یادداشت (8)
... بهار عربی !!
به داعش گلوله می فرستيد
بفرستيد
اين باد خشمگين 'بهار عرب'
از مديترانه می گذرد
٢٦ هزار بار بمباران طرابلس
کتاب ابن خلدون را نیز پاره می کند!
سينه ام را سپر كنم؟
باكی نيست
اما اين قايق سوراخ سوراخ
هيچ كودكی را به يونان نمی رساند
و خواب خدايانش را آشفته نمی كند
روي زخمم نمك نپاش&n...
"این خانه سقف و ستون دارد، ولی مال من نیست"
Written by Asef Hossaini
۱۸ دسامبر "روز جهانی مهاجران" است. سازمان ملل از افزایش مهاجرت بینالمللی در دنیا خبر داده است. عاصف حسینی، خبرنگار، از تجربههای مهاجرت خود به عنوان پناهجوی افغان در ایران و مهاجر کاری در آلمان میگوید.
در طول تاریخ بشر، مهاجرت تبلور اراده آدمی برای عبور از دشواریها به منظور زندگی بهتر و یا به دست آوردن آزادیهای مدنی و اجتماعی بیشتر در سرزمین دیگری است. امروزه به یمن جهانی شدن و پیشرفتهای فناوری در حوزه ارتباطات و حمل و نقل، هر روزه به تعداد کسانی که تصمیم میگیرند جای دیگری را به عنوان محل زندگی انتخاب کنند، یا حتی آرزوی آن را در سر میپرورانند، بیشتر میشود.
روز جهانی مهاجران
مجمع عمومی سازمان ملل متحد در سال دو هزار، ۱۸ دسامبر (۲۷ آذر) رابه عنوان "روز جهانی مهاجران" برگزید.
بر اساس گزارش "مهاجرت بین المللی" که سازمان ملل آن را در سال ۲۰۱۷ منتشر کرد، تعداد مهاجرانی که کشورشان را ترک میکنند، درسالهای اخیر افزایش چشمگیری داشته و در سال ۲۰۱۷ به ۲۵۸ میلیون نفر رسیده است. این یعنی جمعیتی حدودا به اندازه جمعیت اندونزی که یکی از پرجمعیتترین کشورهای دنیاست، در سال جاری میلادی خانه و کاشانه خودرا ترک کردهاند.
این آمار در سال ۲۰۱۰ بیش از ۲۲۰ میلیون و در سال دوهزار، ۱۷۳ میلیون ثبت شده است.
این گزارش مشخص میکند ۱۲۴ میلیون و ۸۰۰ هزار نفر از مهاجران بینالمللی را زنان و ۳۶ میلیون و ۱۰۰ هزار تن را کودکان تشکیل میدهند. همچنین ۲۵ میلیون و ۴۰۰ هزار نفر نیز پناهجویان ثبت شده هستند.
حدود چهار میلیون و ۸۰۰ هزار نفر از این تعداد، دانشجو و ۱۵۰ میلیون و ۳۰۰ هزار نفر مهاجران کاری هستند.
"هر مهاجرتی با تبعیض همراه است"
مهاجرت جدا از سختیها و درد دوری از وطن و تاثیراتی که بر روی شخصیت و روان آدمی دارد، برای هر کسی روایتی شخصی است. در این گزارش به سرگذشت عاصف حسینی، مهاجر افغانی که در ایران به عنوان پناهجو بزرگ شده، سپس به سرزمین پدری برگشته و بعد از آن به آلمان مهاجرت کرده، میپردازیم.
عاصف دکترای "مدیریت بحران بین الملل" از مدرسه ویلی برانت آلمان دارد، سه مجموعه شعر و سه کتاب در مورد تحولات سیاسی و اجتماعی کابل نوشته و در بخش دری دویچه وله خبرنگار است.
عاصف در سال ۱۳۶۰ در حالی که یک سال بیشتر نداشت، در پی کودتای کمونیستی و ناآرامیهای داخلی در افغانستان به همراه خانوادهاش از مزار شریف به مشهد مهاجرت کرد.
او با روایت غالبی که همیشه افغانها را در ایران مورد تبعیض میداند، مخالف است. او بر این نظر است که به هر حال هر مهاجرتی با تبعیض همراه است.
عاصف به دویچهوله فارسی میگوید: «حتی اگر ورود مهاجران به کشوری با استقبال روبرو شود، خواهی نخواهی از طرف جامعه میزبان یک نوع مقاومت در مقابل مهاجران وجود دارد، چه مهاجرت اجباری باشد چه کاری.»
مهاجر در ایران، مهاجر در آلمان
عاصف هم مانند برخی از هموطنانش تجربیاتی از تبعیض در ایران دارد ولی به طور کلی میگوید تجربهاش از زندگی در ایران مثبت است: «برخورد مردم با مهاجران افغان برخوردی انسانی بود و تبعیضی که بر مهاجران اعمال میشد تبعیض حکومتی بود.»
عاصف میگوید تفاوت نوع نگاه به مهاجران در ایران و جوامع غربی این است که بعد از یکی دو دهه که مهاجر دریکی از کشورهای غربی ماند، کمکم هویت مهاجرتی او از بین میرود و عضوی از جامعه میشود ولو بر روی کاغذ.
این اتفاقی است که او میگوید برای یک مهاجر در ایران رخ نمیدهد. عاصف رفتار مردم ایران با مهاجران افغان را غالبا "محترمانه" میشمارد و میگوید از دانشآموزان خوب فارغ از ملیت در مدارس حمایت میشد.
عاصف در مقایسه میگوید: «تبعیض در آلمان دولتی نیست یا ما حداقل تبعیض دولتی نمیبینیم. در آلمان طبق قانون دولت اجازه ندارد نسبت به مهاجران تبعیض روا کند، مثلا اگر راست گرایان به کمپ پناهجویان در آلمان حمله کنند، دولت ساکت نمینشیند.»
مهاجران فاقد مدارک قانونی تا سال ۱۳۹۴ اجازه نداشتند در مدارس دولتی ایران درس بخوانند. درحالی که در آلمان، آموزش در مدارس حق همه کودکان است اعم از مهاجران قانونی و غیر قانونی.
عاصف ادامه میدهد وقتی مسئله دسترسی به امکانات اجتماعی مطرح باشد، تبعیض به شیوه حکومتی خیلی بدتر است: «۲۲ سال در ایران زندگی کردم و آخرش همان آواره افغان بودم.»
پس از حمله طالبان به شمال و مرکز افغانستان در سال ۱۳۷۷، جنگ داخلی در این کشور شدت گرفت و شهرهای مختلف ایران شاهد ورود موج تازه ای از مهاجرانی بودند که از کشور همسایه می آمدند.
در این سال خانواده عاصف در زیرزمین خانهشان میزبان ۱۰۰ نفر از بستگان بودند که همه با اتوبوسی به مشهد مهاجرت کرده بودند. عاصف هنوز ترس و وحشت آن روزها را به یاد دارد که نیروی انتظامی در کوچهها و خیابانها در جستجوی افغانهای فاقد مدرک بودند و میگوید به محض شناسایی این خانوادهها کل آنها را سوار کامیون میکردند و به آن سوی مرز و به "چنگ طالبان" میفرستادند: «در همان روزها ما سه نفر از بستگانمان را از دست دادیم. هیچگونه دسترسی به امکانات بهداشتی برای ما میسر نبود. اوضاع معیشتی هم آن روزها بسیار تنگ بود. مجبور بودم به جای دانشگاه رفتن کار کنم تا پول قاچاقبرهای فامیل را در بیاورم.»
تبعیض پنهان
عاصف توضیح میدهد که تبعیض در آلمان "پنهان" است: «تبعیض نسبت به مهاجران در ایران دو لایه داشت؛ اول اینکه ایرانی نبودیم و دیگر اینکه از قشر محروم جامعه بودیم و این لایه دوم بین ما و همسایههای ایرانی ما تبعیضی مشترک بود.»
او بر این نظر است که در جامعه آلمان علیه مهاجران نگرش مثبتی وجود ندارد: «تبعیض میتواند از قهوهای که سرصبح در کافهای مینوشی شروع شود، اگر کافهدار از تو خوشش نیاد، با تو رفتاری تبعیض آمیز خواهد داشت. گاهی اوقات هم که پشت چراغ قرمز ایستادی نفر جلویی تا متوجه میشود که تو خارجی هستی کیف و جیبهایش را جمع میکند. من چنین صحنههایی را زیاد دیدهام.»
