باشد. طالبان و گروه های شورشی مرتبط با القاعده، اکنون از جنگجویان عرب تنها به عنوان وسیله یی برای سربازگیری و رودحیه دادن به نیروهای داخلی استفاده می کنند؛ برخلاف دهه 80 که حضور جنگجویان عرب با پول و اسلحه فراوان همراه بود.

"بهار عرب"؛ پایان برادرخواندگی؟

تاثر تحولات عرب برای گروه های جهادی حداقل این است که آنها دیگر افغانستان را تنها "سرزمین جهاد" نمی پندارند؛ بلکه اولویت را در کشورهای خود می بینند. این وضعیت سبب شد تا بسیاری از چریک های جهادی با تجربه، به جنگ های خیابانی لیبی بپردازند. دیگر همان اندک افرادی که در مناطق سرحدی و افغانستان حضور داشتند، به کشورهایشان بازگشتند تا انقلاب را در آنجا پیش ببرند. خبرگزاری فرانس پرس، روز دوم ماه فبروری به نقل از یک مقام غربی نوشت: "به نظر می رسد که سرچشمه کسانی که از خارج به جهاد در افغانستان و پاکستان بپیوندند، در حال خشکیدن است".

اما برای دولت های عربی، افغانستان دیگر معنای خاصی ندارد. دیگر افغانستان حتا نمی تواند یک "شهربازی" برای کودکان شر و شوخ این دولت ها باشد تا برای کاهش فشار داخلی آنان را به آنجا تبعید کنند. عربستان که "پدرخوانده" گروه های جهادی و طالبان بود، حتا این روزها کمتر سعی می کند درگیر بحران افغانستان شود. شاید دولتمردان این کشور می داند که بازی با این آتش چه خوب چه بد، می تواند تاوان سنگینی مثل ظهور بن لادن های دیگر بر دوش آنان بگذارد.

اما قطر، کشوری که ریاست اتحادیه عرب را بر عهده دارد، این روزها بازیگر فعال اما کم تجربه سیاست جهانی است. به نظر می رسد که این کشور کوچک حاشیه خلیج فارس، تلاش می کند تا با دیپلوماسی فعال، خلا ناشی از ساختار کهنه قدرت کشورهای بزرگ عربی، مانند عربستان را در بازی جهانی پر کند. اما این که قطر تا چه اندازه می تواند در شکل دهی مدیریت جدید دنیای عرب نقش بازی کند، قابل پرسش است.

قطر پس از میانجیگری ها در مناقشات کشورهای عربی و افریقایی، این بار سعی کرده است تا میز گفتگوی طالبان و ایالات متحده را به منظور پایان جنگ دهه ساله در افغانستان تدارک ببیند؛ اما این ابتکار عمل با سوء ظن از سوی حکومت کابل دیده می شود. به همین دلیل، دولت افغانستان از قطر خواسته است تا هیئتی را به کابل بفرستد و در رابطه با نقش آن کشور در مذاکره با طالبان توضیح دهد. این نگرانی از آنجا ناشی می شود که حامد کرزی، رییس جمهور افغانستان گمان می کند که از مذاکرات صلح به حاشیه رانده شود. اما قطر کشوری که حتا در کابل سفارت ندارد، چگونه می تواند مناقشه افغانستان را پایان دهد و بین طالبان و دولت افغانستان میانجیگری کند؟

16 فبروری 2012

پیونداین مقاله در وبسایت بی. بی. سی فارسی و دانشنامه آریانا  

Read 981 times

DSC04576

 نقدی بر فیلم "افغانستان 2014" ساخته سهیلا و رازی محبی 

عصر يك روز تابستاني رو به روي سينما "استرا" ‌در شهر "ترنتو"ی ايتاليا، دانشجويان، سينماگران و سياستمدارها آمده اند تا فلم "افغانستان 2014" ساخته سهيلا و رازي محبي را تماشا كنند. این فلم بخشی از یک پروژه بزرگ است.

فلم مستند 45 دقيقه يي با نمايي از ميدان هوايي "کلن- بن" آغاز مي شود و روايت خطي خود را با سرك كشيدن به نقاط مختلف شهر ادامه مي دهد. فلم سرگذشت خبرنگار جواني است كه پاييز سال 2011 به شهر بن رفته است تا دومين كنفرانس بين المللي درباره افغانستان را از نزديك ببيند. كنفرانس اول دقيقا 10 سال پيش در قصر "پيترزبرگ" بر بالاي تپه ها در حاشيه شرقي رودخانه راين برگزار شد و سرنوشت افغانستان را با پي ريزي چارچوب سياسي جديد، رقم زد.

حالا ده سال بعد، سران بيش از 100 كشور و موسسه بين المللي جمع شده اند تا در كنار بررسي دست آوردهاي ده ساله به برنامه ريزي آينده بپردازند. به ويژه آن كه قرار است تمام نيروهاي رزمي خارجي تا پايان سال 2014 افغانستان را ترك كنند و به طولاني ترين و پرهزينه ترين جنگ ناتو خاتمه يابد.

فلم با تصاوير پي در پي از باز و بسته شدن درب میدان هوایی آغاز مي شود. اين تكرار هرچند از يكسو هيجان و انتظار را در بيننده ايجاد مي كند، ‌اما در سوي ديگر مي تواند نمادي از كنفرانس ها و نشست هاي فراوان سياستمداران جهان در ده سال گذشته پيرامون افغانستان باشد. سرانجام هواپيماي رييس جمهور افغانستان به بن مي رسد. اين تصاوير سفر تاريخي جان اف كندي به اين شهر را كه زماني پايتخت سابق آلمان غربي بود، به ياد مي آورد. به ويژه آن كه دوربين از زاويه پايين گيدو وستروله، وزير خارجه آلمان و رييس جمهور افغانستان را نشانه رفته است كه زير نور خيركننده فلش كمره هاي عكاسي سخنان ديپلوماتيكي را به زبان مي آورند.

