Asef Hossaini
نقدی بر فیلم "افغانستان 2014" ساخته سهیلا و رازی محبی
عصر يك روز تابستاني رو به روي سينما "استرا" در شهر "ترنتو"ی ايتاليا، دانشجويان، سينماگران و سياستمدارها آمده اند تا فلم "افغانستان 2014" ساخته سهيلا و رازي محبي را تماشا كنند. این فلم بخشی از یک پروژه بزرگ است.
فلم مستند 45 دقيقه يي با نمايي از ميدان هوايي "کلن- بن" آغاز مي شود و روايت خطي خود را با سرك كشيدن به نقاط مختلف شهر ادامه مي دهد. فلم سرگذشت خبرنگار جواني است كه پاييز سال 2011 به شهر بن رفته است تا دومين كنفرانس بين المللي درباره افغانستان را از نزديك ببيند. كنفرانس اول دقيقا 10 سال پيش در قصر "پيترزبرگ" بر بالاي تپه ها در حاشيه شرقي رودخانه راين برگزار شد و سرنوشت افغانستان را با پي ريزي چارچوب سياسي جديد، رقم زد.
حالا ده سال بعد، سران بيش از 100 كشور و موسسه بين المللي جمع شده اند تا در كنار بررسي دست آوردهاي ده ساله به برنامه ريزي آينده بپردازند. به ويژه آن كه قرار است تمام نيروهاي رزمي خارجي تا پايان سال 2014 افغانستان را ترك كنند و به طولاني ترين و پرهزينه ترين جنگ ناتو خاتمه يابد.
فلم با تصاوير پي در پي از باز و بسته شدن درب میدان هوایی آغاز مي شود. اين تكرار هرچند از يكسو هيجان و انتظار را در بيننده ايجاد مي كند، اما در سوي ديگر مي تواند نمادي از كنفرانس ها و نشست هاي فراوان سياستمداران جهان در ده سال گذشته پيرامون افغانستان باشد. سرانجام هواپيماي رييس جمهور افغانستان به بن مي رسد. اين تصاوير سفر تاريخي جان اف كندي به اين شهر را كه زماني پايتخت سابق آلمان غربي بود، به ياد مي آورد. به ويژه آن كه دوربين از زاويه پايين گيدو وستروله، وزير خارجه آلمان و رييس جمهور افغانستان را نشانه رفته است كه زير نور خيركننده فلش كمره هاي عكاسي سخنان ديپلوماتيكي را به زبان مي آورند.
فلم پر از نماداست؛ نمادهايي كه در درون فلم ساخته شده اند و ببينده در نگاه اول نمي تواند آنان را كشف كند. اين نمادها كمك كرده اند تا تناقض هايي كه به طور هدفمندانه يي منظور بوده اند، به راحتي برجسته شده و ارائه گردند. بعد از اولين مونولوگ، فلم با يك پرسش ادامه پيدا مي كند. خانمي كه گويا تحصيل كرده است با دشواري به زبان انگليسي پرسش خود را در مورد وضعيت زنان در افغانستان مطرح مي كند. به طور نمادين اين عدم بلاغت در زبان خود نشان دهنده وضعيت ضعيف زنان در جامعه افغانستان است. در مقابل يك مرد را مي بينيم كه نماينده جامعه مدني افغانستان معرفي مي شود، با سر و روي آراسته به انگليسي امريكايي فصيح به او پاسخ مي دهد.
در نماي ديگري نمايندگان جامعه مدني افغانستان كه در كنفرانس ديگري در حاشيه كنفرانس اصلي به بن رفته اند، در حال عكس گيري، گفتگو و صرف غذا هستند. چيزهايي كه بي دغدغه بودن و شايد بي مسووليتي آنها را نشان مي دهد. پس از اين سكانس ديپلومات ها مي آيند. وستروله، وزير خارجه آلمان و ميزبان كنفرانس تاكيد مي كند كه دولت افغانستان ابتكارعمل در مصالحه با طالبان را در دست دارد؛ اما بلافاصله، تصوير حميرا صديقي، يك فعال حقوق بشر نشان داده مي شود كه حرف هاي او را نقض مي كند.
فلم بدون آن كه رابطه بين سياستمداران و نمايندگان جامعه مدني را بر ملا كند، به مقايسه آنها مي پردازد. اين مقايسه گاه آنها را همسو و گاه در نقطه مقابل نشان مي دهد. در بخش ديگري از فلم خانمي كه يكي از نمايندگان جامعه مدني افغانستان است، به جاي آن كه به بررسي موضوع جامعه مدني بپردازد، به سياستمداران حاضر در مجلس خوش آمدگويي مي كند: "هرچند وزيران خيلي گرفتار هستند، در جلسه جامعه مدني افغانستان شركت كرده اند و...".
فلم ريتم نسبتا آهسته دارد و ببيننده را آرام آرام با خود مي برد تا گويا او را براي نشان دادن چيزي مهمتر آماده كند. فلم همچنان با چيدمان تناقض به پيش مي رود. در ميانه هاي فلم، وزير خارجه افغانستان تاكيد مي كند كه وضعيت افغانستان بهتر شده است و خوب است. بعد خانمي با ظاهري آراسته از وزارت همكاري های آلمان همان سخنان را تكرار مي كند. اما پس از اين دیالوگ همسوي دو ديپلومات، يك فعال حقوق بشر آب سرد بر روي دست آنها مي ريزد و آمار و ارقام آنها را باطل مي پندارد.
فلم از سمبول ها و نشانه ها به بهترين شكل بهره برده است. در واقع فلمسازها توانسته اند به طور شگفت انگيزي با كنار هم چيدن معنادار عناصر، سمبول هاي جديد بسازند. مثلا در سكانسي، يكي از اشتراك كنندگان كنفرانس جامعه مدني در سالون مشغول تماشاي عكس هاي كمره اش است، در همين حال يك خانم آلماني به او خبر مي دهد كه جلسه شروع شده و منتظر او هستند. دوربين و عكس هاي يادگاري كه دو سه بار در جاهاي مختلف فلم تكرار شده اند، خود نمادي از بي توجهي و سهل انگاري كساني است كه به بن رفته اند تا سرنوشت افغانستان پس از سال 2014 را رقم بزنند و پاسخي براي 30 ميليون شهروند نگران افغانستان داشته باشند. يا در بخش ديگري، چرخش درب هوتل پنج ستاره "ماریتيم" مي تواند نشان دهنده آمد و شدهاي بي شمار ديپلومات ها و حركت در مدار بسته باشد.
در نماي ديگري از فلم تظاهرات شماري از افغان هاي مقيم آلمان نشان داده مي شود كه عليه سياست هاي دولت و مصالحه با طالبان اعتراض كرده اند. سهيلا، فلمساز در اين مورد مي گويد: "چهره تظاهركنندگان كاملا متفاوت از پورتره سياستمداران است".
فلم بدون آن كه حرفي بزند با نفي حرف ديگران مانفيست ارائه مي كند. مانفيستي كه تنها وضعيت افغانستان را به چالش نمي گيرد، بلكه عملكرد كل سياستمداران جهان را كه در كنفرانس بن جمع شده اند، زير پرسش قرار مي دهد. فرانچسكا، پژوهشگر و جامعه شناس ايتاليايي در اين مورد مي گويد: "هيچ تفاوتي بين سياستمدارهاي انگليسي، افغان يا آلماني نبود. حس مي كردم كه يك خاليگاه وجود دارد. تمام افراد حتا عكاس هايي كه آنجا بودند از آن فضا (خاليگاه) سمي شدند". سارا كه عرب شناسي خوانده، بر اين باور است: "اين موضوع فقط براي افغانستان نبود. يك موضوع بود مثلا براي مالتا، سوريه، يا هرجاي ديگر... نشان مي داد كه چقدر سياستمدارها از زندگي ما دور هستند و به ما ربطي ندارند".
در تمام فلم هيچ تصويري از داخل افغانستان و مردم سرزمين هندوكش نشان داده نمي شود. شايد در نگاه اول انتقاد آميز به نظر برسد كه چگونه مي توان فلمي در مورد افغانستان ساخت بدون نشان دادن مردمانش؛ اما اين فلم با اين وسيله دقيقا خواسته است كه بگويد در تمام اين جلسات سياسي خارج از كشور، كساني كه غايب هستند، مردم هستند. بان كي مون، وزير خارجه آلمان، وزير خارجه افغانستان، رييس جمهور افغانستان همه گويا يك متن نوشته شده را با لهجه هاي مختلف مي خوانند؛ بي آن كه لمس مستقيمي به مردم افغانستان داشته باشند. فلم در انتقال اين پيام خوب عمل كرده است.
خبرنگار در پايان فلم در حالي كه در اتاق رسانه ها قدم مي زند، تصوير سياستمداران و دولتمردان جهان كه در سالون ديگري حضور دارند، بر روي پرده نمايش داده مي شود. صداها، وعده ها، خنده ها، شاتر دوربين ها كم كم زياد مي شوند و روي هم مي لغزند و سرانجام صداي هواپيما و بمباران به گوش مي رسد. بعد سياستمداران آرام و ساكت با لبخند "امريكايي" بر روي سكو ايستاده اند تا آخرين عكس يادگاري خود را بگيرند.
فرانچسكا، جامعه شناس ايتاليايي در اين مورد مي گويد: "وقتي فلم تمام شد حس كردم كه حالا مردم بر مي خيزند و فرياد مي زنند؛ اما هيچ كس اين كار را نكرد. سكانس آخر كه صداها روي هم آمدند، احساس كردم اين همان فريادي بود كه من مي خواستم". فلم با اين تكنيك در برانگيختن حس و انتقاد بسيار موفق بود. به ويژه آن كه آغاز فلم با صداي هواپيما شروع مي شود و بعد با همان صدا به پايان مي رسد. سميرا، دانشجوي دكتراي جامعه شناسي در مورد اين بخش گفت كه "فلم با صداي هواپيماها شروع شد. طوري بود كه احساس كردم در يك منطقه جنگي هستم". پس مي توان گفت تمام روايت فلم بين دو نقطه بحران اتفاق افتاده است.
با اين همه چند نكته در اين فلم قابل تامل است. مثلا خبرنگاري كه شخص اول فلم و روايتگر ماجرا است، بيش از آن كه كنجكاو و جستجوگر باشد، متحير است. او هرگز تلاش نمي كند تا از سياستمداران چيزي بپرسد و سخنان آنان را به چالش بكشد. در عوض، او خونسرد به اطراف مي نگرد و در صدد است تا با كنكاش دروني به تحليل اتفاقات بيروني بپردازد.
در بخشي از فلم يك جوان افغان مهاجر ترانه اعتراضي خود را به سبك رپ و به زبان آلماني مي خواند. ترانه لبريز از درد است. اگر فلم مسير خطي نمي داشت، شايد خوب مي بود كه با اين ترانه شروع مي شد و بعد به قصه هاي ديگر بر مي گشت.
نور، صدا، رنگ و ديگر مسایل تكنيكي خوب بود؛ اما بهتر مي شد اگر روايت يا "نريشن" با صداي خود بازيگر و با لهجه شكسته ايتاليايي خوانده مي شد. در بخش هايي كه مصاحبه صورت مي گيرد به وضوح روشن است كه مصاحبه كننده كه پشت دوربين قرار دارد، كسي غير از بازيگر است. با اين همه، فلم مونولوگ هاي كوتاه و پر معلوماتي دارد؛ در كنار اين كه حس شاعرانگي در آن موج مي زند. يكي از مونولوگ ها چنين است:
"راين آرام است با همه بغض هاي فرو خورده اش از جنگ جهاني اول و دوم كه در حافظه سنگ هايش مانده اند و سكوت مي كند و به زمزمه هاي من گوش مي كند. مي خواهم فرياد بزنم و بپرسم كه آيا او هم شنيده است؟ هنگامي كه چكمه هاي آخرين سربازان روس در فبروری 1989 برفراز آمودريا مي گذشتند، جنرال روس، موريس گرموف در ميانه پل مي ايستد و با خودش زمزمه يي مي كند؛ زمزمه يي كه صدايش در ميان بادها گم شد و طنينش را كتاب هاي تاريخ از هم كپي كردند".