عاصف در ادامه میگوید بدترین نوع تبعیض در آلمان در بازار کار اتفاق میافتد. به زعم او حتی در اجاره کردن خانه، مهاجران با تبعیضهای زیادی روبهرو هستند.
وطن برای مهاجر چه مفهومی دارد؟
برای برخی مهاجران به خصوص اگر نسل دوم یا سوم باشند وطن یک مفهوم دوگانه است: اولی جایی که ریشههایشان به آن تعلق دارد و دومی جاییست که در آن زندگی میکنند.
عاصف درباره وطن میگوید: «کسی که آواره است، همیشه آواره است و وطن ندارد.»
عاصف میگوید به لحاظ حقوقی از اعتبار شهروندی آلمان استفاده میکند ولی به لحاظ روحی آنجایی که بزرگ شده است وطنش است :« آن وطن برای من بیشتر ایران است. همینطور، اتفاقاتی که در افغانستان میافتند برایم همانقدر مهم هستند که اتفاقاتی که در ایران به وقوع میپیوندند.»
دستاوردهای مهاجرت
عاصف میگوید در ایران با ادبیات فارسی عجین شده است و آنجا شروع کرده به شعر گفتن. او خود را شاعری طراز بالا میداند و این مهارتش را مدیون آموزشش در ایران میداند.
او میافزاید:«سطح آگاهی عمومی کسانی که در ایران بزرگ میشوند به طور ملموسی بالاست و مهاجران هم بخشی از موج اطلاعاتی را که در ایران تولید میشود دریافت میکنند. تحصیلاتی که تا دیپلم در ایران داشتم و زبان انگلیسی که در ایران فرا گرفتم، پایههای پیشرفت و تحصیلات تکمیلیام در آلمان شد.»
با اینحال، عاصف اعتقاد دارد آلمان راه کسب علم ومهارت یا ایجاد کسب و کار را به صرف مهاجر بودن به روی کسی سد نمیکند. در حالیکه بسیاری از افغانهای هم نسل او یا نسل بعد از او بهخاطر فرصتهای نابرابر تحصیلی و شغلی مجبور به ترک ایران شدند.
عاصف میگوید: «مهاجرت اما سکهایست با دو رو؛ روی دومش این است که از جایی که سالها زندگی کردهای و ریشه گرفتهای جدا میشوی، چیزهای زیادی را از دست میدهی و هیچوقت چیزهای جدید همپیمانه ریشههایی که از دست دادهای نیستند.»
اگر مهاجرت نمیکردم
عاصف میگوید اگر در ایران امکانش را داشت به دانشگاه برود، هیچوقت آنجا را ترک نمیکرد. او ادامه میدهد وقتی افغانستان را ترک میکردم مطلبی در وبلاگم نوشتم با عنوان "در خانهای که سقف ندارد، ستون مباش!"
عاصف در پاسخ به این که الان که در آلمان هستی و خانهات هم سقف دارد هم ستون، میگوید: «این خانه سقف و ستون دارد، ولی مال من نیست.»
گفتگوی خودمانی با روزنامه "راه مدنیت" درباره شعر امروز فارسی
Written by Asef Hossaini
دكتور عاصف حسینی، شاعر و فعال سیاسی، ده سال پیش برای ادامه تحصیل به اروپا رفت. او در این مدت كمتر در عرصههای فرهنگی و اجتماعی دیده شده است. حالا روزنامه راه مدنیت در گفتگویی ویژه از حال و روز خودش و ادبیات میپرسد. از عاصف تاكنون پنج كتاب به شمول سه مجموعه شعر و دو یادداشت سیاسی منتشر شده است. «این كفشهای پیاده» چاپ كابل، «من در اثر ماهگرفتگی» چاپ تهران، و «چهار سیاره در اتاقم» چاپ آلمان كتابهای شعر اویند.
خودت را چگونه میخوانی و مینویسی؟
شاعری که جنونش را از دست داده است؛ مثل خلبانی که آلزایمر گرفته!
کمی بیشتر بگو.
پلنگ برفی خیالپردازی را از بلندیهای هندوکش و پامیر بیاوری شهر، قلاده بندازی به گردنش و در بین آسمان خراشهای منهتن بگردانیش! این تصویری است که از خودم دارم؛ شاعری دیوانه با خلق و خویی طبیعتگرا که در چند لایه قفس گیر مانده است. اول مبارزه میکند، خودش را به در و دیوار میکوبد، زخمی میشود و در نهایت تسلیم شرایط میگردد!
تسلیم شدی؟
فکر میکنم بلی! زندگی این روزها شوخیبردار نیست.
لحظهیی که دانستی میتوانی شاعر یا نویسنده شوی، آن لحظه کی و در کدام مرحله زندگیات بود؟
احتمالن سال ۱۳۷۵ بود. نیمه روز کار میکردم و هنگام کار با بزرگسالان، فرصت خیالبافی داشتم. نوشتنم در کل خوب بود، انشا خوب مینوشتم. پسانتر، روزی با دوستی رفتیم از یک انتشارات کتاب حراجی بخریم. دوستم برای خواهرش یکی از کتابهای فروغ را خرید. آن را خواندم. دیدم احتمالن من هم میتوانم شبیه آن بنویسم، اما ننوشتم. بعدها با نمونهیی از شعر سهراب سپهری برخوردم «مینشینم لب حوض/ گردش ماهیها/ روشنی، من، گل، آب/ پاکی خوشه زیست…» بعد بیشتر حس کردم میتوانم بنویسم و نوشتم. اولین شعرهایم برای یک مجله دانشآموزی به نام «همصنفی» بود که آقای علی عطایی آن را تهیه میکرد. بعد آقای عطایی که شاعر و دوست خانوادگی ما بود، مرا به جلسه «در دری» در شهر مشهد برد و کم کم فن و تکنیک شعر را یاد گرفتم. اما خیلی طول کشید تا متنم به شعر درآمد.
از خانواده و کودکیات برایمان بگو.
چیزهای زیادی برای گفتن نیست. فرزند بزرگ خانواده هستم. ایران بزرگ شدم در حاشیه شهر مشهد. در کودکی هم تنها بودم و فقط یک گربه داشتم. شرور و خیالپرداز بودم مثلن هرجا که مهمانی میرفتیم، اول میدیدم که چطور میشود با دست خالی به بام برآمد یا از درخت بالا رفت. دوران کودکی در واقع وجود نداشت، هشت نه ساله بودم کارگر شدم. از آرزوهای آن دوران دو چیز مهمتر بود: خواب بعد از ظهر تابستان و حمام گرم زمستان!
چرا شعر میگویی؟
من شعر نمیگویم؛ شعر رفیقم است وقتی غمگین باشم و سرخورده، میآید پیشم. کمی حرف میزنیم حالم بهتر میشود.
از شاعران جهان کدامها را بیشتر میپسندی، چه دلیلی دارد؟
از شاعران جهان، یقینن عاشقانه های نزار قبانی و پابلو نرودا، و دیوانگیهای مایکاکوفسکی مثلن، هیچ وقت کهنه نمیشوند. اما سال گذشته در شعر انگلیسی، مجموعه «شیر و عسل» روپی کاور، شاعر کانادایی که متولد پنجاب هند است، پرفروش بود؛ من شخصن کارهای او را چیزی فراتر از تکرار میراث ادبیات کهن پارسی در شبه قاره، به زبان انگلیسی نیافتم. یا کتاب «ویسکی، کلمات و بیل» اثر شاعر مرد امریکایی «ار. ایچ. سین» که به اعتراف خودش، به جای یک زن به شکوه و شکایت از روابط زن و مرد پرداخته است. اشعار کاور هم همینگونه است. با این حال، من شعرهای خانم ادا لیمون را به خاطر زبان روان و تصویرپردازی شگفتانگیز و ملموسش در کتاب «چیزهای مرده روشن» میپسندم.
اما در کل، شعر این روزهای غرب بیشتر در قالب ترانه عرضه میشود. ترانههای خوبی را كه خیال شگفتانگیز و زبان محكم و روان دارند، میپسندم. ترانههایی که تو را از محاوره روزمره به دوردستها پرتاب کنند؛ مثل ترانههای جك ساورتی خواننده ایتالیایی- بریتانیایی و ترانههای آرون، خواننده فرانسوی، و هربرت گرونمایر، ترانهسرای آلمانی.