فلم پر از نماداست؛ نمادهايي كه در درون فلم ساخته شده اند و ببينده در نگاه اول نمي تواند آنان را كشف كند. اين نمادها كمك كرده اند تا تناقض هايي كه به طور هدفمندانه يي منظور بوده اند، به راحتي برجسته شده و ارائه گردند. بعد از اولين مونولوگ، فلم با يك پرسش ادامه پيدا مي كند. خانمي كه گويا تحصيل كرده است با دشواري به زبان انگليسي پرسش خود را در مورد وضعيت زنان در افغانستان مطرح مي كند. به طور نمادين اين عدم بلاغت در زبان خود نشان دهنده وضعيت ضعيف زنان در جامعه افغانستان است. در مقابل يك مرد را مي بينيم كه نماينده جامعه مدني افغانستان معرفي مي شود، با سر و روي آراسته به انگليسي امريكايي فصيح به او پاسخ مي دهد.

در نماي ديگري نمايندگان جامعه مدني افغانستان كه در كنفرانس ديگري در حاشيه كنفرانس اصلي به بن رفته اند، در حال عكس گيري، گفتگو و صرف غذا هستند. چيزهايي كه بي دغدغه بودن و شايد بي مسووليتي آنها را نشان مي دهد. پس از اين سكانس ديپلومات ها مي آيند. وستروله، وزير خارجه آلمان و ميزبان كنفرانس تاكيد مي كند كه دولت افغانستان ابتكارعمل در مصالحه با طالبان را در دست دارد؛ اما بلافاصله، تصوير حميرا صديقي،‌ يك فعال حقوق بشر نشان داده مي شود كه حرف هاي او را نقض مي كند.

فلم بدون آن كه رابطه بين سياستمداران و نمايندگان جامعه مدني را بر ملا كند، به مقايسه آنها مي پردازد. اين مقايسه گاه آنها را همسو و گاه در نقطه مقابل نشان مي دهد. در بخش ديگري از فلم خانمي كه يكي از نمايندگان جامعه مدني افغانستان است، به جاي آن كه به بررسي موضوع جامعه مدني بپردازد، به سياستمداران حاضر در مجلس خوش آمدگويي مي كند:‌ "هرچند وزيران خيلي گرفتار هستند، در جلسه جامعه مدني افغانستان شركت كرده اند و...".

فلم ريتم نسبتا آهسته دارد و ببيننده را آرام آرام با خود مي برد تا گويا او را براي نشان دادن چيزي مهمتر آماده كند. فلم همچنان با چيدمان تناقض به پيش مي رود. در ميانه هاي فلم، وزير خارجه افغانستان تاكيد مي كند كه وضعيت افغانستان بهتر شده است و خوب است. بعد خانمي با ظاهري آراسته از وزارت همكاري های آلمان همان سخنان را تكرار مي كند. اما پس از اين دیالوگ همسوي دو ديپلومات، يك فعال حقوق بشر آب سرد بر روي دست آنها مي ريزد و آمار و ارقام آنها را باطل مي پندارد.

فلم از سمبول ها و نشانه ها به بهترين شكل بهره برده است. در واقع فلمسازها توانسته اند به طور شگفت انگيزي با كنار هم چيدن معنادار عناصر، سمبول هاي جديد بسازند. مثلا در سكانسي، يكي از اشتراك كنندگان كنفرانس جامعه مدني در سالون مشغول تماشاي عكس هاي كمره اش است، در همين حال يك خانم آلماني به او خبر مي دهد كه جلسه شروع شده و منتظر او هستند. دوربين و عكس هاي يادگاري كه دو سه بار در جاهاي مختلف فلم تكرار شده اند، خود نمادي از بي توجهي و سهل انگاري كساني است كه به بن رفته اند تا سرنوشت افغانستان پس از سال 2014 را رقم بزنند و پاسخي براي 30 ميليون شهروند نگران افغانستان داشته باشند. يا در بخش ديگري، چرخش درب هوتل پنج ستاره "ماریتيم" مي تواند نشان دهنده آمد و شدهاي بي شمار ديپلومات ها و حركت در مدار بسته باشد.

در نماي ديگري از فلم تظاهرات شماري از افغان هاي مقيم آلمان نشان داده مي شود كه عليه سياست هاي دولت و مصالحه با طالبان اعتراض كرده اند. سهيلا، ‌فلمساز در اين مورد مي گويد: "چهره تظاهركنندگان كاملا متفاوت از پورتره سياستمداران است".

فلم بدون آن كه حرفي بزند با نفي حرف ديگران مانفيست ارائه مي كند. مانفيستي كه تنها وضعيت افغانستان را به چالش نمي گيرد، بلكه عملكرد كل سياستمداران جهان را كه در كنفرانس بن جمع شده اند، زير پرسش قرار مي دهد. فرانچسكا، پژوهشگر و جامعه شناس ايتاليايي در اين مورد مي گويد:‌ "هيچ تفاوتي بين سياستمدارهاي انگليسي، افغان يا آلماني نبود. حس مي كردم كه يك خاليگاه وجود دارد. تمام افراد حتا عكاس هايي كه آنجا بودند از آن فضا (خاليگاه) سمي شدند". سارا كه عرب شناسي خوانده، بر اين باور است: "اين موضوع فقط براي افغانستان نبود. يك موضوع بود مثلا براي مالتا،‌ سوريه، يا هرجاي ديگر... نشان مي داد كه چقدر سياستمدارها از زندگي ما دور هستند و به ما ربطي ندارند".

در تمام فلم هيچ تصويري از داخل افغانستان و مردم سرزمين هندوكش نشان داده نمي شود. شايد در نگاه اول انتقاد آميز به نظر برسد كه چگونه مي توان فلمي در مورد افغانستان ساخت بدون نشان دادن مردمانش؛ اما اين فلم با اين وسيله دقيقا خواسته است كه بگويد در تمام اين جلسات سياسي خارج از كشور، كساني كه غايب هستند، مردم هستند. بان كي مون، وزير خارجه آلمان، وزير خارجه افغانستان، رييس جمهور افغانستان همه گويا يك متن نوشته شده را با لهجه هاي مختلف مي خوانند؛ بي آن كه لمس مستقيمي به مردم افغانستان داشته باشند. فلم در انتقال اين پيام خوب عمل كرده است.