رازي محبي كه "افغانستان 2014" را به همراه همسرش سهيلا ساخته، مي گويد كه اين فلم "يك مكان براي آرزو كردن است؛ تخيل كردن است. اين تخيل را فكر كنيم و بعد اين تعقل را عمل كنيم. هدف اين فلم قضاوت كردن نيست".
فیلم "افغانستان 2014"بخشي از يك پروژه است كه شامل نمايش تئاتر، برگزاري كنفرانس و ارایه يك بيانيه نهايي در مورد آينده افغانستان است. اين فلم با همكاري "انجمن صلح ترنتو"، مجمع رسانه يي "اوني موندا"و با تهيه كنندگي "فلم ورك" ساخته شده است.
پیوند این مقاله در وبسایتدویچه وله
نود و سه سال از آنچه استقلال افغانستان ناميده مي شود، مي گذرد؛اما هنوز مردماني كه یکجا جنگيده بودند تا استقلال قلمرو زيستي يا اصطلاحا وطن خود را به دست آورند، درگير چالش هاي بزرگ هويتي هستند. اين مردمان بيش از هر زماني انسجام طبيعي خود را از دست داده اند و براي نجات، شتابان و هيجان زده در پي بازسازي هويت خويشند.
همين چند روز پيش مسابقات المپيك لندن سبب شد تا ميليون ها شهروند افغانستان هماهنگ، همزمان و همدل به تلويزيون خيره شوند و برد و باخت قهرمان خود را فارغ از گرايش مذهبي، زباني و نژادي يك "حيثيت ملي" تلقي كنند. اما پرسش اين است كه ريشه اين هيجان و ناسيوناليسم گنگ كجاست؟ آيا افغانستان يك ملت دارد؟ آيا شهروندان افغانستان بي آن كه بدانند "ملت بودن" را فقط كوتاه و كمرنگ در مسابقات المپيك تجربه كرده اند؟
افغانستان؛ سرزمين بي ملت؟
افغانستان حداقل يك قرن است كه تلاش مي كند تا در كنار پروسه دولت سازي، به ملت سازي نیز بپردازد؛اما همواره اين كشور در تاريخ معاصر خود براي نيل به چنين آرمان هايي ناكام بوده است. این کشور در مقاطعی از تاریخ معاصر خود توانسته است دستگاه بروکراسی را با نام "دولت" تجربه کند؛ نظام های شاهی، کمونیستی، اسلامیستی و دموکراتیک در یک قرن گذشته با میکانیزم های مختلف، و با میزان مشروعیت متفاوت توانسته بودند برخی از "کالاهای سیاسی" را از قبیل امنیت و ثبات به عنوان شرط های اساسی "دولت بودن" تامین نمایند؛ اما با این هم، این کشور بارها "دولت ناکارآمد"(failed state) را تجربه کرده است.
افغانستان حداقل در چهار دهه گذشته دولت ناکام داشته است. بنابر يك تعريف، "دولت ناكام به دولتي گفته مي شود كه موسسات آن در ارائه كالاي سياسي مثبت به شهروندانش در سطحي ناكارآمد باشد كه احتمالا باعث تضعيف مشروعيت و موجوديت خود دولت گردد"(R.I.Rotberg, 2003 and A. von Bogdandy; R. Wolfrum, (eds), 2005, p.580)با این لحاظ، دولت افغانستان هم اكنون با كمك حدود نيم ميليون نيروي مسلح (حدود 350 هزار داخلي و 140 هزار خارجي) نمي تواند حداقل امنيت را در پايتخت كشور برقرار نمايد.
از آنجايي كه "دولت کارآمد" شرط لازم و ضروري ملت سازي می باشد، افغانستان در پروژه ملت سازي نيز ناكام بوده است. هرچند دو مفهوم "دولت سازي" و "ملت سازي" غالبا به طور مترادف و دركنار هم به كار مي روند، اما از لحاظ معنايي تفاوت دارند؛ دولت سازي به مفهوم "حكومتداري" يا فن مديريت دولتي نزديك است؛ در حالي كه "ملت سازي" به مفهوم بزرگتري اشاره مي كند كه عناصر معنوي، مانند هويت فرهنگي در آن برجسته هستند. افغانستان دقيقا در ايجاد همين مفهوم يعني "هويت فرهنگي" در جغرافياي مشخص خود با شكست روبرو بوده است (Scott, 2007, p.3).
اين كشور نه با تلاش هاي سركوبگرانه عبدالرحمن خان توانست ملت بسازد؛ نه با اصلاحات ملايم اماني. افغانستان نه در حكومت چهل ساله ظاهرشاه ملت بودن را تجربه كرد؛ نه در كودتاها و جدل اسلامگرايان. به گفته جی. اسکات، دولت می تواند با مداخله خارجی ایجاد شود -آنچنانی که در بالکان و بسیاری از کشورهای جهان رخ داد- اما ملت سازی یک روند داخلی است. به این معنا که شهروندان و دولت یک جغرافیای معین باید معمار "هویت فرهنگی" جمعی باشند و عناصر آن را انتخاب کنند.
در افغانستان اما به نظر می رسد که رژيم ها با گرايش ها و روش هاي متفاوت در صد سال گذشته همواره از شكل گيري يك هويت فرهنگي چند عنصري جلوگيري كرده و سعي نموده اند تا هويت خطي و تك عنصري بسازند. هویتی که نتوانسته است چتر فراخی براي تمام مليت هاي افغانستان باشد و سبب شده است تا ديگر اقوام و خرده فرهنگ ها اندك اندك حساب خود را جدا كنند.
كونراد شتر، افغانستان شناس آلماني در مورد ملت – دولت سازی در افغانستان مي گويد: "خاندان حاكم پشتون، كه توسط هند برتانيايي بر مسند نشانده شده بود، عناصر پشتوني را در مفهوم دولت- ملت استفاده كرد [...] سياست خاندان حاكم الگوهاي نژادي را كه به وجود آمده بودند به منظور دسترسي به كالاهاي عمومي (منابع دولتي) و دفاتر مورد استفاده قرار داد" (Schetter, 2002, p.3).
به همین لحاظ، افغانستان در کنار دولت ناکارآمد، ملت ناکارآمد را نیز تجربه کرده است. يكي از نشانه هاي "ملت ناکارآمد" يا ناموفق، نبود هويت واحد در بين شهروندان يك قلمرو مشخص است. به عبارت ديگر، "مفهوم ملت ناكارآمد (شكست خورده) در كشورهاي چند- اجتماعي تشديد مي شود. در اين كشورها، هر اجتماع خود را به تنهايي بر اساس دين، طبقه، زبان و يا نژاد جداگانه تعريف مي كند"(A. von Bogdandy; R. Wolfrum, (eds), 2005, p.285).
چند فرهنگي؛ راز موفقيت ملت سازي نوین
مفهوم ملت سازی در اواخر قرن 19 و 20 میلادی به معنای یکرنگ سازی جوامع بود. در ترکیه، ایران، عراق و دیگر کشورها، ملت با همگون سازی و اختراع ارزش های ملی و با فشار ایجاد می شد. رضا خان و آتاترک برای ایجاد ملت باید اقلیت ها را در کشورشان سرکوب می کردند، یکی از زبان ها را به عنوان زبان رسمی تلقین می نمودند و حتا نوع لباس و پوشش را یکرنگ می ساختند؛ کاری که امان الله از عهده آن نبرآمد و اصلاحاتش عقیم ماند. اما حالا، صد سال بعد، مفهوم ملت و روش ملت سازی تغییر کرده است. در بامداد قرن بیست و یک، خرده فرهنگ ها در ملت سازی عنصر اصلی هستند و حتا گاه یک خرده فرهنگ، خود یک ملت را می سازد. دیگر نمی توان کردها را درعراق و یا ازبک ها و ترکمن ها را در افغانستان نادیده گرفت.
حس كمرنگ ناسيوناليسم افغاني در بازي هاي المپيك و فوران هيجان به خاطر دومين مدال برونز تاريخ اين كشور دو باور را تقويت مي كند؛ اول این که پذيرش خرده فرهنگ ها و ايجاد مجال براي همه گروه های اجتماعي مي تواند ابزاري شود تا ابتدايي ترين حس ناسيونالیسم و یا به عبارت بهتر، وطندوستی در بين تمام شهروندان افغانستان شكل بگيرد. دوم این که ممکن است مفهوم "ملت" به طور طبیعی در بین شهروندان افغانستان وجود داشته باشد.
افغانستان و ملت طبیعی؟
به نظر می رسد جامعه افغانستان آن گونه که رژیم های حاکم در صد سال گذشته مرزبندی کرده اند، قابل تفکیک نیست. به عنوان مثال همه هزاره ها شیعه نیستند؛ آن گونه که همه پشتون ها، پشتو زبان نیستند؛ و یا همه تاجیک ها در سنی مذهب نیستند.
جامعه افغانستان اختلاط فرهنگی و نژادی پیچیده یی دارد که به مرور زمان به یک "یک تعادل" اجتماعی انجامیده است. ایستادن و تمرکز بر یکی از این خرده فرهنگ ها نه تنها نمی تواند دیگر خرده فرهنگ ها را – به دلایل کثرت و تنوع – منزوی کند؛ بلکه اندک اندک خود منزوی می شود.
شهروندان افغانستان انسان هاي عادي هستند با روزمرگي هاي عادي؛ صبح ها به مزرعه و كار مي روند و عصر برمي گردند. روابط اجتماعي آنها با اهالي كوچه و گذر ساده و روشن است. زندگي در مسير همواري در حركت است و گاهی فقط اتفاقات كوچك مثل سنگريزه آن را تكان مي دهد. شهروندان افغانستان انسان هاي عادي هستند تا هنگامي كه مورد هجوم يك "كنش" سياسي هدفمند و "تمامیتخواه" (توتالیتر) قرار نگيرند؛ آن وقت ناخودآگاه تكه تكه مي شوند و همسايه خود را كه 30 سال با هم زندگي كردند، پشتون مي نامند و همسايه كوچه پشتي را هزاره؛ و حتا یکباره به یاد می آورند که برخی از خویشاوندانشان از تباری دیگر و یا مذهبی دیگرند.
واكنشي كه منجر به چنين دسته بندي در ذهن شهروند افغانستاني مي شود اين است كه او بيدرنگ در برابر يك واكنش از پيش تعريف ناشده قرار گرفته و مجبور است حالت تدافعي بگيرد. مجبور است به سپرهاي دفاعي كهن پناه ببرد و تلاش مي كند تا زير نام مذهب، دين، منطقه،نژاد و زبان خود را به گروه بزرگتري بچسپاند تا متلاشي نشود. این "کنش" سیاسی هدفمند که سمی در راستای ملت سازی در افغانستان بوده، همواره از سوی اقتدار حاکم صورت گرفته است.
نتیجه
افغانستان قرن 21 نمي تواند يكرنگ باشد. اگرچه در تاريخ صد سال گذشته بارها تلاش شد تا نظام هاي توتاليتر با از بين برداشتن خرده فرهنگ هاي افغانستان، يك الگوي تكرنگ و يكنواخت را به عنوان "هويت ملي" بقبولاند؛ اما اين گرايش شكست خورده است. شكست اين گرايش تا حدي به سبب تغييرات اجتماعي شديد در درون جامعه افغانستان و بيشتر به دليل موج جهاني شدن رخ داده است. دوران مفاهيم ملت – دولت سازي كلاسيك كه استوار بر اقتدار آتاتركي بود، به پايان رسيده است و كشورها هويت خود را با به رسميت شناختن خرده فرهنگ ها و تلفيق آنان با رعايت حقوق برابر شکل می دهند.