کارهای کدام شاعران پارسی زبان برایت جالبند؟
شاعران زیادی هستند. من از شعرهای دوستان مرحومم رضا بروسان و همسرش الهام اسلامی، برخی از کارهای گروس عبدالملکیان، مهسا معلمی و در غزل کارهای فاضل نظری و نجمه زارع را میپسندم. از دوستان افغانستان، کارهای کاوه جبران، شادروان عفیف باختری، ابراهیم امینی، غزلهای قدیمی رضا محمدی، غلامرضا ابراهیمی، قصیدههای بلند شهیر داریوش، و در شعر نو مطمینن اول قهار عاصی، و در بین جوانها از کارهای فاطمه روشن و خانم مریم میترا و آثار اخیر مارال طاهری خوشم میآید. البته شاعر خوب زیاد داریم.
خیال شگفتانگیز و بکر که با زبان نسبتن خوب و مناسب ارایه شده باشد، یک شعر را برایم خواندنی و جذاب میکند.
من از خوانش شعرهایت حسی دارم که از خوانش ترجمه شعرهای پابلو نرودا و نزار قبانی برایم دست میدهد، خودت گاهی به این مساله توجه کردی؟
من خیلی دیر با شعر این بزرگان آشنا شدم. با نزار قبانی در سه چهار سال اخیر. با نرودا هم فکر میکنم کمی زودتر. من نمیدانستم که شباهت وجود دارد اما احتمالن طبیعی است. البته فراموش نکنیم که ما در برخورد با شعر این بزرگان با اصل متن، ساختار و تکنیکهایی که به کار بردند، مواجه نیستیم؛ بل با ترجمه فارسی شعر آنها که در واقع انتقال تصاویر و کشفهاست، مواجهیم نه بیشتر. به این معنا که اگر شباهتی وجود دارد، از وجه تشابه در تصویرسازی است. شعر قبانی شعر عاشقانه محض است. عاشقانه فرد به فرد؛ به قولی، عشق زمینی محض. قبانی مراوده معمول بین زن و مرد را کنکاش میکند و تا عمیقترین کنجهای ناپیدایش سفر میکند. شاید این هم یکی از ویژگیهایی باشد که شعر من را مشابه میسازد؛ من هم مثل قبانی و نرودا ایروتیسم نرم و پنهانی در شعرهایم دارم.
علاوه بر این، سوریالیزم جاری در شعرهای نرودا و قبانی میتواند وجه تشابه باشد. در آثار من هم شکست زمان و مکان دیده میشود؛ فرافگنی لازمان و لامکانی که به آفرینش خیالی جدید میانجامد. قبانی شاعری یگانه در زبان عربی و نرودا شاعری بینظیر در زبان اسپانیایی است. البته مارکز در وصف نرودا گفته است که «او بزرگترین شاعر قرن بیست در هر زبانی است.»
اگر ادبیات را ترک کنی خاصتن شعر را به چه چیزی پناه میبری؟
من ترک کردم یک بار؛ به مدت دو سه سال از شعر دور شدم عمدن؛ اگرچه شعر رفیقم بود، اما رفیقی بود که احساسات من را رقیق نگه داشته بود و من را فوقالعاده آسیبپذیر کرده بود. در دنیای مدرن و آشوبزده نمیشود حسی زندگی کرد. شعر گهگاهی مثل رفیق روزهای قدیم میآمد سراغم اما با درد و بیرحمی پس میزدمش. آن روزها به معماری پناه بردم؛ البته کار معماری نکردم اما لحظات خود را با مطالعه معماری و زیباییشناسی خانههای بشر سپری میکردم!
برای شخص خاص شعر میسرایی یا به خوانندههای عام هم فکر میکنی؟
البته شعر فکر کردن نیست، حس کردن است. غالبن مخاطب خاص سبب برانگیختگی و آفرینش شعر میشود اما گاهی همان مخاطب خاص بخشی از یک واقعیت بزرگتر بوده است. مثلن در شعری که ۱۵ سال پیش سرودم، مخاطب من در چارچوب بتونی یک ساختمان کمونیستی در کابل زندگی میکرد، و کابل فقیر مخروبه اما لبریز از امید بود؛ و کابل بخشی از دنیای آشوبزده آن دوران بود. شعری که آن وقت سروده شد این بود: آه بانو، بانو/ تو تمام رنجهای منی/ از ارتفاع نزول وحی/ تا انجماد فسیلی در قطب جنوب/ شانههای تکیده مسیح/ تا خندههای رسوبشده سلیمان/ و نخاع بریده «فلوجه»/ تا گردههای متورم بامیان ….
مهاجرت و آوارگی چقدر بر شعر و شاعرانگی تان اثر داشته؟
من همیشه آواره بودهام. آوارگی هویت من شده است؛ هجرت فیزیکی و سرگشتگی درونی. همواره مهاجرت با همه خوبی و بدیاش تاثیر مستقیم بر شعر من، هم در محتوا هم در ساختار داشته است. دوره اول شعر من قبل از بازگشت به افغانستان شکل گرفت. شعرهای آن دوره کوتاه، ساختارمند، معماریشده و دشوار بود. مختصر مثل زندگی در حاشیه جامعه، کمحرف و منزوی مثل یک آواره. دوره دوم شعر من در کابل شکل گرفت؛ پرحرف و دردمند. در واقع اولین شعرهای بلند موفقم را در کابل سرودم. پر از تصاویر بکر، دقیقن مثل جغرافیای خود افغانستان. دوره سوم هم همزمان با مهاجرت به غرب بود. شعرهایی فردگرایانه، منزوی، زمینی و تلخ.
عاصف از شعر، سیاست، ادبیات و کارهای رسانهیی حرف دارد. چه رازی پس این تنوع و فراوانی هست؟ چگونه میتوانی همۀ این عرصهها را جمع کنی؟
شعر رفیقم است، حرفهام نیست؛ وقت زیادی برایش نمیمانم. سیاست را مدتهاست کنار گذاشتهام. در واقع، من هیچ وقت علاقمند سیاست نبودهام.
اما تو در اولین انتخابات پارلمانی پساطالبانی کاندیدا بودی؟
بلی، شما گاهی مجبور میشوید که دست به کنش سیاسی بزنید تا از یک فاجعه بزرگتر جلوگیری کنید. فعالیت من هم برمیگردد به سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۶ هنگامی که من و دوستانم حس کردیم مسیر سیاسی کشور به سوی بدی میرود و به ظهور دوباره طالبان و گروههای لمپن شارلاتان میانجامد. من صرف کنشگر سیاسی بودم به این معنا که هیچگاه عضو کدام حزب یا گرایش سیاسی نبوده و برای منافع شخصی یا حزبی کار نکردهام. با این حال، متاسفانه تاوان سنگینی در زندگیام به خاطر انتقاداتم پرداختهام حتا در آلمان. من شاید یکی از معدود کسانی باشم که فرای قوم و زبان و مذهب به مسایل نگاه کردهام. حالا به سیاست به عنوان یک موضوع دانشگاهی نگاه میکنم.
چون کارم این است. کارهای رسانهیی هم، هرچند به آن علاقمندم اما فعلن فقط منبع درآمد من است. ابتکارات خودم را در آن خرج نمیکنم. رسانه و سیاست به هم مرتبطند؛ هر دو دروغ میگویند!
ادبیات به تنهاییاش میتواند راهی برای بهتر زیستن باشد؟
دنیای رویایی و ایدهآل ما در ادبیات ساخته میشود. ادبیات ملتها، از یکسو بازگوکننده نقاط عطف خوب و بدی است که نباید فراموش شوند و از سویی رویاپردازی برای روزهای بهتر است.
به نظر شما خاصیت ادبیات بیداری در زندگی انسانهاست یا زندگی را تغییر میدهد؟
آنچه ادبیات را کارآمد میکند، صداقت نویسنده آن با متن است. اگر نویسندههای یک جامعه چنین باشند، ادبیات یقینن به زندگی انسانها شکل و رنگ میدهد. ادبیات آلمان و اروپا بعد از جنگ جهانی دوم در «پرسشگری از خود» و ادبیات این روزهای غرب در نقد و ایجاد گفتمانهایی درباره مسایل جاری جوامع، مثالهای خوبی میتوانند باشند.
ادبیات امروز افغانستان را چگونه تحلیل میکنی؟
میلنگد. هنوز هم میلنگد، دقیقن بههمان دلیل که در پاسخ پرسش بالا مطرح کردم. گویا هنوز نه نویسنده و نه مخاطب با متن روراست و صادق نیستند. ترسیده، ترسیده عمل میکنیم. ما یا دچار ساختارگرایی و قالب شدهایم یا بیهوده به سیاهکاری و نگارش بیرویه روی آوردهایم. منظور من «ادبیات رسالتمند» نیست؛ بل میگویم یک طور، نه اویی که مینویسد و نه اویی که میخواند به متنی که پیش روی ماست، اعتماد ندارد.