خبرنگار در پايان فلم در حالي كه در اتاق رسانه ها قدم مي زند، تصوير سياستمداران و دولتمردان جهان كه در سالون ديگري حضور دارند، بر روي پرده نمايش داده مي شود. صداها، وعده ها، خنده ها، شاتر دوربين ها كم كم زياد مي شوند و روي هم مي لغزند و سرانجام صداي هواپيما و بمباران به گوش مي رسد. بعد سياستمداران آرام و ساكت با لبخند "امريكايي" بر روي سكو ايستاده اند تا آخرين عكس يادگاري خود را بگيرند.

فرانچسكا، جامعه شناس ايتاليايي در اين مورد مي گويد: "وقتي فلم تمام شد حس كردم كه حالا مردم بر مي خيزند و فرياد مي زنند؛ اما هيچ كس اين كار را نكرد. سكانس آخر كه صداها روي هم آمدند، احساس كردم اين همان فريادي بود كه من مي خواستم". فلم با اين تكنيك در برانگيختن حس و انتقاد بسيار موفق بود. به ويژه آن كه آغاز فلم با صداي هواپيما شروع مي شود و بعد با همان صدا به پايان مي رسد. سميرا، دانشجوي دكتراي جامعه شناسي در مورد اين بخش گفت كه "فلم با صداي هواپيماها شروع شد. طوري بود كه احساس كردم در يك منطقه جنگي هستم". پس مي توان گفت تمام روايت فلم بين دو نقطه بحران اتفاق افتاده است.

با اين همه چند نكته در اين فلم قابل تامل است. مثلا خبرنگاري كه شخص اول فلم و روايتگر ماجرا است، بيش از آن كه كنجكاو و جستجوگر باشد، متحير است. او هرگز تلاش نمي كند تا از سياستمداران چيزي بپرسد و سخنان آنان را به چالش بكشد. در عوض، او خونسرد به اطراف مي نگرد و در صدد است تا با كنكاش دروني به تحليل اتفاقات بيروني بپردازد.

در بخشي از فلم يك جوان افغان مهاجر ترانه اعتراضي خود را به سبك رپ و به زبان آلماني مي خواند. ترانه لبريز از درد است. اگر فلم مسير خطي نمي داشت، شايد خوب مي بود كه با اين ترانه شروع مي شد و بعد به قصه هاي ديگر بر مي گشت.

نور، صدا، رنگ و ديگر مسایل تكنيكي خوب بود؛ اما بهتر مي شد اگر روايت يا "نريشن" با صداي خود بازيگر و با لهجه شكسته ايتاليايي خوانده مي شد. در بخش هايي كه مصاحبه صورت مي گيرد به وضوح روشن است كه مصاحبه كننده كه پشت دوربين قرار دارد، كسي غير از بازيگر است. با اين همه، فلم مونولوگ هاي كوتاه و پر معلوماتي دارد؛‌ در كنار اين كه حس شاعرانگي در آن موج مي زند. يكي از مونولوگ ها چنين است:‌

"راين آرام است با همه بغض هاي فرو خورده اش از جنگ جهاني اول و دوم كه در حافظه سنگ هايش مانده اند و سكوت مي كند و به زمزمه هاي من گوش مي كند. مي خواهم فرياد بزنم و بپرسم كه آيا او هم شنيده است؟ هنگامي كه چكمه هاي آخرين سربازان روس در فبروری 1989 برفراز آمودريا مي گذشتند، جنرال روس، موريس گرموف در ميانه پل مي ايستد و با خودش زمزمه يي مي كند؛ زمزمه يي كه صدايش در ميان بادها گم شد و طنينش را كتاب هاي تاريخ از هم كپي كردند".

رازي محبي كه "افغانستان 2014" را به همراه همسرش سهيلا ساخته، مي گويد كه اين فلم "يك مكان براي آرزو كردن است؛ تخيل كردن است. اين تخيل را فكر كنيم و بعد اين تعقل را عمل كنيم. هدف اين فلم قضاوت كردن نيست".

فیلم "افغانستان 2014"‌بخشي از يك پروژه است كه شامل نمايش تئاتر، برگزاري كنفرانس و ارایه يك بيانيه نهايي در مورد آينده افغانستان است. اين فلم با همكاري "انجمن صلح ترنتو"، مجمع رسانه يي "اوني موندا"‌و با تهيه كنندگي "فلم ورك" ساخته شده است.

پیوند این مقاله در وبسایتدویچه وله

517981240

نود و سه سال از آنچه استقلال افغانستان ناميده مي شود، مي گذرد؛‌اما هنوز مردماني كه یکجا جنگيده بودند تا استقلال قلمرو زيستي يا اصطلاحا وطن خود را به دست آورند، درگير چالش هاي بزرگ هويتي هستند. اين مردمان بيش از هر زماني انسجام طبيعي خود را از دست داده اند و براي نجات، شتابان و هيجان زده در پي بازسازي هويت خويشند.

همين چند روز پيش مسابقات المپيك لندن سبب شد تا ميليون ها شهروند افغانستان هماهنگ،‌ همزمان و همدل به تلويزيون خيره شوند و برد و باخت قهرمان خود را فارغ از گرايش مذهبي، زباني و نژادي يك "حيثيت ملي" تلقي كنند. اما پرسش اين است كه ريشه اين هيجان و ناسيوناليسم گنگ كجاست؟ آيا افغانستان يك ملت دارد؟ آيا شهروندان افغانستان بي آن كه بدانند "ملت بودن" را فقط كوتاه و كمرنگ در مسابقات المپيك تجربه كرده اند؟

افغانستان؛ سرزمين بي ملت؟

افغانستان حداقل يك قرن است كه تلاش مي كند تا در كنار پروسه دولت سازي، به ملت سازي نیز بپردازد؛‌اما همواره اين كشور در تاريخ معاصر خود براي نيل به چنين آرمان هايي ناكام بوده است. این کشور در مقاطعی از تاریخ معاصر خود توانسته است دستگاه بروکراسی را با نام "دولت" تجربه کند؛ نظام های شاهی، کمونیستی، اسلامیستی و دموکراتیک در یک قرن گذشته با میکانیزم های مختلف، و با میزان مشروعیت متفاوت توانسته بودند برخی از "کالاهای سیاسی" را از قبیل امنیت و ثبات به عنوان شرط های اساسی "دولت بودن" تامین نمایند؛ اما با این هم، این کشور بارها "دولت ناکارآمد"(failed state) را تجربه کرده است.