عاصف حسینی
پژوهشگر در مدرسه سياستگزاري ويلي برانت - آلمان
Read 1917 time
حامد کرزی، رییس جمهور افغانستان روز اول ماه دلو در مراسم گشایش دومین سال پارلمان افغانستان گفت که از نظام ریاستی تا پای جان دفاع می کند و افغانستان آزمایشگاه نظام های سیاسی نیست. پرسش این است که چرا او از نظام پارلمانی می ترسد؟
افغانستان شاید تنها کشور جهان باشد که وقتی سخن از نظام پارلمانی یا فدرالیزم پیش می آید، بیدرنگ به "جدایی طلبی" و "تجزیه" تعبیر می شود. آیا این برداشت نتیجه عدم آگاهی ما از ویژگی های نظام های سیاسی است، یا این که یک باور سیاسی هدفمند پشت این واکنش جا دارد؟
این نخستین باری نیست که کرزی و حلقه اطرافش از مصالحه با طالبان و دیگر جنگجويان سخن می گویند. اندکی پس از سقوط رژیم طالبان، کرزی و اطرافیانش به شیوه های مستقیم و غیرمستقیم برای بازگشت طالبان به قدرت آغوش باز کردند. جرگه مشورتی صلح نیز در ادامه همین تلاش های ممتد حکومت برای قانع ساختن طالبان و جنگجویان برای پیوستن به "دسترخان باز" قدرت می باشد.
در واقع هراز گاهی که کرزی تحت فشار بین المللی قرار می گیرد تا به تعهدات خود مبنی بر تامین امنیت، مبارزه با مواد مخدر و فساد عمل کند، شتاب زده طرح مصالحه یا به عبارتی دقیق تر، بخشش طالبان و جنگجویان مسلح را پیش می کنند. طرح آشتی ملی یک راهکار استراتژیک برای عبور از بحران نیست، بلکه در واقع پاک کردن صورت مساله است.
کرزی به دو دلیل به تكرار مصالحه با طالبان را در شرایط حساس پیش می کشد: نخست، برای فرار از تنگنا و منحرف کردن ذهن جامعه جهانی، طرح آشتی با گروه های جنگجو را پیش می کشد و این گونه وانمود می کند که با باج دادن به طالبان و پیوستن آن ها به قدرت، مشکل ناامنی و بسیاری مشکلات دیگر حل می شود؛ و چنين توجيه مي كنند نبود طالبان در بدنه قدرت است که باعث خلا و نارسایی شده است. دوم این که، حلقه کرزی در پشت پرده هدف دیگری را نیز تعقیب می کند، و آن همانا قدرت بخشیدن به طالبان و بازگشت آن ها – با کمی تغییر- به عنوان نمادی از اقتدار قومی، می باشد.
گفتگو، مصالحه، آشتی، با چه کسانی؟
کرزی در آخرین اظهاراتش در کاخ سفید (22 ثور 1389) دوباره از مذاکره با طالبانی نام برد که به گفته او با القاعده ارتباط ندارند و همکاری آن ها با طالبان به دلیل ترس از آن گروه است. این در حالی است که بارها و بارها این ادعا از سوی طالبان رد شده و با تاکید بر یکپارچگی خود، "طالبان میانه رو" را تصور ذهنی مقام های دولت افغانستان دانسته اند. اما این سوال پیش می آید که آیا این طالبان میانه رو هستند که دست به عملیات تروریستی می زنند و گفتگو با آن ها الزاما به صلح می انجامد؟! در غیر آن، صرف هزینه گزاف و جلب حمایت خارجی برای پیوستن چنین گروه فرضی به دولت هیچ تغییر مثبتی به امنیت کشور نخواهد آورد. چرا که آنانی که عملیات تروریستی را طراحی و اجرا می کنند هرگز دولت افغانستان را به رسمیت نشناخته اند تا حاضر به گفتگو با آن شوند. رهبران طالبان می دانند که چنین پیشنهادهايي به معنای اعتراف دولت افغانستان به ضعف است؛ و یکسره بر مواضع خود مبنی بر ایجاد امارت اسلامی و خروج نیروهای خارجی تاکید دارند. حتا حذف تعدادی از مقام ها و وزیران طالبان از لیست سیاه سازمان ملل (قطعنامه شورای امنیت در سال 1999) به درخواست حامد کرزی، مورد استقبال طالبان قرار نگرفت.
از سوی دیگر، آن هايي که در جنگ داخلی دهه نود شریک بودند نیز کسانی هستند که قرار است زیر چتر بزرگ "جرگه مشورتی صلح" بار دیگر بخشیده شوند. بیشتر فرماندهان جنگ در آن دوره، اکنون در بدنه قدرت رسما اشتراک دارند؛ و آنان هستند که از همین موضع ظاهرا مشروع هم خود و هم دیگران را می بخشند. اگرچه بسیاری از آن فرماندهان جنگ اکنون مشغول سیاست و تجارت می باشند، با آن هم اگر جامعه ای قرار است از دوران آشوب به صلح و آرامش طی مسیر کند، باید به کوچکترین جنایات در هر دوره و زمانی بپردازد؛ و کسانی که دست به کشتار غیر نظامیان زده اند و کرامت انسانی را پایمال کرده ند به محکمه ای عادلانه کشیده شوند؛ چه کمونیست، چه عاملان جنگ هاي داخلي و چه طالب!
"عدالت انتقالی" و دولت افغانستان
اگرچه هدف اصلی جرگه مشورتی صلح، بخشش طالبان و حزب اسلامی است، اما در واقع سعی می کند با عمومیت بخشیدن موضوع پای دیگران را نیز به میان بکشد. پای کسانی را که در جنگ داخلی دهه نود متهم به نقض حقوق بشر هستند. با این کار کرزی سعی می کند تا از حساسیت بخشش و آشتی با طالبان بکاهد و مقاومت برخی از این افراد را از بین ببرد و چنین وانمود کند که طالبان نیز همان قدر بیگناه اند که دیگراند!
پروسه عدالت انتقالی در کشوری مانند افغانستان که چند مرحله مختلف بحران و جنگ را پشت سر گذرانده، باید چنین باشد که جنایتکارهای جنگی و ناقضین حقوق بشر جداگانه در هر دوره بررسی و محاکمه شوند. نه این که یک گروه، گروه دیگر را مورد عفو و بخشش قرار دهد تنها به این دلیل که "گر پرده بیفتند نه تو مانی و نه من". دولت افغانستان این راه را پیش گرفته و با تلاش فراوان سعی در جلب حمایت غرب نیز دارد؛ که ظاهرا در سفرش به امریکا توانست نظر اوباما را جلب کند. این نوع برخورد، به درستی که ساده ترین اما خطرناکترین روش برای تطبیق پروسه "عدالت انتقالی" می باشد.
پروسه "عدالت انتقالی"تحت عنوان" برنامه عمل برای صلح، مصالحه و عدالت در افغانستان" در سال 2006 توسط شورای وزیران تصویب گردید و شامل پنج بخش می باشد:
1- احترام به کرامت قربانیان از طریق بزرگداشت و ساختن بناهاي یادبود؛
2- بررسی صلاحیت ناقضان حقوق بشر از موضع قدرت و تشویق اصلاحات ساختاری؛
3- حقیقت جویی؛
4- آشتی يا مصالحه؛
5- تشکیل گروه ضربت در راستای پیشنهاد ميکانیزم پاسخگویی دیگر.
صادقانه باید گفت که چنین مصوبه ای بی پایه و سهل انگارانه در راستای تامین عدالت و امنیت در کشوری مانند افغانستان، ساده لوحانه و خنده آور می نماید. واقعا برای صدها هزار قربانی که در سه دوره جنگ و آشوب مورد تجاوز، کشتار، تبعید و شکنجه قرار گرفته اند، برگزاری بزرگداشت و ساختمان یادبود چه معنایی دارد؟! در ماده دوم، به جای این که به محاکمه جنایتکاران و ناقضین حقوق بشر تاکید شود، با اغماض گفته می شود که صلاحیت آن ها مورد بررسی قرار خواهد گرفت!
جامعه جهانی به جای نگرش سیاسی به مساله بخشش عمومی، بهتر است به موازین حقوق بشر و ارزش های دموکراسی تکیه کند؛ و روند آرامش و صلح را در افغانستان پایدار و ماندگار بگرداند. جامعه جهانی باید به دولت افغانستان فشار بیاورد تا جنایتکاران جنگی و ناقضین حقوق بشر را در سه دوره جداگانه مورد پیگرد، محاکمه و مجازات قرار دهد تا تجربه تلخ گذشته تکرار نشود: الف) رژیم کمونیستی افغانستان به دلیل کشتار زندانیان سیاسی و مردم عادی، ب) جنگ داخلی، به دلیل کشتار غیر نظامیان توسط گروه های متخاصم مجاهدین، و پ) رژیم طالبان به دلیل کشتار غیر نظامیان، استفاده از سلاح کشتار جمعی و نسل کشی در شمال افغانستان.
مشروعیت مصالحه
مساله دیگری که در "جرگه مشورتی صلح" مورد توجه است، مشروعیت آن می باشد. واقعا مشروعیت بخشش و مصالحه با ناقضین حقوق بشر بر چه اساسي استوار است؟ به روادیدهای سیاسی؟ به پیشنهاد رییس جمهور کرزی؟ به مهر و امضای نمایندگان سفارشی لویه جرگه؟ و یا رای و نظر غرب؟
مشروعیت در گام اول باید از قربانیان جنگ و سپس کل مردم افغانستان کسب شود. یعنی صدها هزار قربانی کسانی هستند که باید درباره مصالحه و عفو عاملان خشونت تصمیم بگیرند. پس از آن، این مردم افغانستان هستند که باید از طریق یک همه پرسی عمومی در فضایی باز، مطمين و بدون ترس و وحشت نظر خود را بیان بدارند؛ و در واقع پروسه "عدالت انتقالی" دقیقا به دلیل همین دقت، حساسیت و سلامتش، در کشورهای پس از جنگ چندین دهه طول می کشد. از سویی "عدالت انتقالی" و یا "جرگه مشورتی صلح" هیچ مرجع دیگری برای مشروعیت خود ندارد؛ نه حضرت مجددی، نه اوباما و نه کرزی و نه هیچ کس.
تجربه جهانی و مسوولیت جهانی
تجربه دولت سازی و استقرار دموکراسی در کشورهای پس از جنگ به روشنی نشان داده است که اغماض و چشم پوشی از جنایتکاران جنگی و ناقضان کرامت انسانی، نه تنها باعث بازگشت آرامش نمی شود، بلکه ابتدایی ترین احتمال آن را نیز از بین می برد. جنبش دانشجویی آلمان در دهه شصت و هفتاد یکی از این گونه اعتراض هاست که سبب شد ناخالصی های دولت آلمان پس از جنگ جهانی دوم زدوده شود؛ و آلمان عملا در مسیر صلح گام نهد. دادگاه تاریخی نورمبرگ که حتا این روزها، به دربان یک زندان کوچک در دوران آلمان نازی رحم نمی کند، صلابت و استحکام گام های این جامعه را برای حفظ و پایداری آرامش و صلح در آلمان و اروپا نشان می دهد.
اگر دولت افغانستان و جامعه جهانی به جای سو استفاده سیاسی از مقوله های "عدالت" و "حقوق بشر"، به آن وفادار می بودند و از همان آغاز عده ای از عاملان مهره درشت خشونت و جنایت را به محکمه می کشاندند و فضای امنی را برای قربانیان ایجاد می کردند، مطمينا وضعیت سیاسی، امنیتی و اجتماعی ما بهتر از اکنون می بود. در حالی که اینک، عده ای بر اریکه قدرت تکیه زده و عده ای دیگر با زور عملیات انتحاری و کشتار سعی در شریک شدن به این قدرت دارند؛ و عملا در این میان قربانیان بی سرنوشت ترین، فقیر ترین و بی دفاع ترین مردم هستند.
چنانچه جامعه جهانی و غرب با اصرار دولت افغانستان، با طرح مصالحه با طالبان و جنایتکاران جنگی موافقت کند، عملا موازین حقوق بشر را نقض کرده و از تروریزم و نسل کشی حمایت کرده است.