نقدهایی وارد است که از سالهای دور به اینسو ادبیات افغانستان در خدمت جنگسالاران و مافیا هم به کار میرود، شما وضعیت ادبیات افغانستان را در سالهایی پسین چگونه ارزیابی میکنید؟
البته با توجه به تعریف بالا، ادبیات نمیتواند به خدمت درآید؛ نویسنده و شاعر چرا، اما خود ادبیات نه! آنچه را هم که شاعر و نویسنده در مدح و ستایش جریانات قدرت میآفریند، الزامن نمیتواند ادبیات باشد. اما با این همه، هر فرد میتواند برای آرمان خودش قلم بزند و این مغایر با روحیه دموکراتیک نیست. اما در کل، ادبیات سالهای پسین میتوانست خیلی بهتر از آنی باشد که حالا شاهدیم. میتوانست برای آینده بهتر افغانستان رویاپردازی کند، گفتمان ایجاد کند و موج سازنده بیافریند که متاسفانه چنین نشد.
ادبیات بدون فکر به وجود نمیآید، ما در سالهای اخیر کمتر فرصت فکر کردن داشتیم، اما فرصت برای فریاد زدن و حرف زدن زیاد بود. ما بیشتر فریاد زدیم.
میشود شعر امروز افغانستان را با شعر جهان مقایسه کرد؟
به گمانم، نه. ما توهمزده هستیم. نه در شعر و نه در داستان و دیگر قالبهای ادبی، چیزی برای عرضه نداریم. چون آنچه میآفرینیم ابتدا باید به کار سرزمین و جامعه خودمان آید و بعد به واسطه آن بخش قابل توجهی از ادبیات جهان محسوب گردد؛ مثل ادبیات امریکای لاتین. در برخی قالبها مثل فلمنامهنویسی، تقریبن هیچ کاری نشده است. شعر ما ضعیف، سست و بیرمق است. داستان ما خاطرهنویسی روزهای دور است غالبن نه چیزی بیشتر.
جایگاه خودت را در شعر نو پارسی کجا میدانی؟
من جایگاه خاصی در حال حاضر ندارم؛ دلایل مختلفی دارد. اول این که منزوی هستم و این انزوا خودخواسته است. علاقهیی به درگیر شدن با جریانات جعلی دنیای مجازی ندارم؛ برای این که روی آب بمانی باید مدام به بقیه باج بدهی؛ مثلن از نوشتههای دیگران تعریف و تمجید بیاساس کنی؛ کارکتر من این طور نیست؛ در برخی چیزها از جمله شعر، سختگیرم و به کسی باج نمیدهم. بخواهیم نخواهیم ادبیات هم دچار «باند بازی» و «مافیایی» شده است. کمکهای جهانی در هفدهسال گذشته، به بخش ادبیات هم تعلق گرفته است، اما بخش عمدهیی از آن در جیب «قوماندانهای ادبی» ماند و خرج بهبود ادبیات نشد. درگیر شدن با این افراد کار سادهیی نیست، مثل نظامیها، «ملیشه» دارند و اگر بگویی «بالای چشمت ابروست» یا «پول و بودجه ادبیات را کجا کردی؟»، ملیشههایشان مثل مور و ملخ میریزند و از زندگی بیزارت میکنند.
دلیل دوم بیجایگاهی من، سرگردانی بین سه جامعه است. آثاری که میآفرینم مخلوطی از دغدغههای افغانستان، استوار بر تجربه ادبیات ایران و با نگاهی به دنیای غرب شکل میگیرند؛ همین است که نوشتههای من الزامن متعلق به یکی از این جوامع نمیشود که مورد توجه خاص قرار بگیرد. مثلن زبان شعر من، تلفیقی آگاهانه از پارسی کهن و پارسی مدرن است. به این ترتیب سعی کردهام دو طرف مرز ظرفیت زبانی یکدیگر را تا حدی درک کنند. این را بیشتر در مجموعه سومم «چهار سیاره در اتاقم» میتوان دید. با این حال، اگر من صرف ایرانی یا افغانی یا آلمانی میبودم، قضیه فرق میکرد. با این همه، باز هم گاهی با دوستانم شوخی میکنم و میگویم «فقط دو نفر در تغزل شاعرتر از منند: قبانی و نرودا!»
این اعتماد به نفس از كجا میآید؟
این اعتماد به متن است. من نمیتوانم با آثار خوب بیانصاف باشم حتا اگر از خودم باشند. ببینید، شعر منثور زبان فارسی حداقل بیست سال است كه از دو بیماری رنج میبرد: زبان سست و بیمایه، و خیالپردازی سطحی. اما گویا این عیوب پذیرفته شده و بخشی از ویژگیهای شعر نو پنداشته میشوند.
بعد از زبان مستحكم كسانی مثل شاملو و سیدحسن حسینی با «گنجشك و جبرییل»ش و خیالپردازی شگفتانگیز كسانی همچون سپهری، فروغ، سید علی صالحی، ما فقط شاهد حرافی آشفته بودیم كه در آنها خال خال كشف و خیال تازه هم گاهی دیده شده است.
شعر نو فارسی دچار بحران جدی است هرچند نقاط عطفی وجود داشته، مثلن كارهای شادروان بروسان و قهار عاصی. به هر حال، شعر من با توجه به این دو بیماری كه یاد شد، به ویژه در مجموعه اول كه بیشتر در قالب حجم است، زبان محكم و ساختارمند دارد. در مجموعه سوم این زبان پختهتر و البته نرمتر دیده میشود. در مجموعه دوم «من در اثر ماهگرفتگی» كشفهای بكر زیادی به چشم میخورد اما باید یادآور شوم كه متاسفانه نسخه اصلاحنشده این كتاب اشتباهی به چاپ فرستاده شد.
تقریبن ده سال پیش از افغانستان رفتی که برگردی. چرا برنگشتی؟
اتفاقن رفتم که برنگردم! در واقع طوری ناخواسته تبعید شدم. با سرخوردگی افغانستان را ترک کردم هرچند برای روزهای خوب و بدش دلم پر میزد و میزند بسیار! من افغانستان را دوست داشتم و بارها خارج از کشور سفر کرده بودم اما بازگشته بودم. در سالهای آخر، دقیقن بعد از نامزدی در انتخابات پارلمانی ۲۰۰۵، به شدت طرد شدم. کسی به من کار نمیداد. هیچ موسسه غیر دولتی و یا دولتی به من کار نمیداد و عملن با فقر دست و پنجه نرم میکردم. تبعیض در لایههای مختلف را تجربه کردم. در آخرین مورد، قوماندانی امنیه بلخ از صدور پاسپورت که حق هر شهروند است، خودداری کرد. مجبور شدم برخلاف میلم، پاسپورتم را با امضای همان قوماندان، ۲۵هزار افغانی بخرم تا بورسیه ماستریام در آلمان نسوزد. همان پول هم دستمزد دو ماه ویراستاری یک کتاب بود. آواره همیشه آواره است حتا اگر چند پاسپورت داشته باشد!
حالا از زندگی در غرب راضی هستی؟
مفهوم رضایت برایم گنگ است. اینجا فقط آرام است با کسی برای احقاق حقم دست به گریبان نمیشوم؛ اما گوشهگیر هستم. به گفته هایدگر، «زبان خانه وجود است»، من این خانه را از دست دادهام. هرچند گهگاهی شعر انگلیسی مینویسم اما در کل تثبیت خود در ادبیات اینجا کار دشواری است. نه این که کیفیت کار اینها بالا باشد؛ نه! فقط سد زبانی وجود دارد.
کمی درباره عشق در زندگیات برایمان بگو.
عشق توهم است. توهم دوست داشتن و دوست داشته شدن. اما بدون این توهم هم نمیشود زندگی کرد، به هرحال توهم بخشی از واقعیت زندگی ماست. اما واقعیتهای دیگر دنیای بیرون ما، همواره بر عشق چیره میشوند و معادلات را تغییر میدهند. دنیای بیرون، دنیای سرمایه، هیاهو، فیسبوک و شبکههای اجتماعی است. دنیای این روزهای ما ویترینی پر از چیزهای جعلی است. البته با اینها هم میشود زندگی کرد، مثلن کسی میتواند همه عمر با چاکلت و تنقلات زندگی کند؛ طبیعتن نمیمیرد اما او هیچ وقت طعم میوههای تازه باغ را نمیچشد!