افغانستان حداقل در چهار دهه گذشته دولت ناکام داشته است. بنابر يك تعريف، "دولت ناكام به دولتي گفته مي شود كه موسسات آن در ارائه كالاي سياسي مثبت به شهروندانش در سطحي ناكارآمد باشد كه احتمالا باعث تضعيف مشروعيت و موجوديت خود دولت گردد"(R.I.Rotberg, 2003 and A. von Bogdandy; R. Wolfrum, (eds), 2005, p.580)با این لحاظ، دولت افغانستان هم اكنون با كمك حدود نيم ميليون نيروي مسلح (حدود 350 هزار داخلي و 140 هزار خارجي) نمي تواند حداقل امنيت را در پايتخت كشور برقرار نمايد.

از آنجايي كه "دولت کارآمد" شرط لازم و ضروري ملت سازي می باشد، افغانستان در پروژه ملت سازي نيز ناكام بوده است. هرچند دو مفهوم "دولت سازي" و "ملت سازي" غالبا به طور مترادف و دركنار هم به كار مي روند، اما از لحاظ معنايي تفاوت دارند؛ دولت سازي به مفهوم "حكومتداري" يا فن مديريت دولتي نزديك است؛ در حالي كه "ملت سازي" به مفهوم بزرگتري اشاره مي كند كه عناصر معنوي، مانند هويت فرهنگي در آن برجسته هستند. افغانستان دقيقا در ايجاد همين مفهوم يعني "هويت فرهنگي" در جغرافياي مشخص خود با شكست روبرو بوده است (Scott, 2007, p.3).

اين كشور نه با تلاش هاي سركوبگرانه عبدالرحمن خان توانست ملت بسازد؛ نه با اصلاحات ملايم اماني. افغانستان نه در حكومت چهل ساله ظاهرشاه ملت بودن را تجربه كرد؛ نه در كودتاها و جدل اسلامگرايان. به گفته جی. اسکات، دولت می تواند با مداخله خارجی ایجاد شود -آنچنانی که در بالکان و بسیاری از کشورهای جهان رخ داد- اما ملت سازی یک روند داخلی است. به این معنا که شهروندان و دولت یک جغرافیای معین باید معمار "هویت فرهنگی" جمعی باشند و عناصر آن را انتخاب کنند.

در افغانستان اما به نظر می رسد که رژيم ها با گرايش ها و روش هاي متفاوت در صد سال گذشته همواره از شكل گيري يك هويت فرهنگي چند عنصري جلوگيري كرده و سعي نموده اند تا هويت خطي و تك عنصري بسازند. هویتی که نتوانسته است چتر فراخی براي تمام مليت هاي افغانستان باشد و سبب شده است تا ديگر اقوام و خرده فرهنگ ها اندك اندك حساب خود را جدا كنند.

كونراد شتر، افغانستان شناس آلماني در مورد ملت – دولت سازی در افغانستان مي گويد: "خاندان حاكم پشتون، كه توسط هند برتانيايي بر مسند نشانده شده بود، عناصر پشتوني را در مفهوم دولت- ملت استفاده كرد [...] سياست خاندان حاكم الگوهاي نژادي را كه به وجود آمده بودند به منظور دسترسي به كالاهاي عمومي (منابع دولتي) و دفاتر مورد استفاده قرار داد" (Schetter, 2002, p.3).

به همین لحاظ، افغانستان در کنار دولت ناکارآمد، ملت ناکارآمد را نیز تجربه کرده است. يكي از نشانه هاي "ملت ناکارآمد" يا ناموفق، نبود هويت واحد در بين شهروندان يك قلمرو مشخص است. به عبارت ديگر، "مفهوم ملت ناكارآمد (شكست خورده) در كشورهاي چند- اجتماعي تشديد مي شود. در اين كشورها، هر اجتماع خود را به تنهايي بر اساس دين، طبقه، زبان و يا نژاد جداگانه تعريف مي كند"(A. von Bogdandy; R. Wolfrum, (eds), 2005, p.285).

چند فرهنگي؛ راز موفقيت ملت سازي نوین

مفهوم ملت سازی در اواخر قرن 19 و 20 میلادی به معنای یکرنگ سازی جوامع بود. در ترکیه، ایران، عراق و دیگر کشورها، ملت با همگون سازی و اختراع ارزش های ملی و با فشار ایجاد می شد. رضا خان و آتاترک برای ایجاد ملت باید اقلیت ها را در کشورشان سرکوب می کردند، یکی از زبان ها را به عنوان زبان رسمی تلقین می نمودند و حتا نوع لباس و پوشش را یکرنگ می ساختند؛ کاری که امان الله از عهده آن نبرآمد و اصلاحاتش عقیم ماند. اما حالا، صد سال بعد، مفهوم ملت و روش ملت سازی تغییر کرده است. در بامداد قرن بیست و یک، خرده فرهنگ ها در ملت سازی عنصر اصلی هستند و حتا گاه یک خرده فرهنگ، خود یک ملت را می سازد. دیگر نمی توان کردها را درعراق و یا ازبک ها و ترکمن ها را در افغانستان نادیده گرفت.

حس كمرنگ ناسيوناليسم افغاني در بازي هاي المپيك و فوران هيجان به خاطر دومين مدال برونز تاريخ اين كشور دو باور را تقويت مي كند؛ اول این که پذيرش خرده فرهنگ ها و ايجاد مجال براي همه گروه های اجتماعي مي تواند ابزاري شود تا ابتدايي ترين حس ناسيونالیسم و یا به عبارت بهتر، وطندوستی در بين تمام شهروندان افغانستان شكل بگيرد. دوم این که ممکن است مفهوم "ملت" به طور طبیعی در بین شهروندان افغانستان وجود داشته باشد.