يكشنبه 26 ثور 1389
سیمونکریچلی، فیلسوف معاصر بریتانیایی جهان پس از یازده سپتامبر را دنیایی ترسیم می کند که در آن زندگی بشر به طور عجیبی "امنیتی" شده است طوری که روابط انسان ها را در هرکجای کره خاکی تحت تاثیر قرار داده است. او می گوید: "پس از 11/ 9 جهان به سوی امنیتی کردن زندگی بشر با استفاده از مشروعیت زبان ترس پیش رفت"
در این جمله کوتاه می توان دقیقا شرایط حاکم بر ده سال گذشته را دید. شرایطی که روابط بر سه مفهوم کلیدی "امنیتی شدن"، "زبان ترس" و "مشروعیت" استوار بوده است. انسان در هر جامعه یی چه غرب، چه شرق یکباره خود را در وضعیت جنگی ناشناخته یافت. جنگی که این بار گویا خطوط جبهه آن نامشخص بود و دشمن می توانست همسایه کناری باشد، یا در یک کوچه پایین تر.
با صدور مجوز شورای امنیت، عملا روند "امنیتی شدن" جهان آغاز شد و "زبان ترس" مشروعیت دهنده بسیاری از مداخلات دولت ها در حیطه و حقوق شهروندان در کشورهای مختلف جهان گردید. معادلات یکباره تغییر کردند و کشورها نه برای حیثیت برباد رفته (یازده سپتمبر) غرب، بلکه برای کسب حیثیت پا به میدان گذاشتند. جورج بوش پسر با خط کشی بین "خودی" و "ناخودی" عملا وضعیتی را پدید آورد که کشورهای بی غرض جهان نیز افغانستان را سرزمینی برای کسب و تقویت مشروعیت خود بپندارند. همان بود که مفهوم دولت نیز بار دیگر تغییر کرد و تقریبا به تعریف کلاسیک خود نزدیک شد. دولت دیگر آن میکانیزم بروکراتیک نبود که مشروعیت خود را از طریق انتخابات کسب می نمود، بلکه دولت اقتداری بود شاهانه که مشروعیت خود را با جنگ علیه "دشمن" کسب می کرد.
اما با این همه جنگ افغانستان و بعد عراق چگونه بخشی از روند "امنیتی شدن توسط مشروعیت زبان ترس" شدند. آنچه می توان گفت این است که جنگ های افغانستان و عراق توانستند تا حدی خط مقابله و میدان جنگ را مشخص کنند. و شاید بتوان از کنج فلسفی گفت که جنگ افغانستان و عراق "عینی سازی استراتژی ترس" بود؛ تا به این ترتیب از التهاب ترسی گنگ در جامعه غربی کاسته شود.
استراتژی ترس در افغانستان اما ورم کرد و شایع شد. در آغاز هرچند که جنگ قدرت بین گروه های خرد و ریز داخلی به پایان رسیده بود و ائتلاف شمال سرخوشانه بازگشت به کابل را پایکوبی می کرد، اما اولین جرقه های ترس در تقسیم قدرت بین خودی ها (ائتلاف شمال) و غفلت از ناخودی ها (طالبان، حقانی و حکمتیار) آغاز شد. بقای دولت جدید نه بر اساس برنامه یی امیدوارانه و پویا، بلکه بر اساس نبود ترس سازمان یافته یعنی رژیم طالبان استوار بود. حذف یکباره اقتدار سرکوبگر و قدرتمند طالبان می توانست فضا را آن قدر مناسب بسازد که جامعه بتواند دولت بی برنامه دیگری را بپذیرد. اما زیر خاکستر آن سرخوشی ها هنوز آتشی پا برجا بود که اکنون زبانه می کشد.
آنا توماس، خبرنگار دویچه وله، صدای آلمان به نقل از دیوید دیواداس، خبرنگار هندی می نویسد که جنگ واقعی در افغانستان آنی نیست که با راکت، هاوان و هلیکوپتر در کوه های خشن انجام می شود؛ بلکه جنگ تلاقی تصورات ترسناک در قلب و ذهن مردم است. اما کدام تصورات ترسناک؟
تصورات ترسناک در افغانستان چیز نوی نیست؛ بر خلاف غرب. تصوراتی که آب سردی بر روی وضعیت لنگ لنگان اکنون جامعه افغانی می ریزد؛ چرا که افغانستان در صد سال گذشته فرصت زیادی برای ایستادن نداشته است. وضعیت پس از طالبان به عنوان یکی از فرصت های طلایی تاریخ این سرزمین دیده می شود. با این همه، هر آنگاهی که خبر "بازگشت طالبان" و "انفجار انتحاری" همزمان در کوچه های کابل صدا می کنند، مردم ابتدا به ده سال پیش نگاهی می افگنند؛ بعد بدبینانه تر به دهه نود و جنگ های داخلی؛ و بعد به حکومت کمونیست ها و میدان جنگ سرد؛ و بعد کودتاها و حتا نظام پادشاهی. یعنی یک افغان نمی تواند به سادگی ریشه ترسش را از زیر خاک بیرون بکشد. ترس یک شهروند افغانستان در تاریخی گنگ، پیچیده و زجربار تنیده شده است.
حالا، این روزها رفت و آمد خط هواپیمایی قطر بسیار شده است. طالبان از پاکستان می روند، امریکایی ها از واشنگتن می آیند. پاکستانی ها از اسلام آباد می روند، آلمانی ها از برلین می روند. در این رفت و آمدها اما ظاهرا هیچ کس به "ترس" پنهان و آشکار مردم افغانستان فکر نمی کند. ترسی که عملا برای کارگزاران سیاسی جهان ناشناخته است.
دیواداس اخیرا در کنفرانسی در برلین گفت: "این روزها هر کس استراتژی خود را بر اساس ترس پایه می گذارد. هند می ترسد که پاکستان میدان را ببرد. حامد کرزی می ترسد که قدرت را از دست بدهد. هر گروه شورشی، به شمول شاخه های متعدد طالبان می ترسند که دیگری قدرت برباید. ارتش پاکستان می هراسد که مبادا نتواند به اندازه کافی از فرصت به دست آمده برای نفوذ دوباره، مانند پیش از 11 سپتامبر سود جوید. رییس جمهور و نخست وزیر پاکستان می ترسند که مبادا آنها قدرت را به خاطر فعالیت بیشتر ارتش این کشور از دست بدهند. و من می ترسم که این ترس ها باعث خشونت بیشتر، و تروریسم نگردد".
ترس هنگامی در ذهن جامعه پراگنده افغانستان بیشتر رنگ می گیرد که این روزها قدرت های غربی یکی از دیگری در خروج نیروهایشان از افغانستان سبقت می گیرند. نیکولا سرکوزی، رییس جمهور فرانسه پیش قدم این برنامه شد و بعد لئون پانیتا وزیر دفاع امریکا اعلام کرد که نقش جنگی نیروهایش در افغانستان سال دیگر به پایان می رسد.
دو انتخابات ریاست جمهوری در فرانسه و امریکا، خروج زودهنگام و پایان ماموریت نظامی نیروهای ناتو، و معامله و چانه زنی ها در قطر همه و همه لحظه به لحظه بر ترس تاریخی یک ملت می افزاید. هیچ کس نمی داند پس از سال 2014 چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اکنون که حدود نیم میلیون نیروی مسلح (140 هزار خارجی و حدود 350 هزار داخلی) در افغانستان حضور دارند، اوضاع امنیتی شکننده است؛ پس از خروج نیروهای خارجی چه خواهد شد؟ آیا ارتشی که طالبان می توانند با پرداخت 10 دالر رشوت به آن نفوذ کنند، از هم نمی گسلد؟ سال 2014 حامد کرزی پس از 13 سال باید از قدرت کناره گیری کند، آیا در آن جو گرگ و میش می توان انتخابات ریاست جمهوری سالمی برگزار کرد؟ چه کسی پس از او به قدرت خواهد رسید؛ آیا آن فرد توانایی استقرار نیم بند افغانستان را خواهد داشت؟ و بیشمار سوال های دیگر که می توان در چشم تک تک شهروندان افغانستان دید.
در غرب اما، برای برنده شدن در انتخابات ریاست جمهوری دیگر "استراتژی ترس" کارآیی ندارد؛ بلکه اکنون باید از امید، روشنایی، پویایی اقتصادی و کاهش مالیات سخن راند.
عاصف حسینی – 6 فبروری 2012
مدرسه سیاستگذاری ویلی برانت - آلمان
پیوند این مقاله در وبسایتبی. بی. سی و ایران تریبیون
۱۸ دسامبر "روز جهانی مهاجران" است. سازمان ملل از افزایش مهاجرت بینالمللی در دنیا خبر داده است. عاصف حسینی، خبرنگار، از تجربههای مهاجرت خود به عنوان پناهجوی افغان در ایران و مهاجر کاری در آلمان میگوید.
در طول تاریخ بشر، مهاجرت تبلور اراده آدمی برای عبور از دشواریها به منظور زندگی بهتر و یا به دست آوردن آزادیهای مدنی و اجتماعی بیشتر در سرزمین دیگری است. امروزه به یمن جهانی شدن و پیشرفتهای فناوری در حوزه ارتباطات و حمل و نقل، هر روزه به تعداد کسانی که تصمیم میگیرند جای دیگری را به عنوان محل زندگی انتخاب کنند، یا حتی آرزوی آن را در سر میپرورانند، بیشتر میشود.
روز جهانی مهاجران
مجمع عمومی سازمان ملل متحد در سال دو هزار، ۱۸ دسامبر (۲۷ آذر) رابه عنوان "روز جهانی مهاجران" برگزید.
بر اساس گزارش "مهاجرت بین المللی" که سازمان ملل آن را در سال ۲۰۱۷ منتشر کرد، تعداد مهاجرانی که کشورشان را ترک میکنند، درسالهای اخیر افزایش چشمگیری داشته و در سال ۲۰۱۷ به ۲۵۸ میلیون نفر رسیده است. این یعنی جمعیتی حدودا به اندازه جمعیت اندونزی که یکی از پرجمعیتترین کشورهای دنیاست، در سال جاری میلادی خانه و کاشانه خودرا ترک کردهاند.
این آمار در سال ۲۰۱۰ بیش از ۲۲۰ میلیون و در سال دوهزار، ۱۷۳ میلیون ثبت شده است.
این گزارش مشخص میکند ۱۲۴ میلیون و ۸۰۰ هزار نفر از مهاجران بینالمللی را زنان و ۳۶ میلیون و ۱۰۰ هزار تن را کودکان تشکیل میدهند. همچنین ۲۵ میلیون و ۴۰۰ هزار نفر نیز پناهجویان ثبت شده هستند.
حدود چهار میلیون و ۸۰۰ هزار نفر از این تعداد، دانشجو و ۱۵۰ میلیون و ۳۰۰ هزار نفر مهاجران کاری هستند.
"هر مهاجرتی با تبعیض همراه است"
مهاجرت جدا از سختیها و درد دوری از وطن و تاثیراتی که بر روی شخصیت و روان آدمی دارد، برای هر کسی روایتی شخصی است. در این گزارش به سرگذشت عاصف حسینی، مهاجر افغانی که در ایران به عنوان پناهجو بزرگ شده، سپس به سرزمین پدری برگشته و بعد از آن به آلمان مهاجرت کرده، میپردازیم.
عاصف دکترای "مدیریت بحران بین الملل" از مدرسه ویلی برانت آلمان دارد، سه مجموعه شعر و سه کتاب در مورد تحولات سیاسی و اجتماعی کابل نوشته و در بخش دری دویچه وله خبرنگار است.
عاصف در سال ۱۳۶۰ در حالی که یک سال بیشتر نداشت، در پی کودتای کمونیستی و ناآرامیهای داخلی در افغانستان به همراه خانوادهاش از مزار شریف به مشهد مهاجرت کرد.
او با روایت غالبی که همیشه افغانها را در ایران مورد تبعیض میداند، مخالف است. او بر این نظر است که به هر حال هر مهاجرتی با تبعیض همراه است.
عاصف به دویچهوله فارسی میگوید: «حتی اگر ورود مهاجران به کشوری با استقبال روبرو شود، خواهی نخواهی از طرف جامعه میزبان یک نوع مقاومت در مقابل مهاجران وجود دارد، چه مهاجرت اجباری باشد چه کاری.»