نیچه تقریبن صد سال پیش گفت که «خدا مرده است» منظورش این بود که خدا در عقلانیت دنیای غرب مرده است؛ حالا صد سال بعد، من میگویم عشق هم مرده است در عقلانیت جعلی دنیای پسامدرن!
نوشته دیگری در دست چاپ داری؟
بلی، چند نوشته روی دست دارم که اگر یک ماه فرصت برایم میسر شود، همه را نهایی میسازم. چهارمین مجموعه شعر که سعی شده محض عاشقانه باشد. سه رمان و یک بیوگرافی.
بیوگرافی؟
در واقع بازگویی خاطرات دوران کودکی یک مهاجر افغانستان است برای مردم ایران. مردم ایران که حدود چهار دهه میزبان میلیونها پناهنده همسایه بودند، زیاد از ما نمیدانند. روایت تکرنگ از آوارههای افغانستان دارند. این کتاب سعی میکند از زاویه دید یک کودک، یک نوجوان و یک جوان آواره از افغانستان، روایت تازهیی ارایه کند.
و در پایان! چه چیزی را نگفتی، آن را بگو.
تقریبن همه چیز را گفتهام. من آدم پرحرفی هستم اصولن! اما همان طور که پیشتر گفتم، ادبیات افغانستان میتوانست پویایی خوبی در زیر سایه کمکهای جهانی داشته باشد؛ اما چگونگی دریافت و مدیریت این کمکها خود مولد بحران شد. ادبیات خوب نتیجه یک بستر فرهنگی با ثبات و دوامدار است؛ یقینن منظورم این نیست که میشد ظرف این هفده یا هجده سال همینگوی و کافکا تولید کنیم اما میشد تا حدی زیرساختها را محکم کرد. حالا طوری شده که داستان در چند نفر و شعر هم در چند نفر، تقلیل یافته و این چند نفر یعنی همه چیز. اینها در بالادست نشستهاند و به جای این که زمینهساز پویایی نسل نو ادبیات باشند، به فخرفروشی میپردازند و راه را بستهاند. مشکل وقتی پیش میآید که جوانترها فکر میکنند که نهایت ادبیات یعنی اینها. ذهنشان در حد همینها باقی میماند و آنچه را که میآفریند یقینن دونتر و نازلتر از الگوهایشان است. چهار سال پیش در سفری به کابل، من با مجموعه شعری برخوردم که تا مدتها مرا به فکر واداشت؛ از بس که بیهوده بود. سیاست، ادبیات، پول، قدرت همه به هم گویا گره خوردهاند و آقایی که مثلن ادبیاتچی است دستی در سیاست هم دارد؛ او به واسطه قدرت سیاسی مثلن نوشتههایش را میفروشد و به واسطه این نوشتهها به منابع دیگر قدرت دست مییابد. آشفتهبازاری که همه چیز است جز ادبیات!
برای این که فضا تلختر از این نشود، یکی دو شعر کوتاه برایتان پیشکش میکنم:
۱
رودخانهیی
که از سرزمین محبوبش میگذرد،
از دریا متنفر است
میخواهد جایی همان حوالی
مرداب شود
۲
فقط با خیال بهشت
آدمها
هزار سال
مست شدند، جنگیدند، کشتند، کشته شدند
من که تو را دیدهام
چه بگویم؟
۳
روی سینهام مدام خون میچکید
چشمانم را که میبستم.
خواب چکاوک بود که میچکید
خوابش را کشته بودند نامرادها
من کاری از دستم نمی آمد
فقط سینهام را پهن کردم
تا آرام رویایش را به خاک بسپارد…
مردها
زنها
مردها
زنها
در خیابان به رفتار شاعری میخندیدند با تعجب
که با دست غذا میخورد
و روی شانهاش جغدی لانه کرده بود
۴
با لمس دستهاي تو
انحراف آغاز شد
انحراف به بهشت!
بازی آن انگشتهای كشيده
آغاز پوستاندازی درختی تناور بود
كه آهسته آهسته
به شكل بيد مجنونی درآمد
تكامل
همين قدر شكننده است
همين قدر ديوانه!
گفتگوگردان: عظمالدین برکی
جلسه دفاع از رساله دکترا با عنوان "ساختار قدرت در جامعه روستایی افغانستان" روز جمعه، 27 جنوری در مدرسه سیاستگذاری ویلی برانت / دانشگاه ارفورت آلمان با موفقیت سپری شد. اعضای کمیته ارزیابی متشکل از پرفسور دکتر هافمن، پرفسور دکتر ریشتر، پرفسور دکتر برودوچ و پرفسور دکتر آنتر این پژوهش را شایسته نمره "عالی" دانستند.
پرفسور هافمن (استاد حقوق بین الملل در دانشگاه ریو د ژانیروی برازیل / استاد سابق دانشگاه ارفورت آلمان) که نظارت بر پروژه ام را پنج سال پیش در کافه ای دانشجویی پذیرفت، سرانجام در کافه ای دیگر دستم را فشرد و بزرگوارانه "دکتر حسینی" خطابم کرد.
هرچند برخی از نهادهای آلمان بنا بر ملاحظات سیاسی (که شاید خوب نباشد اینجا ذکر کنم)، حاضر نشدند حتا برای دو ترم این پروژه را حمایت کنند، صمیمانه از کشور آلمان به خاطر فراهم کردن زمینه تحصیل سپاسگزارم. این پروژه طولانی و طاقت سا مورد حمایت مالی هیچ نهادی قرار نگرفت. در مدت سه ماه تحقیقات میدانی، بسیار مورد لطف آقای عبدالله احمدی و موسسه "تعاون افغانستان" بودم که صمیمانه از هیچ گونه کمکی دریغ نکردند.
این پروژه حداقل چارچوب تئوریک و روشی جدید را برای مطالعه اجتماعات روستایی و سیاست بومی افغانستان پیشکش می کند. رساله دکترایم تقدیم به مادرم که همواره کوشش کرد تا وقتی خسته و افتاده ام، برخیزم و به راهم ادامه دهم. همچنان تقدیم به مردم افغانستان که روزگاری با آن ها زیستم، خندیدم و گریستم.
با این حال، خوشنودی پایان ماراتن تحصیلی همراه شد با خبر درگذشت سید مظفر دره صوفی، مردی که دوست بود و روشن. مردی که در جمع روشنفکران امروز افغانستان به خاطر آگاهی دقیق و عمیق، تحلیل و روشن بینی، جایگاهی ویژه داشت اما در هیاهوی دالر و سیاست و انتحار ناشنیده و منزوی ماند. یاد آن مرد بزرگ گرامی باد و روانش آرام.
01.02.2017
تسامح با گروه های مخالف مسلح، دولت افغانستان را به نابودی می کشاند
Written by Asef Hossaini
حکومت افغانستان موافقتنامه صلح را با حزب اسلامی به رهبری "گلبدین حکمتیار" امضا کرد. این که چنین تفاهمنامه ای چه تاثیری بر تامین آرامش و صلح در افغانستان دارد، عمیقا جای تردید و بحث دارد. اما آنچه نوشته پیش روی به آن می پردازد، سوالی بنیادی تر است: "آیا جذب گروه های متنازع و مخالف در یک حکومت، روند سیاسی را فربه و کارآمد می کند یا خیر؟"
"سیاست" به معنای حکومتداری به ویژه به شکل مرکزی آن، در افغانستان شکست خورده است. به این شرح که افغانستان در هیچ دوره نتوانسته است تا چارچوب سیاسی "کارآمد" و "فراگیر" بسازد. این دو ویژگی بارزترین نشانه یک نظام سیاسی موفق در یک کشور به حساب می آیند.
در عوض، سیاست همواره به شکل "تعامل" با گروه های رقیب و رفیق شکل گرفته است. تعامل با گروه های رفیق در تاریخ معاصر افغانستان به شکل سیاست تمامیتخواه و توتالیتر بروز کرده است؛ گاه این تمامیتخواهی قومی، تباری، زبانی بوده یا ایدئولوژیک و مذهبی.
تعامل با گروه های رقیب نیز، غالبا به تشکیل نظام سیاسی شکننده بروز کرده است. گروه های رقیب حتا اگر هم بر اساس تفاهم بر سر مسائل کلیدی کنار هم بنشینند، در عمل دچار تناقضات شدید می شوند. تعامل گروه های رقیب، شکنند، بی ثبات و عملا "ناکارآمد" است. هرچند چنین چارچوب سیاسی به نظر "فراگیر" می آید، اما در واقع ناکارامدترین و فاسدترین شکل اداری را نیز با خود دارد.