افغانستان و ملت طبیعی؟

به نظر می رسد جامعه افغانستان آن گونه که رژیم های حاکم در صد سال گذشته مرزبندی کرده اند، قابل تفکیک نیست. به عنوان مثال همه هزاره ها شیعه نیستند؛ آن گونه که همه پشتون ها، پشتو زبان نیستند؛ و یا همه تاجیک ها در سنی مذهب نیستند.

جامعه افغانستان اختلاط فرهنگی و نژادی پیچیده یی دارد که به مرور زمان به یک "یک تعادل" اجتماعی انجامیده است. ایستادن و تمرکز بر یکی از این خرده فرهنگ ها نه تنها نمی تواند دیگر خرده فرهنگ ها را – به دلایل کثرت و تنوع – منزوی کند؛ بلکه اندک اندک خود منزوی می شود.

شهروندان افغانستان انسان هاي عادي هستند با روزمرگي هاي عادي؛ صبح ها به مزرعه و كار مي روند و عصر برمي گردند. روابط اجتماعي آنها با اهالي كوچه و گذر ساده و روشن است. زندگي در مسير همواري در حركت است و گاهی فقط اتفاقات كوچك مثل سنگريزه آن را تكان مي دهد. شهروندان افغانستان انسان هاي عادي هستند تا هنگامي كه مورد هجوم يك "كنش" سياسي هدفمند و "تمامیتخواه" (توتالیتر) قرار نگيرند؛ آن وقت ناخودآگاه تكه تكه مي شوند و همسايه خود را كه 30 سال با هم زندگي كردند، پشتون مي نامند و همسايه كوچه پشتي را هزاره؛ و حتا یکباره به یاد می آورند که برخی از خویشاوندانشان از تباری دیگر و یا مذهبی دیگرند.

واكنشي كه منجر به چنين دسته بندي در ذهن شهروند افغانستاني مي شود اين است كه او بيدرنگ در برابر يك واكنش از پيش تعريف ناشده قرار گرفته و مجبور است حالت تدافعي بگيرد. مجبور است به سپرهاي دفاعي كهن پناه ببرد و تلاش مي كند تا زير نام مذهب، دين، منطقه،‌نژاد و زبان خود را به گروه بزرگتري بچسپاند تا متلاشي نشود. این "کنش" سیاسی هدفمند که سمی در راستای ملت سازی در افغانستان بوده، همواره از سوی اقتدار حاکم صورت گرفته است.

نتیجه

افغانستان قرن 21 نمي تواند يكرنگ باشد. اگرچه در تاريخ صد سال گذشته بارها تلاش شد تا نظام هاي توتاليتر با از بين برداشتن خرده فرهنگ هاي افغانستان، يك الگوي تكرنگ و يكنواخت را به عنوان "هويت ملي" ‌بقبولاند؛ اما اين گرايش شكست خورده است.  شكست اين گرايش تا حدي به سبب تغييرات اجتماعي شديد در درون جامعه افغانستان و بيشتر به دليل موج جهاني شدن رخ داده است. دوران مفاهيم ملت – دولت سازي كلاسيك كه استوار بر اقتدار آتاتركي بود، به پايان رسيده است و كشورها هويت خود را با به رسميت شناختن خرده فرهنگ ها و تلفيق آنان با رعايت حقوق برابر شکل می دهند.

عاصف حسینی

پژوهشگر در مدرسه سياستگزاري ويلي برانت - آلمان

Read 1917 time

Kerry Ghani Abdullah Afghanistan 554x414

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حامد کرزی، رییس جمهور افغانستان روز اول ماه دلو در مراسم گشایش دومین سال پارلمان افغانستان گفت که از نظام ریاستی تا پای جان دفاع می کند و افغانستان آزمایشگاه نظام های سیاسی نیست. پرسش این است که چرا او از نظام پارلمانی می ترسد؟

افغانستان شاید تنها کشور جهان باشد که وقتی سخن از نظام پارلمانی یا فدرالیزم پیش می آید، بیدرنگ به "جدایی طلبی" و "تجزیه" تعبیر می شود. آیا این برداشت نتیجه عدم آگاهی ما از ویژگی های نظام های سیاسی است، یا این که یک باور سیاسی هدفمند پشت این واکنش جا دارد؟

Justice by FolleInvasato

این نخستین باری نیست که کرزی و حلقه اطرافش از مصالحه با طالبان و دیگر جنگجويان سخن می گویند. اندکی پس از سقوط رژیم طالبان، کرزی و اطرافیانش به شیوه های مستقیم و غیرمستقیم برای بازگشت طالبان به قدرت آغوش باز کردند. جرگه مشورتی صلح نیز در ادامه همین تلاش های ممتد حکومت برای قانع ساختن طالبان و جنگجویان برای پیوستن به "دسترخان باز" قدرت می باشد. 

در واقع هراز گاهی که کرزی تحت فشار بین المللی قرار می گیرد تا به تعهدات خود مبنی بر تامین امنیت، مبارزه با مواد مخدر و فساد عمل کند، شتاب زده طرح مصالحه یا به عبارتی دقیق تر، بخشش طالبان و جنگجویان مسلح را پیش می کنند. طرح آشتی ملی یک راهکار استراتژیک برای عبور از بحران نیست، بلکه در واقع پاک کردن صورت مساله است.

کرزی به دو دلیل به تكرار مصالحه با طالبان را در شرایط حساس پیش می کشد: نخست، برای فرار از تنگنا و منحرف کردن ذهن جامعه جهانی، طرح آشتی با گروه های جنگجو را پیش می کشد و این گونه وانمود می کند که با باج دادن به طالبان و پیوستن آن ها به قدرت، مشکل ناامنی و بسیاری مشکلات دیگر حل می شود؛ و چنين توجيه مي كنند نبود طالبان در بدنه قدرت است که باعث خلا و نارسایی شده است. دوم این که، حلقه کرزی در پشت پرده هدف دیگری را نیز تعقیب می کند، و آن همانا قدرت بخشیدن به طالبان و بازگشت آن ها – با کمی تغییر-  به عنوان نمادی از اقتدار قومی، می باشد.