مهاجر در ایران، مهاجر در آلمان
عاصف هم مانند برخی از هموطنانش تجربیاتی از تبعیض در ایران دارد ولی به طور کلی میگوید تجربهاش از زندگی در ایران مثبت است: «برخورد مردم با مهاجران افغان برخوردی انسانی بود و تبعیضی که بر مهاجران اعمال میشد تبعیض حکومتی بود.»
عاصف میگوید تفاوت نوع نگاه به مهاجران در ایران و جوامع غربی این است که بعد از یکی دو دهه که مهاجر دریکی از کشورهای غربی ماند، کمکم هویت مهاجرتی او از بین میرود و عضوی از جامعه میشود ولو بر روی کاغذ.
این اتفاقی است که او میگوید برای یک مهاجر در ایران رخ نمیدهد. عاصف رفتار مردم ایران با مهاجران افغان را غالبا "محترمانه" میشمارد و میگوید از دانشآموزان خوب فارغ از ملیت در مدارس حمایت میشد.
عاصف در مقایسه میگوید: «تبعیض در آلمان دولتی نیست یا ما حداقل تبعیض دولتی نمیبینیم. در آلمان طبق قانون دولت اجازه ندارد نسبت به مهاجران تبعیض روا کند، مثلا اگر راست گرایان به کمپ پناهجویان در آلمان حمله کنند، دولت ساکت نمینشیند.»
مهاجران فاقد مدارک قانونی تا سال ۱۳۹۴ اجازه نداشتند در مدارس دولتی ایران درس بخوانند. درحالی که در آلمان، آموزش در مدارس حق همه کودکان است اعم از مهاجران قانونی و غیر قانونی.
عاصف ادامه میدهد وقتی مسئله دسترسی به امکانات اجتماعی مطرح باشد، تبعیض به شیوه حکومتی خیلی بدتر است: «۲۲ سال در ایران زندگی کردم و آخرش همان آواره افغان بودم.»
پس از حمله طالبان به شمال و مرکز افغانستان در سال ۱۳۷۷، جنگ داخلی در این کشور شدت گرفت و شهرهای مختلف ایران شاهد ورود موج تازه ای از مهاجرانی بودند که از کشور همسایه می آمدند.
در این سال خانواده عاصف در زیرزمین خانهشان میزبان ۱۰۰ نفر از بستگان بودند که همه با اتوبوسی به مشهد مهاجرت کرده بودند. عاصف هنوز ترس و وحشت آن روزها را به یاد دارد که نیروی انتظامی در کوچهها و خیابانها در جستجوی افغانهای فاقد مدرک بودند و میگوید به محض شناسایی این خانوادهها کل آنها را سوار کامیون میکردند و به آن سوی مرز و به "چنگ طالبان" میفرستادند: «در همان روزها ما سه نفر از بستگانمان را از دست دادیم. هیچگونه دسترسی به امکانات بهداشتی برای ما میسر نبود. اوضاع معیشتی هم آن روزها بسیار تنگ بود. مجبور بودم به جای دانشگاه رفتن کار کنم تا پول قاچاقبرهای فامیل را در بیاورم.»
تبعیض پنهان
عاصف توضیح میدهد که تبعیض در آلمان "پنهان" است: «تبعیض نسبت به مهاجران در ایران دو لایه داشت؛ اول اینکه ایرانی نبودیم و دیگر اینکه از قشر محروم جامعه بودیم و این لایه دوم بین ما و همسایههای ایرانی ما تبعیضی مشترک بود.»
او بر این نظر است که در جامعه آلمان علیه مهاجران نگرش مثبتی وجود ندارد: «تبعیض میتواند از قهوهای که سرصبح در کافهای مینوشی شروع شود، اگر کافهدار از تو خوشش نیاد، با تو رفتاری تبعیض آمیز خواهد داشت. گاهی اوقات هم که پشت چراغ قرمز ایستادی نفر جلویی تا متوجه میشود که تو خارجی هستی کیف و جیبهایش را جمع میکند. من چنین صحنههایی را زیاد دیدهام.»
عاصف در ادامه میگوید بدترین نوع تبعیض در آلمان در بازار کار اتفاق میافتد. به زعم او حتی در اجاره کردن خانه، مهاجران با تبعیضهای زیادی روبهرو هستند.
وطن برای مهاجر چه مفهومی دارد؟
برای برخی مهاجران به خصوص اگر نسل دوم یا سوم باشند وطن یک مفهوم دوگانه است: اولی جایی که ریشههایشان به آن تعلق دارد و دومی جاییست که در آن زندگی میکنند.
عاصف درباره وطن میگوید: «کسی که آواره است، همیشه آواره است و وطن ندارد.»
عاصف میگوید به لحاظ حقوقی از اعتبار شهروندی آلمان استفاده میکند ولی به لحاظ روحی آنجایی که بزرگ شده است وطنش است :« آن وطن برای من بیشتر ایران است. همینطور، اتفاقاتی که در افغانستان میافتند برایم همانقدر مهم هستند که اتفاقاتی که در ایران به وقوع میپیوندند.»
دستاوردهای مهاجرت
عاصف میگوید در ایران با ادبیات فارسی عجین شده است و آنجا شروع کرده به شعر گفتن. او خود را شاعری طراز بالا میداند و این مهارتش را مدیون آموزشش در ایران میداند.
او میافزاید:«سطح آگاهی عمومی کسانی که در ایران بزرگ میشوند به طور ملموسی بالاست و مهاجران هم بخشی از موج اطلاعاتی را که در ایران تولید میشود دریافت میکنند. تحصیلاتی که تا دیپلم در ایران داشتم و زبان انگلیسی که در ایران فرا گرفتم، پایههای پیشرفت و تحصیلات تکمیلیام در آلمان شد.»
با اینحال، عاصف اعتقاد دارد آلمان راه کسب علم ومهارت یا ایجاد کسب و کار را به صرف مهاجر بودن به روی کسی سد نمیکند. در حالیکه بسیاری از افغانهای هم نسل او یا نسل بعد از او بهخاطر فرصتهای نابرابر تحصیلی و شغلی مجبور به ترک ایران شدند.
عاصف میگوید: «مهاجرت اما سکهایست با دو رو؛ روی دومش این است که از جایی که سالها زندگی کردهای و ریشه گرفتهای جدا میشوی، چیزهای زیادی را از دست میدهی و هیچوقت چیزهای جدید همپیمانه ریشههایی که از دست دادهای نیستند.»
اگر مهاجرت نمیکردم
عاصف میگوید اگر در ایران امکانش را داشت به دانشگاه برود، هیچوقت آنجا را ترک نمیکرد. او ادامه میدهد وقتی افغانستان را ترک میکردم مطلبی در وبلاگم نوشتم با عنوان "در خانهای که سقف ندارد، ستون مباش!"
عاصف در پاسخ به این که الان که در آلمان هستی و خانهات هم سقف دارد هم ستون، میگوید: «این خانه سقف و ستون دارد، ولی مال من نیست.»
دكتور عاصف حسینی، شاعر و فعال سیاسی، ده سال پیش برای ادامه تحصیل به اروپا رفت. او در این مدت كمتر در عرصههای فرهنگی و اجتماعی دیده شده است. حالا روزنامه راه مدنیت در گفتگویی ویژه از حال و روز خودش و ادبیات میپرسد. از عاصف تاكنون پنج كتاب به شمول سه مجموعه شعر و دو یادداشت سیاسی منتشر شده است. «این كفشهای پیاده» چاپ كابل، «من در اثر ماهگرفتگی» چاپ تهران، و «چهار سیاره در اتاقم» چاپ آلمان كتابهای شعر اویند.
خودت را چگونه میخوانی و مینویسی؟
شاعری که جنونش را از دست داده است؛ مثل خلبانی که آلزایمر گرفته!
کمی بیشتر بگو.
پلنگ برفی خیالپردازی را از بلندیهای هندوکش و پامیر بیاوری شهر، قلاده بندازی به گردنش و در بین آسمان خراشهای منهتن بگردانیش! این تصویری است که از خودم دارم؛ شاعری دیوانه با خلق و خویی طبیعتگرا که در چند لایه قفس گیر مانده است. اول مبارزه میکند، خودش را به در و دیوار میکوبد، زخمی میشود و در نهایت تسلیم شرایط میگردد!
تسلیم شدی؟
فکر میکنم بلی! زندگی این روزها شوخیبردار نیست.
لحظهیی که دانستی میتوانی شاعر یا نویسنده شوی، آن لحظه کی و در کدام مرحله زندگیات بود؟
احتمالن سال ۱۳۷۵ بود. نیمه روز کار میکردم و هنگام کار با بزرگسالان، فرصت خیالبافی داشتم. نوشتنم در کل خوب بود، انشا خوب مینوشتم. پسانتر، روزی با دوستی رفتیم از یک انتشارات کتاب حراجی بخریم. دوستم برای خواهرش یکی از کتابهای فروغ را خرید. آن را خواندم. دیدم احتمالن من هم میتوانم شبیه آن بنویسم، اما ننوشتم. بعدها با نمونهیی از شعر سهراب سپهری برخوردم «مینشینم لب حوض/ گردش ماهیها/ روشنی، من، گل، آب/ پاکی خوشه زیست…» بعد بیشتر حس کردم میتوانم بنویسم و نوشتم. اولین شعرهایم برای یک مجله دانشآموزی به نام «همصنفی» بود که آقای علی عطایی آن را تهیه میکرد. بعد آقای عطایی که شاعر و دوست خانوادگی ما بود، مرا به جلسه «در دری» در شهر مشهد برد و کم کم فن و تکنیک شعر را یاد گرفتم. اما خیلی طول کشید تا متنم به شعر درآمد.
از خانواده و کودکیات برایمان بگو.
چیزهای زیادی برای گفتن نیست. فرزند بزرگ خانواده هستم. ایران بزرگ شدم در حاشیه شهر مشهد. در کودکی هم تنها بودم و فقط یک گربه داشتم. شرور و خیالپرداز بودم مثلن هرجا که مهمانی میرفتیم، اول میدیدم که چطور میشود با دست خالی به بام برآمد یا از درخت بالا رفت. دوران کودکی در واقع وجود نداشت، هشت نه ساله بودم کارگر شدم. از آرزوهای آن دوران دو چیز مهمتر بود: خواب بعد از ظهر تابستان و حمام گرم زمستان!
چرا شعر میگویی؟
من شعر نمیگویم؛ شعر رفیقم است وقتی غمگین باشم و سرخورده، میآید پیشم. کمی حرف میزنیم حالم بهتر میشود.
از شاعران جهان کدامها را بیشتر میپسندی، چه دلیلی دارد؟
از شاعران جهان، یقینن عاشقانه های نزار قبانی و پابلو نرودا، و دیوانگیهای مایکاکوفسکی مثلن، هیچ وقت کهنه نمیشوند. اما سال گذشته در شعر انگلیسی، مجموعه «شیر و عسل» روپی کاور، شاعر کانادایی که متولد پنجاب هند است، پرفروش بود؛ من شخصن کارهای او را چیزی فراتر از تکرار میراث ادبیات کهن پارسی در شبه قاره، به زبان انگلیسی نیافتم. یا کتاب «ویسکی، کلمات و بیل» اثر شاعر مرد امریکایی «ار. ایچ. سین» که به اعتراف خودش، به جای یک زن به شکوه و شکایت از روابط زن و مرد پرداخته است. اشعار کاور هم همینگونه است. با این حال، من شعرهای خانم ادا لیمون را به خاطر زبان روان و تصویرپردازی شگفتانگیز و ملموسش در کتاب «چیزهای مرده روشن» میپسندم.
اما در کل، شعر این روزهای غرب بیشتر در قالب ترانه عرضه میشود. ترانههای خوبی را كه خیال شگفتانگیز و زبان محكم و روان دارند، میپسندم. ترانههایی که تو را از محاوره روزمره به دوردستها پرتاب کنند؛ مثل ترانههای جك ساورتی خواننده ایتالیایی- بریتانیایی و ترانههای آرون، خواننده فرانسوی، و هربرت گرونمایر، ترانهسرای آلمانی.