با این همه، می توان گفت که افغانستان در پروسه ساخت "چارچوب سیاسی موثر و فراگیر" در همه دوره های تاریخ معاصر شکست خورده است. با نگاهی رادیکال و بنیادین می توان حتا موضوع دیگری را مطرح کرد و آن این که "افغانستان هرگز کشور نبوده است" و اصطلاحا دولت ها هر بار یکی از ویژگی های اساسی "دولت – ملت" مدرن را کم داشته اند. اگر ویژگی های اساسی دولت مدرن را "جغرافیای مشخص"، "بروکراسی کارآمد"، "نفوس معین" تعیین کنیم، افغانستان در دوره های مختلف تاریخی یا هر سه ویژگی اساسی را کم داشته و یا از فقدان برخی از آنها رنج برده است. شاید برخی از نظام اداری عبدالرحمن به عنوان "بروکراسی" یاد کنند؛ آن گونه که "لویه جرگه" را نماد دموکراسی می دانند. اما واقعیت این است که نظام اداری عبدالرحمن نه در راستای گسترش حاکمیت مدرن و تنظیم امورات مملکت تنظیم شده بود، بلکه میکانیزمی اقتدارگرا برای جمع آوری "مالیات" برای تامین مخارج اردو بود.
روند ایجاد "چارچوب سیاسی کارآمد و فراگیر" در افغانستان همواره شکست خورده است. با یک جا کردن اضداد و گروه های مخالف زیر یک چتر، نظام سیاسی عملا کارآمدی خود را از دست می دهد و در سوی دیگر با یک جا کردن گروه های موافق، فراگیری خود را.
برای ایجاد "چارچوب سیاسی کارآمد و فراگیر"، افغانستان دو انتخاب پیش روی دارد: یک) این کشور باید شدیدا بر قانون اساسی خود تمرکز و ایستادگی کند و تحت هیچ شرایطی، هیچ ماده آن را نقض نکند. زیر چتر همین قانون اساسی به گروه های مخالف اجازه بدهد تا به روند سیاسی بپیوندند، حزب سیاسی داشته باشند، در انتخابات شرکت کنند و در یک رقابت سالم به قدرت دست یابند. هر گروهی که خود را وفادار به قانون اساسی افغانستان نداند، فعالیتش را ممنوع کند (حتا دموکرات ترین کشورهای جهان نیز به این اصل پایبندند).
بررسی تاریخ معاصر کشورهای بعد از بحران مانند آلمان پس از جنگ جهانی دوم نیز به ما نشان می دهد که برای عبور از بحران و ایجاد پایه های کشوری آرام و پیشرو، نمی توان بر گروه های معاند و تندرو چشم پوشید. چنانچه پس از جنگ جهانی دوم، دولت آلمان به هیچ وجه در برابر نازی ها و تفکر نازیسم (که تا حدود بیست سال پس از جنگ همچنان پررونق بود)، از کرنش و تسامح استفاده نکرد، بلکه به محاکمه و سرکوب آنها پرداخت. آنچه که آلمان پس از جنگ را امید می بخشید، چارچوب سیاسی نوین استوار بر قانون اساسی بود نه عزل و دخل گروه های مخالف و موافق.
دو) راه دیگر گذار از مفهوم "سیاست" (politics) به "مشی" (Policy) می باشد. به این توصیف که، ابتدا باید بپذیریم که رویکرد دولت افغانستان برای گنجاندن همه گروه های متضاد و ناهمگون در یک ظرف، گرایشی باطل، حادثه ساز و شکننده است؛ و سپس به تقویت نهادهای زیرساختی جامعه از جمله "جامعه مدنی" بپردازیم. در چنین رویکردی، منابع که در واقع عناصر اصلی قدرت هستند، الزاما در سطح بالای جامعه در دست یک گروه از افراد سیاست پیشه نمی ماند، بلکه به طور نسبتا یکنواخت و رقابتی بین گروه های پایه مدنی تقسیم می شود. در نتیجه، نهادهای مدنی و پایه ای (grassroot) به تدریج به تنظیم امورات خود در سطح محلی می پردازند، آن را شکل می دهند و فربه می کنند.
بنابراین قابل پیشبینی است که رویکرد اخیر دولت افغانستان در قبال گروه های مخالف از جمله حکمتیار و طالبان، نه تنها تضمین گر آرامش و صلح نخواهد بود بلکه اندک بارقه ای را که زیر سایه "قانون اساسی" و حمایت طولانی مدت و هزینه بردار بین المللی به دست آورده، با خطر نابودی روبرو می کند.
جنبش روشنایی؛ پوستاندازی دردناک «رهبری» هزاره؟
Written by Asef Hossainiجنبش روشنایی، که بهار امسال در اعتراض به تغییر مسیر برق وارداتی شکل گرفت، بهنظر میرسد که کم کم بهسوی دیگری ره کج کرده است؛ گاهی چتر بزرگی برای “عدالتخواهی” خوانده میشود؛ گاهی اعتراضی بر رهبران جامعۀ هزاره. با این همه، اعتراض مسالمت آمیز این جنبش با بمبگذاری یا حملۀ انتحاری (نگارنده در این باره مشکوک است)، قربانی داد. بیش از هشتاد تن از دانشجویان و جوانان هزاره، جان خود را از دست دادند و صدها تن زخمی شدند.
اگر جنبش روشنایی را بهنوعی آغازِ پوستاندازی در رهبری جامعۀ هزاره تلقی کنیم، این پرسش پیش میآید که آیا تغییر رهبری هزارههای افغانستان به این سرعت و شدت ممکن است؟ اول از هم باید یادآور شد که این نوشته بههیچ وجه بهحمایت یا نقد این نمیپردازد.
پرفیسور رالف نیکولاس، مردمشناس امریکایی میگوید:«قدرت، کنترول بر منابع است؛ چه منابع انسانی و چه منابع مادی {…} اشتراک کنندگان در فعالیت سیاسی تلاش میکنند تا کنترول خود را بر منابع گسترش بدهند؛ اگر چنین نکنند، آنها کنشگران سیاسی نیستند». با این تعریف جامعهشناختی، میتوان اندکی پایههای قدرت رهبری سنتی هزارهها و رهبران جنبش روشنایی را واکاوی کرد.
در معادلات قدرت جامعۀ هزاره در تاریخ معاصر افغانستان، سه قطب وجود داشته است: حکومت مرکزی، طبقۀ حاکم و مردم عادی. طبقۀ حاکم پس از سرکوب عبدالرحمانی، که منجر به از همپاشیدن ساختار قبیلهیی هزارهها شد، شکل تازهیی بهخود گرفت و منحصر در دست خانهای زمیندار و در کنار آنها، ملاها شد. چندین دهه، حکومت مرکزی رویکردی محافظهکارانه با هزارهجات داشت و بهجای گسترش بروکراسی بهعنوان میکانیزم دولت مدرن، به تعامل با خانها پرداخت. خانها نمایندگان حکومت مرکزی تلقی میشدند.
پس از کودتای هفت ثور، طبقۀ حاکم پا بهعرصۀ کنش سیاسی گذارد. دکتر عسکر موسوی، رهبری سیاسی را «پدیدۀ جدید» در جامعۀ هزاره میداند. رهبری سیاسی بهشکل سازمانیافته، بعد از کودتا، هنگامی شکل گرفت که خانهای فئودال هزاره از هراس اصلاحات، بهویژه اصلاحات ارضی حکومت مرکزی، در پی تدارک نیرویی برای مقابله برآمدند. هرچند نعمت ابراهیمی، پژوهشگر، میگوید که این اصلاحات هیچوقت عملی نشدند، با آنهم خانها تلاش کردند تا میکانیزم دفاعی مناسبی برای خود ایجاد کنند. این میکانیزم دفاعی با پول خانها و با تحریکات معنوی ملاها شکل گرفت و دهقانها را بسیج کرد.
هزارهها از نخستین گروههای قومی بودند که به مقاومت علیه حکومت کمونیستی پرداختند و به سرعت اولین «ادارۀ خودمختار» را در مناطق مرکزی افغانستان ایجاد کردند که سالها دوام کرد. اما سرانجام حکومت محلی حاکمان هزاره با ظهور «مجاهدین جوان نخبه» که غالبن از ایران برگشته بودند، با جنگهای خونین به پایان رسید. مجاهدین نخبه، برخلاف ملاهای سنتی، با تحولات جهانی در عصر انقلابها آشنا بودند، جوان بودند، در نجف و قم درس آخندی خوانده بودند و به تجهیزات نظامی مدرن مسلح بودند.