گفتگو، مصالحه، آشتی، با چه کسانی؟

کرزی در آخرین اظهاراتش در کاخ سفید (22 ثور 1389) دوباره از مذاکره با طالبانی نام برد که به گفته او با القاعده ارتباط ندارند و همکاری آن ها با طالبان به دلیل ترس از آن گروه است. این در حالی است که بارها و بارها این ادعا از سوی طالبان رد شده و با تاکید بر یکپارچگی خود، "طالبان میانه رو" را تصور ذهنی مقام های دولت افغانستان دانسته اند. اما این سوال پیش می آید که آیا این طالبان میانه رو هستند که دست به عملیات تروریستی می زنند و گفتگو با آن ها الزاما به صلح می انجامد؟! در غیر آن، صرف هزینه گزاف و جلب حمایت خارجی برای پیوستن چنین گروه فرضی به دولت هیچ تغییر مثبتی به امنیت کشور نخواهد آورد. چرا که آنانی که عملیات تروریستی را طراحی و اجرا می کنند هرگز دولت افغانستان را به رسمیت نشناخته اند تا حاضر به گفتگو با آن شوند. رهبران طالبان می دانند که چنین پیشنهادهايي به معنای اعتراف دولت افغانستان به ضعف است؛ و یکسره بر مواضع خود مبنی بر ایجاد امارت اسلامی و خروج نیروهای خارجی تاکید دارند. حتا حذف تعدادی از مقام ها و وزیران طالبان از لیست سیاه سازمان ملل (قطعنامه شورای امنیت در سال 1999) به درخواست حامد کرزی، مورد استقبال طالبان قرار نگرفت.

از سوی دیگر، آن هايي که در جنگ داخلی دهه نود شریک بودند نیز کسانی هستند که قرار است زیر چتر بزرگ "جرگه مشورتی صلح" بار دیگر بخشیده شوند. بیشتر فرماندهان جنگ در آن دوره، اکنون در بدنه قدرت رسما اشتراک دارند؛ و آنان هستند که از همین موضع ظاهرا مشروع هم خود و هم دیگران را می بخشند. اگرچه بسیاری از آن فرماندهان جنگ اکنون مشغول سیاست و تجارت می باشند، با آن هم اگر جامعه ای قرار است از دوران آشوب به صلح و آرامش طی مسیر کند، باید به کوچکترین جنایات در هر دوره و زمانی بپردازد؛ و کسانی که دست به کشتار غیر نظامیان زده اند و کرامت انسانی را پایمال کرده ند به محکمه ای عادلانه کشیده شوند؛ چه کمونیست، چه عاملان جنگ هاي داخلي و چه طالب!

"عدالت انتقالی" و دولت افغانستان

اگرچه هدف اصلی جرگه مشورتی صلح، بخشش طالبان و حزب اسلامی است، اما در واقع سعی می کند با عمومیت بخشیدن موضوع پای دیگران را نیز به میان بکشد. پای کسانی را که در جنگ داخلی دهه نود متهم به نقض حقوق بشر هستند. با این کار کرزی سعی می کند تا از حساسیت بخشش و آشتی با طالبان بکاهد و مقاومت برخی از این افراد را از بین ببرد و چنین وانمود کند که طالبان نیز همان قدر بیگناه اند که دیگراند!

پروسه عدالت انتقالی در کشوری مانند افغانستان که چند مرحله مختلف بحران و جنگ را پشت سر گذرانده، باید چنین باشد که جنایتکارهای جنگی و ناقضین حقوق بشر جداگانه در هر دوره بررسی و محاکمه شوند. نه این که یک گروه، گروه دیگر را مورد عفو و بخشش قرار دهد تنها به این دلیل که "گر پرده بیفتند نه تو مانی و نه من". دولت افغانستان این راه را پیش گرفته و با تلاش فراوان سعی در جلب حمایت غرب نیز دارد؛ که ظاهرا در سفرش به امریکا توانست نظر اوباما را جلب کند. این نوع برخورد، به درستی که ساده ترین اما خطرناکترین روش برای تطبیق پروسه "عدالت انتقالی" می باشد.

پروسه "عدالت انتقالی"تحت عنوان" برنامه عمل برای صلح، مصالحه و عدالت در افغانستان" در سال 2006 توسط شورای وزیران تصویب گردید و شامل پنج بخش می باشد:

1- احترام به کرامت قربانیان از طریق بزرگداشت و ساختن بناهاي یادبود؛

2- بررسی صلاحیت ناقضان حقوق بشر از موضع قدرت و تشویق اصلاحات ساختاری؛

3- حقیقت جویی؛

4- آشتی يا مصالحه؛

5- تشکیل گروه ضربت در راستای پیشنهاد ميکانیزم پاسخگویی دیگر.

صادقانه باید گفت که چنین مصوبه ای بی پایه و سهل انگارانه در راستای تامین عدالت و امنیت در کشوری مانند افغانستان، ساده لوحانه و خنده آور می نماید. واقعا برای صدها هزار قربانی که در سه دوره جنگ و آشوب مورد تجاوز، کشتار، تبعید و شکنجه قرار گرفته اند، برگزاری بزرگداشت و ساختمان یادبود چه معنایی دارد؟! در ماده دوم، به جای این که به محاکمه جنایتکاران و ناقضین حقوق بشر تاکید شود، با اغماض گفته می شود که صلاحیت آن ها مورد بررسی قرار خواهد گرفت!

جامعه جهانی به جای نگرش سیاسی به مساله بخشش عمومی، بهتر است به موازین حقوق بشر و ارزش های دموکراسی تکیه کند؛ و روند آرامش و صلح را در افغانستان پایدار و ماندگار بگرداند. جامعه جهانی باید به دولت افغانستان فشار بیاورد تا جنایتکاران جنگی و ناقضین حقوق بشر را در سه دوره جداگانه مورد پیگرد، محاکمه و مجازات قرار دهد تا تجربه تلخ گذشته تکرار نشود: الف) رژیم کمونیستی افغانستان به دلیل کشتار زندانیان سیاسی و مردم عادی، ب) جنگ داخلی، به دلیل کشتار غیر نظامیان توسط گروه های متخاصم مجاهدین، و پ) رژیم طالبان به دلیل کشتار غیر نظامیان، استفاده از سلاح کشتار جمعی و نسل کشی در شمال افغانستان.