کارهای کدام شاعران پارسی زبان برایت جالبند؟
شاعران زیادی هستند. من از شعرهای دوستان مرحومم رضا بروسان و همسرش الهام اسلامی، برخی از کارهای گروس عبدالملکیان، مهسا معلمی و در غزل کارهای فاضل نظری و نجمه زارع را میپسندم. از دوستان افغانستان، کارهای کاوه جبران، شادروان عفیف باختری، ابراهیم امینی، غزلهای قدیمی رضا محمدی، غلامرضا ابراهیمی، قصیدههای بلند شهیر داریوش، و در شعر نو مطمینن اول قهار عاصی، و در بین جوانها از کارهای فاطمه روشن و خانم مریم میترا و آثار اخیر مارال طاهری خوشم میآید. البته شاعر خوب زیاد داریم.
خیال شگفتانگیز و بکر که با زبان نسبتن خوب و مناسب ارایه شده باشد، یک شعر را برایم خواندنی و جذاب میکند.
من از خوانش شعرهایت حسی دارم که از خوانش ترجمه شعرهای پابلو نرودا و نزار قبانی برایم دست میدهد، خودت گاهی به این مساله توجه کردی؟
من خیلی دیر با شعر این بزرگان آشنا شدم. با نزار قبانی در سه چهار سال اخیر. با نرودا هم فکر میکنم کمی زودتر. من نمیدانستم که شباهت وجود دارد اما احتمالن طبیعی است. البته فراموش نکنیم که ما در برخورد با شعر این بزرگان با اصل متن، ساختار و تکنیکهایی که به کار بردند، مواجه نیستیم؛ بل با ترجمه فارسی شعر آنها که در واقع انتقال تصاویر و کشفهاست، مواجهیم نه بیشتر. به این معنا که اگر شباهتی وجود دارد، از وجه تشابه در تصویرسازی است. شعر قبانی شعر عاشقانه محض است. عاشقانه فرد به فرد؛ به قولی، عشق زمینی محض. قبانی مراوده معمول بین زن و مرد را کنکاش میکند و تا عمیقترین کنجهای ناپیدایش سفر میکند. شاید این هم یکی از ویژگیهایی باشد که شعر من را مشابه میسازد؛ من هم مثل قبانی و نرودا ایروتیسم نرم و پنهانی در شعرهایم دارم.
علاوه بر این، سوریالیزم جاری در شعرهای نرودا و قبانی میتواند وجه تشابه باشد. در آثار من هم شکست زمان و مکان دیده میشود؛ فرافگنی لازمان و لامکانی که به آفرینش خیالی جدید میانجامد. قبانی شاعری یگانه در زبان عربی و نرودا شاعری بینظیر در زبان اسپانیایی است. البته مارکز در وصف نرودا گفته است که «او بزرگترین شاعر قرن بیست در هر زبانی است.»
اگر ادبیات را ترک کنی خاصتن شعر را به چه چیزی پناه میبری؟
من ترک کردم یک بار؛ به مدت دو سه سال از شعر دور شدم عمدن؛ اگرچه شعر رفیقم بود، اما رفیقی بود که احساسات من را رقیق نگه داشته بود و من را فوقالعاده آسیبپذیر کرده بود. در دنیای مدرن و آشوبزده نمیشود حسی زندگی کرد. شعر گهگاهی مثل رفیق روزهای قدیم میآمد سراغم اما با درد و بیرحمی پس میزدمش. آن روزها به معماری پناه بردم؛ البته کار معماری نکردم اما لحظات خود را با مطالعه معماری و زیباییشناسی خانههای بشر سپری میکردم!
برای شخص خاص شعر میسرایی یا به خوانندههای عام هم فکر میکنی؟
البته شعر فکر کردن نیست، حس کردن است. غالبن مخاطب خاص سبب برانگیختگی و آفرینش شعر میشود اما گاهی همان مخاطب خاص بخشی از یک واقعیت بزرگتر بوده است. مثلن در شعری که ۱۵ سال پیش سرودم، مخاطب من در چارچوب بتونی یک ساختمان کمونیستی در کابل زندگی میکرد، و کابل فقیر مخروبه اما لبریز از امید بود؛ و کابل بخشی از دنیای آشوبزده آن دوران بود. شعری که آن وقت سروده شد این بود: آه بانو، بانو/ تو تمام رنجهای منی/ از ارتفاع نزول وحی/ تا انجماد فسیلی در قطب جنوب/ شانههای تکیده مسیح/ تا خندههای رسوبشده سلیمان/ و نخاع بریده «فلوجه»/ تا گردههای متورم بامیان ….
مهاجرت و آوارگی چقدر بر شعر و شاعرانگی تان اثر داشته؟
من همیشه آواره بودهام. آوارگی هویت من شده است؛ هجرت فیزیکی و سرگشتگی درونی. همواره مهاجرت با همه خوبی و بدیاش تاثیر مستقیم بر شعر من، هم در محتوا هم در ساختار داشته است. دوره اول شعر من قبل از بازگشت به افغانستان شکل گرفت. شعرهای آن دوره کوتاه، ساختارمند، معماریشده و دشوار بود. مختصر مثل زندگی در حاشیه جامعه، کمحرف و منزوی مثل یک آواره. دوره دوم شعر من در کابل شکل گرفت؛ پرحرف و دردمند. در واقع اولین شعرهای بلند موفقم را در کابل سرودم. پر از تصاویر بکر، دقیقن مثل جغرافیای خود افغانستان. دوره سوم هم همزمان با مهاجرت به غرب بود. شعرهایی فردگرایانه، منزوی، زمینی و تلخ.
عاصف از شعر، سیاست، ادبیات و کارهای رسانهیی حرف دارد. چه رازی پس این تنوع و فراوانی هست؟ چگونه میتوانی همۀ این عرصهها را جمع کنی؟
شعر رفیقم است، حرفهام نیست؛ وقت زیادی برایش نمیمانم. سیاست را مدتهاست کنار گذاشتهام. در واقع، من هیچ وقت علاقمند سیاست نبودهام.
اما تو در اولین انتخابات پارلمانی پساطالبانی کاندیدا بودی؟
بلی، شما گاهی مجبور میشوید که دست به کنش سیاسی بزنید تا از یک فاجعه بزرگتر جلوگیری کنید. فعالیت من هم برمیگردد به سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۶ هنگامی که من و دوستانم حس کردیم مسیر سیاسی کشور به سوی بدی میرود و به ظهور دوباره طالبان و گروههای لمپن شارلاتان میانجامد. من صرف کنشگر سیاسی بودم به این معنا که هیچگاه عضو کدام حزب یا گرایش سیاسی نبوده و برای منافع شخصی یا حزبی کار نکردهام. با این حال، متاسفانه تاوان سنگینی در زندگیام به خاطر انتقاداتم پرداختهام حتا در آلمان. من شاید یکی از معدود کسانی باشم که فرای قوم و زبان و مذهب به مسایل نگاه کردهام. حالا به سیاست به عنوان یک موضوع دانشگاهی نگاه میکنم.
چون کارم این است. کارهای رسانهیی هم، هرچند به آن علاقمندم اما فعلن فقط منبع درآمد من است. ابتکارات خودم را در آن خرج نمیکنم. رسانه و سیاست به هم مرتبطند؛ هر دو دروغ میگویند!
ادبیات به تنهاییاش میتواند راهی برای بهتر زیستن باشد؟
دنیای رویایی و ایدهآل ما در ادبیات ساخته میشود. ادبیات ملتها، از یکسو بازگوکننده نقاط عطف خوب و بدی است که نباید فراموش شوند و از سویی رویاپردازی برای روزهای بهتر است.
به نظر شما خاصیت ادبیات بیداری در زندگی انسانهاست یا زندگی را تغییر میدهد؟
آنچه ادبیات را کارآمد میکند، صداقت نویسنده آن با متن است. اگر نویسندههای یک جامعه چنین باشند، ادبیات یقینن به زندگی انسانها شکل و رنگ میدهد. ادبیات آلمان و اروپا بعد از جنگ جهانی دوم در «پرسشگری از خود» و ادبیات این روزهای غرب در نقد و ایجاد گفتمانهایی درباره مسایل جاری جوامع، مثالهای خوبی میتوانند باشند.
ادبیات امروز افغانستان را چگونه تحلیل میکنی؟
میلنگد. هنوز هم میلنگد، دقیقن بههمان دلیل که در پاسخ پرسش بالا مطرح کردم. گویا هنوز نه نویسنده و نه مخاطب با متن روراست و صادق نیستند. ترسیده، ترسیده عمل میکنیم. ما یا دچار ساختارگرایی و قالب شدهایم یا بیهوده به سیاهکاری و نگارش بیرویه روی آوردهایم. منظور من «ادبیات رسالتمند» نیست؛ بل میگویم یک طور، نه اویی که مینویسد و نه اویی که میخواند به متنی که پیش روی ماست، اعتماد ندارد.
نقدهایی وارد است که از سالهای دور به اینسو ادبیات افغانستان در خدمت جنگسالاران و مافیا هم به کار میرود، شما وضعیت ادبیات افغانستان را در سالهایی پسین چگونه ارزیابی میکنید؟
البته با توجه به تعریف بالا، ادبیات نمیتواند به خدمت درآید؛ نویسنده و شاعر چرا، اما خود ادبیات نه! آنچه را هم که شاعر و نویسنده در مدح و ستایش جریانات قدرت میآفریند، الزامن نمیتواند ادبیات باشد. اما با این همه، هر فرد میتواند برای آرمان خودش قلم بزند و این مغایر با روحیه دموکراتیک نیست. اما در کل، ادبیات سالهای پسین میتوانست خیلی بهتر از آنی باشد که حالا شاهدیم. میتوانست برای آینده بهتر افغانستان رویاپردازی کند، گفتمان ایجاد کند و موج سازنده بیافریند که متاسفانه چنین نشد.
ادبیات بدون فکر به وجود نمیآید، ما در سالهای اخیر کمتر فرصت فکر کردن داشتیم، اما فرصت برای فریاد زدن و حرف زدن زیاد بود. ما بیشتر فریاد زدیم.
میشود شعر امروز افغانستان را با شعر جهان مقایسه کرد؟
به گمانم، نه. ما توهمزده هستیم. نه در شعر و نه در داستان و دیگر قالبهای ادبی، چیزی برای عرضه نداریم. چون آنچه میآفرینیم ابتدا باید به کار سرزمین و جامعه خودمان آید و بعد به واسطه آن بخش قابل توجهی از ادبیات جهان محسوب گردد؛ مثل ادبیات امریکای لاتین. در برخی قالبها مثل فلمنامهنویسی، تقریبن هیچ کاری نشده است. شعر ما ضعیف، سست و بیرمق است. داستان ما خاطرهنویسی روزهای دور است غالبن نه چیزی بیشتر.
جایگاه خودت را در شعر نو پارسی کجا میدانی؟
من جایگاه خاصی در حال حاضر ندارم؛ دلایل مختلفی دارد. اول این که منزوی هستم و این انزوا خودخواسته است. علاقهیی به درگیر شدن با جریانات جعلی دنیای مجازی ندارم؛ برای این که روی آب بمانی باید مدام به بقیه باج بدهی؛ مثلن از نوشتههای دیگران تعریف و تمجید بیاساس کنی؛ کارکتر من این طور نیست؛ در برخی چیزها از جمله شعر، سختگیرم و به کسی باج نمیدهم. بخواهیم نخواهیم ادبیات هم دچار «باند بازی» و «مافیایی» شده است. کمکهای جهانی در هفدهسال گذشته، به بخش ادبیات هم تعلق گرفته است، اما بخش عمدهیی از آن در جیب «قوماندانهای ادبی» ماند و خرج بهبود ادبیات نشد. درگیر شدن با این افراد کار سادهیی نیست، مثل نظامیها، «ملیشه» دارند و اگر بگویی «بالای چشمت ابروست» یا «پول و بودجه ادبیات را کجا کردی؟»، ملیشههایشان مثل مور و ملخ میریزند و از زندگی بیزارت میکنند.