نسل جدید رهبری سیاسی هزاره، خانها را به حاشیه راندند و به رقابت به یکدیگر پرداختند. آنانیرا که اکنون بهعنوان رهبران سنتی جامعۀ هزاره میشناسیم، در واقع بازماندگان همان «مجاهدین جوان نخبه» هستند. این رهبران سنتی از دهلیزهای تاریک و خونبار تاریخ معاصر افغانستان جان بهسلامت بردهاند و در این راه، در سرکوب مخالفان و دشمنان خود نیز خوشاقبال بودهاند.
به هر ترتیب، رهبران سنتی هزاره هرچند که قدرت را در کابل متمرکز کردهاند، با آن هم هنوز منابع انسانی قابل توجهی در مناطق هزارهنشین دارند. میزان رای در انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری، این ادعا را میتواند ثابت کند. این رهبران همچنان به منابع اقتصادی نیز دسترسی دارند و علاوه بر آن شبکۀ پیچیدهیی از حامیان داخلی و خارجی را طی سی سال گذشته برای خود شکل دادهاند.
در مقابل، پرسش این است که رهبران جنبش روشنایی، به چه منابعی قابل توجهی دسترسی دارند؟
دونالد کورتس، منابع را به پنج گروه طبقهبندی میکند: انسانی، مادی، ایدئولوژیک، سمبولیک و اطلاعات. اگر این طبقهبندی را بپذیریم، مهمترین منابعی که جنبش روشنایی با خود دارد، “سمبولیک و اطلاعات” است. به این معنا که در شبکههای اجتماعی، فعالیت گسترده دارد و از نمادها بهخوبی استفاده میکند. در مقابل، رهبران سنتی کم از کم در سه نوع منابع دیگر پرنفوذتر بهنظر میرسند. محمد محقق در سخنرانی اخیر خود هنوز بر منبع “ایدئولوژیک” تاکید کرد؛ منبعی که موتور محرکۀ عصر مقاومت بود و ممکن است اکنون نیز کارا باشد.
به هرحال، بهنظر نگارنده؛ با توجه به معادلات قدرت و سهمگیری هزارهها در ساختار حکومت، جنجالهای درونساختاری حکومت و مردم هزارهجات، بهنظر میرسد که پوستاندازی در «رهبری» جامعۀ هزاره به زودی رخ نخواهد داد و نیازمند زمان است؛ البته اتفاقات و تحولات غیر مترقبه را نمیتوان نادیده گرفت. این مقاله در روزنامه "راه مدنیت".
دوستان سلام،
بعد از چند ماه سرانجام توانستم دوباره این خانه را سر و سامانی بدهم؛ هرچند که "من پریشان تر از آنم که تو می پنداری". وبسایت که ابتدا به دلیل یک نقص فنی از دسترس من خارج شد، پسان با هجوم هکرها کاملا غیر قابل دسترس گردید. تلاش و کوشش چند مهندس هم نتوانست گره از کار بگشاید و آن شد که قالب جدید و نوشته های جدیدتر را روی دست گرفتم.
برای تولد 36 سالگی ام، به رسم سال های پیش که کارنامه یکساله خود را می نوشتم، چیزی ننوشتم. حرف زیاد است اما حوصله نه! خلاصه اش این که روزهای دشواری را در ماه های اخیر سپری کرده ام؛ گویا "دشواری" خود بخشی از زندگی من شده است.
حالا دوباره کم کم می نویسم. تمام روزهای دشوار زندگی این کلمات بودند که به دادم رسیدند؛ نه دوستان، نه خانواده، نه جامعه! فریاد زدم نه این که دیگران بشنوند؛ فریاد زدم تا خودم بشنوم یا شاید کلمات را پیش رویم بنشانم تا با من قصه کنند و قصه کردند... و این گونه شد که هنوز زنده ام... و این گونه شد که این گونه شد...
23 ماه می – یک گوشه زمین
سال ها پیش، وقتی برای اولین بار وارد افغانستان شدم، از جمله چیزهای عجیبی که دیدم اتومبیل های لوکسی بودند که با زنگوله و پوپک تزئین شده بودند. بعدها که اتومبیل های چند ده هزاری "لکسس" وارد کابل شد، رانندگانی را هم دیدم که پیراهن تنبان افغانی داشتند، نصوار می کشیدند و آهنگ قطغنی را با صدای بلند گوش می کردند؛ گاهی هم کنار خیابان "شهر نو" پارک می کردند تا همان گوشه ها "قضای حاجت" کنند.
روزهایی که کابل را ترک می کردم، چنین شگفتی هایی رنگ و رو باخته بودند. دیگر از این که زنگ موبایل کسی "الله اکبر" باشد تعجب نمی کردم؛ یا این که گره نکتایی فلانی زیر انبوه ریشش گم شود. خلاصه برداشت من این شد که "فرهنگ غنی افغانی غالب است و هر آنچیزی که وارد این مرز و بوم شود، بیدرنگ افغانیزه می شود؛ چه اتومبیل بنز باشد، چه موبایل اپل".
امروز ماجرای "عبدالله و غنی" دو دکتر باسواد مملکت باز مرا به یاد "افغانیزه شدن" پدیده ها انداخت. جان کری، پس از دو روز سر و کله زدن با این بزرگان سرانجام گفت که پس از شمارش کل آرا، فرد برنده باید بلافاصله "دولت وحدت ملی" اعلام کند. اگر این یک امر آمرانه از سوی کاخ سفید باشد، به چشم؛ اما اگر راهکاری دموکراتیک برای حل بن بست دموکراسی نوپای افغانستان باشد، جای بحث دارد.
اول این که نظام سیاسی افغانستان، نظام پارلمانی نیست که در آن احزاب بر حسب تعداد کرسی ها، گاه دولت ائتلافی تشکیل دهند و به جبر یا رضا، برنامه های خود را تلفیق کنند؛ آنچنانی که فعلا در آلمان "ائتلاف بزرگ" از دشمنان دیرینه یعنی سوسیال دموکرات ها، دموکرات مسیحی ها تشکیل شده است. وقتی نظام ریاستی است، طبق قانون یکی از نامزدان برنده میدان می شود و بر اساس برنامه خود کابینه و حکومت تشکیل می دهد. تکلیف بازنده ها مشخص است؛ آنان چون موفق نشدند و برنامه سیاسی شان مورد توجه رای دهندگان قرار نگرفته، باید تا دور بعد صبر کنند و یا در قالب "اپوزیسیون قانونی" به تبلیغ و رقابت بپردازند.
دوم این که اگر قرار است بین دو کاندیدا "دولت وحدت ملی" شکل بگیرد، چه لزومی دارد که چند میلیون رای دوباره باز شماری شوند. چه لزومی دارد که جامعه افغانستان در بلاتکلیفی به سر ببرد؛ اصلا چه لزومی داشت که دور دوم برگزار شود. پس از دور نخست، همان نفرات اول و دوم "دولت وحدت ملی" تشکیل می دادند و مزاحم وقت و آبروی شهروندان محترم افغانستان نمی شدند.
سوم این که، این سخن اشرف غنی، کسی خود را دانشمند بی بدیل جامعه بشری می داند، بسیار بی اساس و مضحک است: "ما بدین باور هستیم که اگر برنده همه قدرت را بگیرد، برای افغانستان خوب نیست. ما باید به تمام افغانها اطمینان بدهیم که هر رای آنها حساب میشود".
بدون شک، جامعه پویا و سالم، جامعه سیاسی پیشرو نیاز مبرم به فضای "رقابت سالم" دارد؛ اما افغان ها از آنجایی که در هر جنگی همیشه گوشه "معامله" را باز می گذارند، همواره در مقاطع اصلی تاریخ جورآمد کرده اند؛ طوری که حالا سرنوشت ما این است!
به نظر من، پس از شمارش تمام آرا نه تنها "دولت وحدت ملی" نباید شکل بگیرد، بلکه باید فرد متقلب مجازات شود. فرد برنده هم بی درنگ کابینه ای "همسان و همگون" را تشکیل دهد و با حفظ حقوق اساسی شکست خوردگان، برای پنج سال آینده برنامه کارآمد تعریف کند. این گونه افغانستان قادر خواهد بود که گام محکم و اساسی را در نظام سیاسی نوین خود بگذارد. در غیر آن، "دولت وحدت ملی" یعنی "دموکراسی افغانیزه شده" یعنی "پیرهن تنبان و نکتایی" یعنی همان "تقسیم قدرت عنعنوی در خیمه لویه جرگه" ... یعنی هرچیز به جز "رای مردم"!