مشروعیت مصالحه

مساله دیگری که در "جرگه مشورتی صلح" مورد توجه است، مشروعیت آن می باشد. واقعا مشروعیت بخشش و مصالحه با ناقضین حقوق بشر بر چه اساسي استوار است؟ به روادیدهای سیاسی؟ به پیشنهاد رییس جمهور کرزی؟ به مهر و امضای نمایندگان سفارشی لویه جرگه؟ و یا رای و نظر غرب؟

مشروعیت در گام اول باید از قربانیان جنگ و سپس کل مردم افغانستان کسب شود. یعنی صدها هزار قربانی کسانی هستند که باید درباره مصالحه و عفو عاملان خشونت تصمیم بگیرند. پس از آن، این مردم افغانستان هستند که باید از طریق یک همه پرسی عمومی در فضایی باز، مطمين و بدون ترس و وحشت نظر خود را بیان بدارند؛ و در واقع پروسه "عدالت انتقالی" دقیقا به دلیل همین دقت، حساسیت و سلامتش، در کشورهای پس از جنگ چندین دهه طول می کشد. از سویی "عدالت انتقالی" و یا "جرگه مشورتی صلح" هیچ مرجع دیگری برای مشروعیت خود ندارد؛ نه حضرت مجددی، نه اوباما و نه کرزی و نه هیچ کس.

تجربه جهانی و مسوولیت جهانی

تجربه دولت سازی و استقرار دموکراسی در کشورهای پس از جنگ به روشنی نشان داده است که اغماض و چشم پوشی از جنایتکاران جنگی و ناقضان کرامت انسانی، نه تنها باعث بازگشت آرامش نمی شود، بلکه ابتدایی ترین احتمال آن را نیز از بین می برد. جنبش دانشجویی آلمان در دهه شصت و هفتاد یکی از این گونه اعتراض هاست که سبب شد ناخالصی های دولت آلمان پس از جنگ جهانی دوم زدوده شود؛ و آلمان عملا در مسیر صلح گام نهد. دادگاه تاریخی نورمبرگ که حتا این روزها، به دربان یک زندان کوچک در دوران آلمان نازی رحم نمی کند، صلابت و استحکام گام های این جامعه را برای حفظ و پایداری آرامش و صلح در آلمان و اروپا نشان می دهد.

اگر دولت افغانستان و جامعه جهانی به جای سو استفاده سیاسی از مقوله های "عدالت" و "حقوق بشر"، به آن وفادار می بودند و از همان آغاز عده ای از عاملان مهره درشت خشونت و جنایت را به محکمه می کشاندند و فضای امنی را برای قربانیان ایجاد می کردند، مطمينا وضعیت سیاسی، امنیتی و اجتماعی ما بهتر از اکنون می بود. در حالی که اینک، عده ای بر اریکه قدرت تکیه زده و عده ای دیگر با زور عملیات انتحاری و کشتار سعی در شریک شدن به این قدرت دارند؛ و عملا در این میان قربانیان بی سرنوشت ترین، فقیر ترین و بی دفاع ترین مردم هستند.

چنانچه جامعه جهانی و غرب با اصرار دولت افغانستان، با طرح مصالحه با طالبان و جنایتکاران جنگی موافقت کند، عملا موازین حقوق بشر را نقض کرده و از تروریزم و نسل کشی حمایت کرده است.

يكشنبه 26 ثور 1389

Taliban

 

 

 

 

 

سیمونکریچلی، فیلسوف معاصر بریتانیایی جهان پس از یازده سپتامبر را دنیایی ترسیم می کند که در آن زندگی بشر به طور عجیبی "امنیتی" شده است طوری که روابط انسان ها را در هرکجای کره خاکی تحت تاثیر قرار داده است. او می گوید: "پس از 11/ 9 جهان به سوی امنیتی کردن زندگی بشر با استفاده از مشروعیت زبان ترس پیش رفت"

در این جمله کوتاه می توان دقیقا شرایط حاکم بر ده سال گذشته را دید. شرایطی که روابط بر سه مفهوم کلیدی "امنیتی شدن"، "زبان ترس" و "مشروعیت" استوار بوده است. انسان در هر جامعه یی چه غرب، چه شرق یکباره خود را در وضعیت جنگی ناشناخته یافت. جنگی که این بار گویا خطوط جبهه آن نامشخص بود و دشمن می توانست همسایه کناری باشد، یا در یک کوچه پایین تر.

با صدور مجوز شورای امنیت، عملا روند "امنیتی شدن" جهان آغاز شد و "زبان ترس" مشروعیت دهنده بسیاری از مداخلات دولت ها در حیطه و حقوق شهروندان در کشورهای مختلف جهان گردید. معادلات یکباره تغییر کردند و کشورها نه برای حیثیت برباد رفته (یازده سپتمبر) غرب، بلکه برای کسب حیثیت پا به میدان گذاشتند. جورج بوش پسر با خط کشی بین "خودی" و "ناخودی" عملا وضعیتی را پدید آورد که کشورهای بی غرض جهان نیز افغانستان را سرزمینی برای کسب و تقویت مشروعیت خود بپندارند. همان بود که مفهوم دولت نیز بار دیگر تغییر کرد و تقریبا به تعریف کلاسیک خود نزدیک شد. دولت دیگر آن میکانیزم بروکراتیک نبود که مشروعیت خود را از طریق انتخابات کسب می نمود، بلکه دولت اقتداری بود شاهانه که مشروعیت خود را با جنگ علیه "دشمن" کسب می کرد.

اما با این همه جنگ افغانستان و بعد عراق چگونه بخشی از روند "امنیتی شدن توسط مشروعیت زبان ترس" شدند. آنچه می توان گفت این است که جنگ های افغانستان و عراق توانستند تا حدی خط مقابله و میدان جنگ را مشخص کنند. و شاید بتوان از کنج فلسفی گفت که جنگ افغانستان و عراق "عینی سازی استراتژی ترس" بود؛ تا به این ترتیب از التهاب ترسی گنگ در جامعه غربی کاسته شود.