دلیل دوم بیجایگاهی من، سرگردانی بین سه جامعه است. آثاری که میآفرینم مخلوطی از دغدغههای افغانستان، استوار بر تجربه ادبیات ایران و با نگاهی به دنیای غرب شکل میگیرند؛ همین است که نوشتههای من الزامن متعلق به یکی از این جوامع نمیشود که مورد توجه خاص قرار بگیرد. مثلن زبان شعر من، تلفیقی آگاهانه از پارسی کهن و پارسی مدرن است. به این ترتیب سعی کردهام دو طرف مرز ظرفیت زبانی یکدیگر را تا حدی درک کنند. این را بیشتر در مجموعه سومم «چهار سیاره در اتاقم» میتوان دید. با این حال، اگر من صرف ایرانی یا افغانی یا آلمانی میبودم، قضیه فرق میکرد. با این همه، باز هم گاهی با دوستانم شوخی میکنم و میگویم «فقط دو نفر در تغزل شاعرتر از منند: قبانی و نرودا!»
این اعتماد به نفس از كجا میآید؟
این اعتماد به متن است. من نمیتوانم با آثار خوب بیانصاف باشم حتا اگر از خودم باشند. ببینید، شعر منثور زبان فارسی حداقل بیست سال است كه از دو بیماری رنج میبرد: زبان سست و بیمایه، و خیالپردازی سطحی. اما گویا این عیوب پذیرفته شده و بخشی از ویژگیهای شعر نو پنداشته میشوند.
بعد از زبان مستحكم كسانی مثل شاملو و سیدحسن حسینی با «گنجشك و جبرییل»ش و خیالپردازی شگفتانگیز كسانی همچون سپهری، فروغ، سید علی صالحی، ما فقط شاهد حرافی آشفته بودیم كه در آنها خال خال كشف و خیال تازه هم گاهی دیده شده است.
شعر نو فارسی دچار بحران جدی است هرچند نقاط عطفی وجود داشته، مثلن كارهای شادروان بروسان و قهار عاصی. به هر حال، شعر من با توجه به این دو بیماری كه یاد شد، به ویژه در مجموعه اول كه بیشتر در قالب حجم است، زبان محكم و ساختارمند دارد. در مجموعه سوم این زبان پختهتر و البته نرمتر دیده میشود. در مجموعه دوم «من در اثر ماهگرفتگی» كشفهای بكر زیادی به چشم میخورد اما باید یادآور شوم كه متاسفانه نسخه اصلاحنشده این كتاب اشتباهی به چاپ فرستاده شد.
تقریبن ده سال پیش از افغانستان رفتی که برگردی. چرا برنگشتی؟
اتفاقن رفتم که برنگردم! در واقع طوری ناخواسته تبعید شدم. با سرخوردگی افغانستان را ترک کردم هرچند برای روزهای خوب و بدش دلم پر میزد و میزند بسیار! من افغانستان را دوست داشتم و بارها خارج از کشور سفر کرده بودم اما بازگشته بودم. در سالهای آخر، دقیقن بعد از نامزدی در انتخابات پارلمانی ۲۰۰۵، به شدت طرد شدم. کسی به من کار نمیداد. هیچ موسسه غیر دولتی و یا دولتی به من کار نمیداد و عملن با فقر دست و پنجه نرم میکردم. تبعیض در لایههای مختلف را تجربه کردم. در آخرین مورد، قوماندانی امنیه بلخ از صدور پاسپورت که حق هر شهروند است، خودداری کرد. مجبور شدم برخلاف میلم، پاسپورتم را با امضای همان قوماندان، ۲۵هزار افغانی بخرم تا بورسیه ماستریام در آلمان نسوزد. همان پول هم دستمزد دو ماه ویراستاری یک کتاب بود. آواره همیشه آواره است حتا اگر چند پاسپورت داشته باشد!
حالا از زندگی در غرب راضی هستی؟
مفهوم رضایت برایم گنگ است. اینجا فقط آرام است با کسی برای احقاق حقم دست به گریبان نمیشوم؛ اما گوشهگیر هستم. به گفته هایدگر، «زبان خانه وجود است»، من این خانه را از دست دادهام. هرچند گهگاهی شعر انگلیسی مینویسم اما در کل تثبیت خود در ادبیات اینجا کار دشواری است. نه این که کیفیت کار اینها بالا باشد؛ نه! فقط سد زبانی وجود دارد.
کمی درباره عشق در زندگیات برایمان بگو.
عشق توهم است. توهم دوست داشتن و دوست داشته شدن. اما بدون این توهم هم نمیشود زندگی کرد، به هرحال توهم بخشی از واقعیت زندگی ماست. اما واقعیتهای دیگر دنیای بیرون ما، همواره بر عشق چیره میشوند و معادلات را تغییر میدهند. دنیای بیرون، دنیای سرمایه، هیاهو، فیسبوک و شبکههای اجتماعی است. دنیای این روزهای ما ویترینی پر از چیزهای جعلی است. البته با اینها هم میشود زندگی کرد، مثلن کسی میتواند همه عمر با چاکلت و تنقلات زندگی کند؛ طبیعتن نمیمیرد اما او هیچ وقت طعم میوههای تازه باغ را نمیچشد!
نیچه تقریبن صد سال پیش گفت که «خدا مرده است» منظورش این بود که خدا در عقلانیت دنیای غرب مرده است؛ حالا صد سال بعد، من میگویم عشق هم مرده است در عقلانیت جعلی دنیای پسامدرن!
نوشته دیگری در دست چاپ داری؟
بلی، چند نوشته روی دست دارم که اگر یک ماه فرصت برایم میسر شود، همه را نهایی میسازم. چهارمین مجموعه شعر که سعی شده محض عاشقانه باشد. سه رمان و یک بیوگرافی.
بیوگرافی؟
در واقع بازگویی خاطرات دوران کودکی یک مهاجر افغانستان است برای مردم ایران. مردم ایران که حدود چهار دهه میزبان میلیونها پناهنده همسایه بودند، زیاد از ما نمیدانند. روایت تکرنگ از آوارههای افغانستان دارند. این کتاب سعی میکند از زاویه دید یک کودک، یک نوجوان و یک جوان آواره از افغانستان، روایت تازهیی ارایه کند.
و در پایان! چه چیزی را نگفتی، آن را بگو.
تقریبن همه چیز را گفتهام. من آدم پرحرفی هستم اصولن! اما همان طور که پیشتر گفتم، ادبیات افغانستان میتوانست پویایی خوبی در زیر سایه کمکهای جهانی داشته باشد؛ اما چگونگی دریافت و مدیریت این کمکها خود مولد بحران شد. ادبیات خوب نتیجه یک بستر فرهنگی با ثبات و دوامدار است؛ یقینن منظورم این نیست که میشد ظرف این هفده یا هجده سال همینگوی و کافکا تولید کنیم اما میشد تا حدی زیرساختها را محکم کرد. حالا طوری شده که داستان در چند نفر و شعر هم در چند نفر، تقلیل یافته و این چند نفر یعنی همه چیز. اینها در بالادست نشستهاند و به جای این که زمینهساز پویایی نسل نو ادبیات باشند، به فخرفروشی میپردازند و راه را بستهاند. مشکل وقتی پیش میآید که جوانترها فکر میکنند که نهایت ادبیات یعنی اینها. ذهنشان در حد همینها باقی میماند و آنچه را که میآفریند یقینن دونتر و نازلتر از الگوهایشان است. چهار سال پیش در سفری به کابل، من با مجموعه شعری برخوردم که تا مدتها مرا به فکر واداشت؛ از بس که بیهوده بود. سیاست، ادبیات، پول، قدرت همه به هم گویا گره خوردهاند و آقایی که مثلن ادبیاتچی است دستی در سیاست هم دارد؛ او به واسطه قدرت سیاسی مثلن نوشتههایش را میفروشد و به واسطه این نوشتهها به منابع دیگر قدرت دست مییابد. آشفتهبازاری که همه چیز است جز ادبیات!
برای این که فضا تلختر از این نشود، یکی دو شعر کوتاه برایتان پیشکش میکنم:
۱
رودخانهیی
که از سرزمین محبوبش میگذرد،
از دریا متنفر است
میخواهد جایی همان حوالی
مرداب شود
۲
فقط با خیال بهشت
آدمها
هزار سال
مست شدند، جنگیدند، کشتند، کشته شدند
من که تو را دیدهام
چه بگویم؟
۳
روی سینهام مدام خون میچکید
چشمانم را که میبستم.
خواب چکاوک بود که میچکید
خوابش را کشته بودند نامرادها
من کاری از دستم نمی آمد
فقط سینهام را پهن کردم
تا آرام رویایش را به خاک بسپارد…
مردها
زنها
مردها
زنها
در خیابان به رفتار شاعری میخندیدند با تعجب
که با دست غذا میخورد
و روی شانهاش جغدی لانه کرده بود
۴
با لمس دستهاي تو
انحراف آغاز شد
انحراف به بهشت!
بازی آن انگشتهای كشيده
آغاز پوستاندازی درختی تناور بود
كه آهسته آهسته
به شكل بيد مجنونی درآمد
تكامل
همين قدر شكننده است
همين قدر ديوانه!
گفتگوگردان: عظمالدین برکی
جلسه دفاع از رساله دکترا با عنوان "ساختار قدرت در جامعه روستایی افغانستان" روز جمعه، 27 جنوری در مدرسه سیاستگذاری ویلی برانت / دانشگاه ارفورت آلمان با موفقیت سپری شد. اعضای کمیته ارزیابی متشکل از پرفسور دکتر هافمن، پرفسور دکتر ریشتر، پرفسور دکتر برودوچ و پرفسور دکتر آنتر این پژوهش را شایسته نمره "عالی" دانستند.
پرفسور هافمن (استاد حقوق بین الملل در دانشگاه ریو د ژانیروی برازیل / استاد سابق دانشگاه ارفورت آلمان) که نظارت بر پروژه ام را پنج سال پیش در کافه ای دانشجویی پذیرفت، سرانجام در کافه ای دیگر دستم را فشرد و بزرگوارانه "دکتر حسینی" خطابم کرد.
هرچند برخی از نهادهای آلمان بنا بر ملاحظات سیاسی (که شاید خوب نباشد اینجا ذکر کنم)، حاضر نشدند حتا برای دو ترم این پروژه را حمایت کنند، صمیمانه از کشور آلمان به خاطر فراهم کردن زمینه تحصیل سپاسگزارم. این پروژه طولانی و طاقت سا مورد حمایت مالی هیچ نهادی قرار نگرفت. در مدت سه ماه تحقیقات میدانی، بسیار مورد لطف آقای عبدالله احمدی و موسسه "تعاون افغانستان" بودم که صمیمانه از هیچ گونه کمکی دریغ نکردند.
این پروژه حداقل چارچوب تئوریک و روشی جدید را برای مطالعه اجتماعات روستایی و سیاست بومی افغانستان پیشکش می کند. رساله دکترایم تقدیم به مادرم که همواره کوشش کرد تا وقتی خسته و افتاده ام، برخیزم و به راهم ادامه دهم. همچنان تقدیم به مردم افغانستان که روزگاری با آن ها زیستم، خندیدم و گریستم.
با این حال، خوشنودی پایان ماراتن تحصیلی همراه شد با خبر درگذشت سید مظفر دره صوفی، مردی که دوست بود و روشن. مردی که در جمع روشنفکران امروز افغانستان به خاطر آگاهی دقیق و عمیق، تحلیل و روشن بینی، جایگاهی ویژه داشت اما در هیاهوی دالر و سیاست و انتحار ناشنیده و منزوی ماند. یاد آن مرد بزرگ گرامی باد و روانش آرام.
01.02.2017
حکومت افغانستان موافقتنامه صلح را با حزب اسلامی به رهبری "گلبدین حکمتیار" امضا کرد. این که چنین تفاهمنامه ای چه تاثیری بر تامین آرامش و صلح در افغانستان دارد، عمیقا جای تردید و بحث دارد. اما آنچه نوشته پیش روی به آن می پردازد، سوالی بنیادی تر است: "آیا جذب گروه های متنازع و مخالف در یک حکومت، روند سیاسی را فربه و کارآمد می کند یا خیر؟"
"سیاست" به معنای حکومتداری به ویژه به شکل مرکزی آن، در افغانستان شکست خورده است. به این شرح که افغانستان در هیچ دوره نتوانسته است تا چارچوب سیاسی "کارآمد" و "فراگیر" بسازد. این دو ویژگی بارزترین نشانه یک نظام سیاسی موفق در یک کشور به حساب می آیند.