بدرود
تب و تاب سیاست جوان
سه سال پس از سقوط طالبان، روزهایی که قدرت در بالادست تقسیم می شد، چند جوان در دانشگاه کابل در سایه درختان مرمی خورده به تحلیل تحولات روز می پرداختند. "جنبش دانشجویی افغانستان" پس از یک هفته اعتراض هزاران دانشجو به قتل دانشجوی ادبیات در خزان 1383 پایه گذاری شد. پیروزی شکوهمندانه (!) آقای رییس جمهور بهانه ای شد تا آن روزها خواهش "تامین امنیت محیط درس و کتاب" به سرکوب بیرحمانه دانشجویان بدل شود. پس از آن بود که چند تن از جوانان فعال و خوش فکر دانشگاه کابل "جنبش دانشجویی" را پایه نهادند؛ هدف اصلی آن نهاد غیرمتمرکز، امن ساختن محیط درس و بعد پنجه دادن با سیاست روز کابل بود تا از میان چپ و راست، راه میانه ای شکل بگیرد و فرصت ها و امکانات به دست آمده حیف و میل نشوند. شاید بسیاری از آنانی که در سایه درختان محوطه دانشگاه گرد می آمدند، قصد سیاست بازی نداشتند اما شرایط طوری بود که اگر "خانه خالی می بود، جولا تار می دواند".
آن سال ها، دانشگاه کابل حدود سی تن از بهترین های این کار را کنار هم آورده بود: آریا، ملیحه، نسرین، فاطمه، ویدا دختران دلاور آن روزگار بودند که علیرغم تهدیدهای مستقیم و جدی به سیاست دست زده بودند؛ حشمت رادفر، فردوس، نادر پژوهش، عبدالله خداد، آثار حکیمی، میثم حسینی، جواد رها، بهمن آزاد، شکیب، آصف هزاره، آصف محمدی، سمیر بدرود و بسیاری دیگر - که حالا نام خداداد، دیپلومات ها و رهبران خوبی شده اند - کسانی بودند که وقت و انرژی می ماندند تا شالوده یک نگاه عقلگرایانه به جامعه و قدرت در بین تحصیلکردگان نهادینه شود.
تفتیش عقاید
جنبش دانشجویی افغانستان در مدت کمتر از یک سال فعالیت مداوم توانست با کمترین هزینه با روش های کاملا مسالمت آمیز پیشنهادات سیاسی خود را ارائه کند؛ از حقوق دانشجویانی که با تهدید روبرو بودند، دفاع کند و حتا نسبت به سیاست های کلان موضع گیری نماید.
اما دیری نگذشت که ورق برگشت. اشرف غنی، پس از برکناری رییس پیشین در اثر تظاهرات، رهبری مهمترین مرکز علمی افغانستان را بر عهده گرفته بود. بچه ها به شوخی رییس جدید دانشگاه کابل را "اشرف الاغنیا" می گفتند.
ما که آوازه او را شنیده بودیم، چشم امید داشتیم؛ می گفتیم "اشرف غنی" از امریکا دکترا دارد، آکادمیسین است و سال ها در بانک جهانی فعال بوده؛ جهاندیده است و معیارهای آزادی اندیشه و عمل را می داند. گمان کردیم که او از موقعیت خاص افغانستان در جهان استفاده می کند و وضعیت نابه سامان علم و فرهنگ را ارتقا می بخشد و ...
اشرف غنی؛ مشت آهنین عبدالرحمن
برای برقراري امنیت، قرار شده بود تا دیوار کوتاهی با یک کتاره دور تا دور محوطه وسیع دانشگاه کشیده شود؛ تا از یک سو امنیت دانشگاه حفظ و از سوی دیگر آن محیط علمی وجهه اش تغییر نکند. اشرف غنی، آن دیوار کوتاه (به گمانم یک متری) را تخریب کرد و در گام اول دستور داد دیواری به ارتفاع سه متر، کتاره ای به ارتفاع دو متر و بعد سیم خاردار بکشند. سه پوسته امنیتی هم سه دروازه ورودی را کنترول کنند و گاهی با خشونت مانع ورود برخی دانشجوها شوند.
همان روزها، یک راننده تاکسی به من گفت: "چرا ایطو دیوار گرفتند؟ خوب بود ما محصلین را می دیدیم، دلمان شوق می کرد". آن راننده تاکسی که یک شهروند عادی کابل بود، بسیار با شعورتر از سیاستمدار امریکا دیده به نظرم جلوه کرد. آن مرد اول از همه "خفقان" را درک کرده بود.
اشرف غنی به گمانم "داکتر کنترول سیستماتیک و خشونت سازمان یافته بود". او در گام بعدی از تجمعات دانشجویان جلوگیری کرد. حتا در روز ارج گذاری از "آزادی بیان" نه اجازه تجمع داد و نه تالار دانشگاه را؛ همان شد که بچه های جنبش جنراتور و تیپ آوردند و ایستاده زیر باران "آزادی" را تجلیل کردند.
ما جرات نداشتیم به او نزدیک شویم و مثل یک شاگرد و استاد حرف بزنیم. او دو بادیگارد سیاهپوش مسلح داشت که مجبورمان می کردند تا از فاصله 500 متری هم به او نزدیک نشویم. علاوه بر آن، در جمع دانشجویان که سخنرانی کرده بود، از الفاظ رکیک و تند برای سرکوب و به اصطلاح زهرچشم نشان دادن، استفاده کرده بود.
ضربه نهایی و میراث تلخ
روزی رییس وقت دانشکده علوم اجتماعی مرا به دفترش فراخواند و گفت: "قصه جنبش چیست؟" گفتم که یک نهاد است می خواهیم برای دانشگاه جزوه علمی تدوین کنیم، برای محوطه سطل اشغال بخریم و ... گفت: "چیزی که می گویم تهدید از طرف من نیست. فقط مثل یک برادر بهت می گویم که اشرف غنی تمام رییسان فاکولته ها را خواست و لیست تمام شما را ماند و گفت که اشرار هستید که از بیرون تمویل می شوید". رییس در ادامه گفت که قضیه جدی است و اگر به کارتان ادامه بدهید شما را به امنیت ملی معرفی می کنند.
بیدرنگ به دیگر دوستان زنگ زدم. قصه مشابه برای همه آنان اتفاق افتاده بود؛ برای عبدالله، حشمت، آثار؛ به ویژه برای دختران سیاستمدار ما در دانشکده شرعیات. تشکیل جلسه دادیم و با اندوه کامل به این نتیجه رسیدیم که فعالیت جنبش را متوقف کنیم. ما می دانستیم که اگر همان اندک فعالیت ما نباشد، "خانه را جولا می گیرد" و گرفت. دو سه ماه بعد، امنیت ملی دو نفر را از دانشکده شرعیات دستگیر کرد که قصد داشتند در دانشگاه بمبگذاری کنند؛ نفر سوم که طراح اصلی بود، گویا گریخته بود... اشرف غنی رفت؛ اما میراثش برای دانشگاه کابل ماند. میراثی برای سرکوب و کنترول مغز افغانستان. وقتی سال 1386 آشوبی برپا شد و در پلکی، از "خیرخانه" تا "دارالامان" را فرا گرفت، ماموران امنیتی درهای محوطه دانشگاه را بستند و خوابگاه مرکزی پسران را محاصره کردند. من خودم دیدم که سه یا پنج (دقیقا یادم نیست) موتر پولیس با راکت و تیربار از در جنوبی وارد محوطه شدند تا به سبک "اشرف الاغنیا" امنیت محیط علم و فرهنگ را تامین کنند. ما گریختیم!
افغانستان زخمی
آنچه گفته شد، فقط یادآوری کوچکی از نگاه "امنیتی و سرکوبگر" یک تکنوکرات غربدیده به افغانستان و دردهایش بود. جمله آخر این که، افغانستان زخمی با تمام مردمانش، از ترکمن های زحمتکش گرفته تا هزاره ها، تا بلوچ ها و تاجیک ها و ازبک ها تا پشتون های فقیرش نیاز به یک "رهبر میانه رو" دارند که با سعه صبر بتواند زخم های این سرزمین را التیام بخشد.