استراتژی ترس در افغانستان اما ورم کرد و شایع شد. در آغاز هرچند که جنگ قدرت بین گروه های خرد و ریز داخلی به پایان رسیده بود و ائتلاف شمال سرخوشانه بازگشت به کابل را پایکوبی می کرد، اما اولین جرقه های ترس در تقسیم قدرت بین خودی ها (ائتلاف شمال) و غفلت از ناخودی ها (طالبان، حقانی و حکمتیار) آغاز شد. بقای دولت جدید نه بر اساس برنامه یی امیدوارانه و پویا، بلکه بر اساس نبود ترس سازمان یافته یعنی رژیم طالبان استوار بود. حذف یکباره اقتدار سرکوبگر و قدرتمند طالبان می توانست فضا را آن قدر مناسب بسازد که جامعه بتواند دولت بی برنامه دیگری را بپذیرد. اما زیر خاکستر آن سرخوشی ها هنوز آتشی پا برجا بود که اکنون زبانه می کشد.

آنا توماس، خبرنگار دویچه وله، صدای آلمان به نقل از دیوید دیواداس، خبرنگار هندی می نویسد که جنگ واقعی در افغانستان آنی نیست که با راکت، هاوان و هلیکوپتر در کوه های خشن انجام می شود؛ بلکه جنگ تلاقی تصورات ترسناک در قلب و ذهن مردم است. اما کدام تصورات ترسناک؟

تصورات ترسناک در افغانستان چیز نوی نیست؛ بر خلاف غرب. تصوراتی که آب سردی بر روی وضعیت لنگ لنگان اکنون جامعه افغانی می ریزد؛ چرا که افغانستان در صد سال گذشته فرصت زیادی برای ایستادن نداشته است. وضعیت پس از طالبان به عنوان یکی از فرصت های طلایی تاریخ این سرزمین دیده می شود. با این همه، هر آنگاهی که خبر "بازگشت طالبان" و "انفجار انتحاری" همزمان در کوچه های کابل صدا می کنند، مردم ابتدا به ده سال پیش نگاهی می افگنند؛ بعد بدبینانه تر به دهه نود و جنگ های داخلی؛ و بعد به حکومت کمونیست ها و میدان جنگ سرد؛ و بعد کودتاها و حتا نظام پادشاهی. یعنی یک افغان نمی تواند به سادگی ریشه ترسش را از زیر خاک بیرون بکشد. ترس یک شهروند افغانستان در تاریخی گنگ، پیچیده و زجربار تنیده شده است.

حالا، این روزها رفت و آمد خط هواپیمایی قطر بسیار شده است. طالبان از پاکستان می روند، امریکایی ها از واشنگتن می آیند. پاکستانی ها از اسلام آباد می روند، آلمانی ها از برلین می روند. در این رفت و آمدها اما ظاهرا هیچ کس به "ترس" پنهان و آشکار مردم افغانستان فکر نمی کند. ترسی که عملا برای کارگزاران سیاسی جهان ناشناخته است.

دیواداس اخیرا در کنفرانسی در برلین گفت: "این روزها هر کس استراتژی خود را بر اساس ترس پایه می گذارد. هند می ترسد که پاکستان میدان را ببرد. حامد کرزی می ترسد که قدرت را از دست بدهد. هر گروه شورشی، به شمول شاخه های متعدد طالبان می ترسند که دیگری قدرت برباید. ارتش پاکستان می هراسد که مبادا نتواند به اندازه کافی از فرصت به دست آمده برای نفوذ دوباره، مانند پیش از 11 سپتامبر سود جوید. رییس جمهور و نخست وزیر پاکستان می ترسند که مبادا آنها قدرت را به خاطر فعالیت بیشتر ارتش این کشور از دست بدهند. و من می ترسم که این ترس ها باعث خشونت بیشتر، و تروریسم نگردد".

ترس هنگامی در ذهن جامعه پراگنده افغانستان بیشتر رنگ می گیرد که این روزها قدرت های غربی یکی از دیگری در خروج نیروهایشان از افغانستان سبقت می گیرند. نیکولا سرکوزی، رییس جمهور فرانسه پیش قدم این برنامه شد و بعد لئون پانیتا وزیر دفاع امریکا اعلام کرد که نقش جنگی نیروهایش در افغانستان سال دیگر به پایان می رسد.

دو انتخابات ریاست جمهوری در فرانسه و امریکا، خروج زودهنگام و پایان ماموریت نظامی نیروهای ناتو، و معامله و چانه زنی ها در قطر همه و همه لحظه به لحظه بر ترس تاریخی یک ملت می افزاید. هیچ کس نمی داند پس از سال 2014 چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اکنون که حدود نیم میلیون نیروی مسلح (140 هزار خارجی و حدود 350 هزار داخلی) در افغانستان حضور دارند، اوضاع امنیتی شکننده است؛ پس از خروج نیروهای خارجی چه خواهد شد؟ آیا ارتشی که طالبان می توانند با پرداخت 10 دالر رشوت به آن نفوذ کنند، از هم نمی گسلد؟ سال 2014 حامد کرزی پس از 13 سال باید از قدرت کناره گیری کند، آیا در آن جو گرگ و میش می توان انتخابات ریاست جمهوری سالمی برگزار کرد؟ چه کسی پس از او به قدرت خواهد رسید؛ آیا آن فرد توانایی استقرار نیم بند افغانستان را خواهد داشت؟ و بیشمار سوال های دیگر که می توان در چشم تک تک شهروندان افغانستان دید.

در غرب اما، برای برنده شدن در انتخابات ریاست جمهوری دیگر "استراتژی ترس" کارآیی ندارد؛ بلکه اکنون باید از امید، روشنایی، پویایی اقتصادی و کاهش مالیات سخن راند.

عاصف حسینی – 6 فبروری 2012

مدرسه سیاستگذاری ویلی برانت - آلمان

پیوند این مقاله در وبسایتبی. بی. سی و ایران تریبیون