در عوض، سیاست همواره به شکل "تعامل" با گروه های رقیب و رفیق شکل گرفته است. تعامل با گروه های رفیق در تاریخ معاصر افغانستان به شکل سیاست تمامیتخواه و توتالیتر بروز کرده است؛ گاه این تمامیتخواهی قومی، تباری، زبانی بوده یا ایدئولوژیک و مذهبی.
تعامل با گروه های رقیب نیز، غالبا به تشکیل نظام سیاسی شکننده بروز کرده است. گروه های رقیب حتا اگر هم بر اساس تفاهم بر سر مسائل کلیدی کنار هم بنشینند، در عمل دچار تناقضات شدید می شوند. تعامل گروه های رقیب، شکنند، بی ثبات و عملا "ناکارآمد" است. هرچند چنین چارچوب سیاسی به نظر "فراگیر" می آید، اما در واقع ناکارامدترین و فاسدترین شکل اداری را نیز با خود دارد.
با این همه، می توان گفت که افغانستان در پروسه ساخت "چارچوب سیاسی موثر و فراگیر" در همه دوره های تاریخ معاصر شکست خورده است. با نگاهی رادیکال و بنیادین می توان حتا موضوع دیگری را مطرح کرد و آن این که "افغانستان هرگز کشور نبوده است" و اصطلاحا دولت ها هر بار یکی از ویژگی های اساسی "دولت – ملت" مدرن را کم داشته اند. اگر ویژگی های اساسی دولت مدرن را "جغرافیای مشخص"، "بروکراسی کارآمد"، "نفوس معین" تعیین کنیم، افغانستان در دوره های مختلف تاریخی یا هر سه ویژگی اساسی را کم داشته و یا از فقدان برخی از آنها رنج برده است. شاید برخی از نظام اداری عبدالرحمن به عنوان "بروکراسی" یاد کنند؛ آن گونه که "لویه جرگه" را نماد دموکراسی می دانند. اما واقعیت این است که نظام اداری عبدالرحمن نه در راستای گسترش حاکمیت مدرن و تنظیم امورات مملکت تنظیم شده بود، بلکه میکانیزمی اقتدارگرا برای جمع آوری "مالیات" برای تامین مخارج اردو بود.
روند ایجاد "چارچوب سیاسی کارآمد و فراگیر" در افغانستان همواره شکست خورده است. با یک جا کردن اضداد و گروه های مخالف زیر یک چتر، نظام سیاسی عملا کارآمدی خود را از دست می دهد و در سوی دیگر با یک جا کردن گروه های موافق، فراگیری خود را.
برای ایجاد "چارچوب سیاسی کارآمد و فراگیر"، افغانستان دو انتخاب پیش روی دارد: یک) این کشور باید شدیدا بر قانون اساسی خود تمرکز و ایستادگی کند و تحت هیچ شرایطی، هیچ ماده آن را نقض نکند. زیر چتر همین قانون اساسی به گروه های مخالف اجازه بدهد تا به روند سیاسی بپیوندند، حزب سیاسی داشته باشند، در انتخابات شرکت کنند و در یک رقابت سالم به قدرت دست یابند. هر گروهی که خود را وفادار به قانون اساسی افغانستان نداند، فعالیتش را ممنوع کند (حتا دموکرات ترین کشورهای جهان نیز به این اصل پایبندند).
بررسی تاریخ معاصر کشورهای بعد از بحران مانند آلمان پس از جنگ جهانی دوم نیز به ما نشان می دهد که برای عبور از بحران و ایجاد پایه های کشوری آرام و پیشرو، نمی توان بر گروه های معاند و تندرو چشم پوشید. چنانچه پس از جنگ جهانی دوم، دولت آلمان به هیچ وجه در برابر نازی ها و تفکر نازیسم (که تا حدود بیست سال پس از جنگ همچنان پررونق بود)، از کرنش و تسامح استفاده نکرد، بلکه به محاکمه و سرکوب آنها پرداخت. آنچه که آلمان پس از جنگ را امید می بخشید، چارچوب سیاسی نوین استوار بر قانون اساسی بود نه عزل و دخل گروه های مخالف و موافق.
دو) راه دیگر گذار از مفهوم "سیاست" (politics) به "مشی" (Policy) می باشد. به این توصیف که، ابتدا باید بپذیریم که رویکرد دولت افغانستان برای گنجاندن همه گروه های متضاد و ناهمگون در یک ظرف، گرایشی باطل، حادثه ساز و شکننده است؛ و سپس به تقویت نهادهای زیرساختی جامعه از جمله "جامعه مدنی" بپردازیم. در چنین رویکردی، منابع که در واقع عناصر اصلی قدرت هستند، الزاما در سطح بالای جامعه در دست یک گروه از افراد سیاست پیشه نمی ماند، بلکه به طور نسبتا یکنواخت و رقابتی بین گروه های پایه مدنی تقسیم می شود. در نتیجه، نهادهای مدنی و پایه ای (grassroot) به تدریج به تنظیم امورات خود در سطح محلی می پردازند، آن را شکل می دهند و فربه می کنند.
بنابراین قابل پیشبینی است که رویکرد اخیر دولت افغانستان در قبال گروه های مخالف از جمله حکمتیار و طالبان، نه تنها تضمین گر آرامش و صلح نخواهد بود بلکه اندک بارقه ای را که زیر سایه "قانون اساسی" و حمایت طولانی مدت و هزینه بردار بین المللی به دست آورده، با خطر نابودی روبرو می کند.
جنبش روشنایی، که بهار امسال در اعتراض به تغییر مسیر برق وارداتی شکل گرفت، بهنظر میرسد که کم کم بهسوی دیگری ره کج کرده است؛ گاهی چتر بزرگی برای “عدالتخواهی” خوانده میشود؛ گاهی اعتراضی بر رهبران جامعۀ هزاره. با این همه، اعتراض مسالمت آمیز این جنبش با بمبگذاری یا حملۀ انتحاری (نگارنده در این باره مشکوک است)، قربانی داد. بیش از هشتاد تن از دانشجویان و جوانان هزاره، جان خود را از دست دادند و صدها تن زخمی شدند.
اگر جنبش روشنایی را بهنوعی آغازِ پوستاندازی در رهبری جامعۀ هزاره تلقی کنیم، این پرسش پیش میآید که آیا تغییر رهبری هزارههای افغانستان به این سرعت و شدت ممکن است؟ اول از هم باید یادآور شد که این نوشته بههیچ وجه بهحمایت یا نقد این نمیپردازد.
پرفیسور رالف نیکولاس، مردمشناس امریکایی میگوید:«قدرت، کنترول بر منابع است؛ چه منابع انسانی و چه منابع مادی {…} اشتراک کنندگان در فعالیت سیاسی تلاش میکنند تا کنترول خود را بر منابع گسترش بدهند؛ اگر چنین نکنند، آنها کنشگران سیاسی نیستند». با این تعریف جامعهشناختی، میتوان اندکی پایههای قدرت رهبری سنتی هزارهها و رهبران جنبش روشنایی را واکاوی کرد.
در معادلات قدرت جامعۀ هزاره در تاریخ معاصر افغانستان، سه قطب وجود داشته است: حکومت مرکزی، طبقۀ حاکم و مردم عادی. طبقۀ حاکم پس از سرکوب عبدالرحمانی، که منجر به از همپاشیدن ساختار قبیلهیی هزارهها شد، شکل تازهیی بهخود گرفت و منحصر در دست خانهای زمیندار و در کنار آنها، ملاها شد. چندین دهه، حکومت مرکزی رویکردی محافظهکارانه با هزارهجات داشت و بهجای گسترش بروکراسی بهعنوان میکانیزم دولت مدرن، به تعامل با خانها پرداخت. خانها نمایندگان حکومت مرکزی تلقی میشدند.
پس از کودتای هفت ثور، طبقۀ حاکم پا بهعرصۀ کنش سیاسی گذارد. دکتر عسکر موسوی، رهبری سیاسی را «پدیدۀ جدید» در جامعۀ هزاره میداند. رهبری سیاسی بهشکل سازمانیافته، بعد از کودتا، هنگامی شکل گرفت که خانهای فئودال هزاره از هراس اصلاحات، بهویژه اصلاحات ارضی حکومت مرکزی، در پی تدارک نیرویی برای مقابله برآمدند. هرچند نعمت ابراهیمی، پژوهشگر، میگوید که این اصلاحات هیچوقت عملی نشدند، با آنهم خانها تلاش کردند تا میکانیزم دفاعی مناسبی برای خود ایجاد کنند. این میکانیزم دفاعی با پول خانها و با تحریکات معنوی ملاها شکل گرفت و دهقانها را بسیج کرد.
هزارهها از نخستین گروههای قومی بودند که به مقاومت علیه حکومت کمونیستی پرداختند و به سرعت اولین «ادارۀ خودمختار» را در مناطق مرکزی افغانستان ایجاد کردند که سالها دوام کرد. اما سرانجام حکومت محلی حاکمان هزاره با ظهور «مجاهدین جوان نخبه» که غالبن از ایران برگشته بودند، با جنگهای خونین به پایان رسید. مجاهدین نخبه، برخلاف ملاهای سنتی، با تحولات جهانی در عصر انقلابها آشنا بودند، جوان بودند، در نجف و قم درس آخندی خوانده بودند و به تجهیزات نظامی مدرن مسلح بودند.
نسل جدید رهبری سیاسی هزاره، خانها را به حاشیه راندند و به رقابت به یکدیگر پرداختند. آنانیرا که اکنون بهعنوان رهبران سنتی جامعۀ هزاره میشناسیم، در واقع بازماندگان همان «مجاهدین جوان نخبه» هستند. این رهبران سنتی از دهلیزهای تاریک و خونبار تاریخ معاصر افغانستان جان بهسلامت بردهاند و در این راه، در سرکوب مخالفان و دشمنان خود نیز خوشاقبال بودهاند.
به هر ترتیب، رهبران سنتی هزاره هرچند که قدرت را در کابل متمرکز کردهاند، با آن هم هنوز منابع انسانی قابل توجهی در مناطق هزارهنشین دارند. میزان رای در انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری، این ادعا را میتواند ثابت کند. این رهبران همچنان به منابع اقتصادی نیز دسترسی دارند و علاوه بر آن شبکۀ پیچیدهیی از حامیان داخلی و خارجی را طی سی سال گذشته برای خود شکل دادهاند.
در مقابل، پرسش این است که رهبران جنبش روشنایی، به چه منابعی قابل توجهی دسترسی دارند؟
دونالد کورتس، منابع را به پنج گروه طبقهبندی میکند: انسانی، مادی، ایدئولوژیک، سمبولیک و اطلاعات. اگر این طبقهبندی را بپذیریم، مهمترین منابعی که جنبش روشنایی با خود دارد، “سمبولیک و اطلاعات” است. به این معنا که در شبکههای اجتماعی، فعالیت گسترده دارد و از نمادها بهخوبی استفاده میکند. در مقابل، رهبران سنتی کم از کم در سه نوع منابع دیگر پرنفوذتر بهنظر میرسند. محمد محقق در سخنرانی اخیر خود هنوز بر منبع “ایدئولوژیک” تاکید کرد؛ منبعی که موتور محرکۀ عصر مقاومت بود و ممکن است اکنون نیز کارا باشد.
به هرحال، بهنظر نگارنده؛ با توجه به معادلات قدرت و سهمگیری هزارهها در ساختار حکومت، جنجالهای درونساختاری حکومت و مردم هزارهجات، بهنظر میرسد که پوستاندازی در «رهبری» جامعۀ هزاره به زودی رخ نخواهد داد و نیازمند زمان است؛ البته اتفاقات و تحولات غیر مترقبه را نمیتوان نادیده گرفت. این مقاله در روزنامه "راه مدنیت".