Asef Hossaini
اگر هر آواره با خود شعری بیاورد
چه خواهد شد؟
آیا اروپا دیوان بیدلی نخواهد بود
با کلماتی گیج و عمیق
با حرف هایی از تاک های دمشق و بلخ
مدیترانه چطور دلش آمد
تو را با شعرهایت غرق کند
دریا چگونه توانست
این همه شعر را بنوشد و مست نشود
...
گلویت اینجا می خشکد
نه آب معدنی پاستوریزه!
نه شراب زیرخانه تاک های آلپ
هیچ چیز گلویت را تازه نخواهد کرد
چطور دلت آمد
کلماتت را اینجا دفن کنی
این جا قبر شاعران قبله ندارد
اینجا ما فقط در مکالمه یک حرف ساده گیر کرده ایم
سال هاست
گیر کرده ایم
کودک شاعر من!
عاصف حسینی – 20 فبروری
زبانت را به کام می گیرم
دستور کلمات را می شکنم
تا چیزی بگویم
مثل آواره ای که مرزها را می شکند
تا پیش از غروب آفتاب
به آبادی برسد ...
بامداد 18 اکتبر
به داعش گلوله می فرستيد
بفرستيد
اين باد خشمگين 'بهار عرب'
از مديترانه می گذرد
٢٦ هزار بار بمباران طرابلس
کتاب ابن خلدون را نیز پاره می کند!
سينه ام را سپر كنم؟
باكی نيست
اما اين قايق سوراخ سوراخ
هيچ كودكی را به يونان نمی رساند
و خواب خدايانش را آشفته نمی كند
روي زخمم نمك نپاش
پرچمت را پايين بكش
بهار عرب فقط گلها را سرخ تر می كند
گلوله ها را داغتر
دانههاي درشت تسبيح عقيق چشم هر تازه وارد را ميگرفت: "حاجي صايب! يمني است؟" مثل هميشه چيزي نگفت. اصلا چيزي نشنيده بود كه حرفي بزند؛ يك نشانه والامنشي و كلاني همين بود. اگر آدم جواب هر كس را بدهد، مردم ميگن خيله است، لوده است! دست خود را پايين آورد و دو سه مرتبه نفس خود را بالا كشيد تا سوراخهاي گشاد بينيش پاك شود. "گفتم، صد دفعه گفتم بچه سگ پشت اين گپا نگرد... تو را چي كه فلاني چي كرد يا نكرد... استغفر الله..."
حاجي دامن پيراهن افغانيش را تكاند و شكمش را بيشتر بيرون كرد؛ يك رقم كه فقط بگويي ميخواست رخ بزند با غلامعلي كه او هم از وقتي دوبي رفت و آمد ميكرد، چاق شده بود و در هيچ مهمانييي نبود كه جاي اين دو نفر پهلوي هم نباشد. تنها چيزي كه ميتوانست مردم لاغر و رنگ پريده قريه را به كرنش بيندازد، همان لامصب بود.
خرد و كلان جمع شده بودند تا رنگ و روي حاجي را ببينند وقتي كه خبر دستگيري پسرش را ميگويند. حتا بچههاي كوچه، بازي را رها كرده بودند و از كلكين، اتاقك تاريكي را ديد ميزدند كه مردم چون مور و ملخ در آن ميجوشيدند. زير لب چيزي گفت، گويا لاحول و لا... لبهاي كلفتش لرزید و سرش چرخيد به سوي آخر اتاق كه يك نفر در تاريكي نشسته بود: "تو را ميگم... ها تو را... برو از پيش چشمم خوده گم كو... تو بودي كه اين بچه را بردي به اي جلسه، او جلسه... آخر هم اين رقم شد...".
تا حاجي حرفهايش خلاص ميشد، مردم شروع ميكردند به پوس پوس: "تو را چي... شله ته بخو، پرده ته كو... تو را چي كه كرزي چي كد، وزير چي كرد، رييس پوهنتون زير قول خوده خاريد...".
بيرون باد سرد ميوزيد و بچههاي كوچه بينيشان را بالا كش ميكردند. يك لحظه سكوت ناخواسته آمد و لبهاي همگي را بست. هيچ كس چيزي نگفت، فقط صداي تسبيح دانه كلان عقيق بود كه مثل عقربههاي ساعت به هم ميخورد.
ريش حنا رنگ خود را مسح كرد. دستش را به كمر گرفت و ايستاد. همهي مردم ايستادند. حاجي گفت: "هيچ كس حق نداره، ديگه او را بچم بگه... از همو وقت كه ريش خوده كل كرد، فاميدم كه كافر شده...". از ته اتاق صدايي آمد اما كسي نشنيد. حاجي چپن خود را بالاي شانه انداخت و شكمش را پوشاند... حاجي تا آن وقت هم نفهميده بود كه زن بيست و چار ساله اش چقدر از شكمش در عذاب است وقتي اندام نحيف او را شبها به سينه پرموي خود ميچسپاند!
کارت شناسايي ام را كه ديد، آرام نگاهي كرد و گفت: "ببخشيد"، بعد از دروازه چرم پوش گذشت و دو سه ثانيه بعد روبرويم ايستاد: "آقاي وزير منتظر شماست". دكمهي كتم را بسته كرده و وارد اتاق شدم. دستم را دراز كردم، وزير هم پيشتر آمد و دست داد. دستش همان گونه كه فكر ميكردم سست و بيرمق بود؛ اگرچه كه وزير شده بود و بايد ميدانست چي رقم اقتدار سياسي خودش را در اولين برخورد به تازه واردها معرفي كند، اما او هنوز شل و ول بود.
گفت: "بفرماييد! سكرتر گفت كه شما از..." گفتم: "ها، بله... به من گفته شده كه بايد زود با شما گپ بزنم... يعني همين نيم ساعت پيش به من گفتند". هنوز هيچ چيز نگفته، رنگ و رويش پريد و عرق سرد روي پيشانياش نشست. تعجب كردم كه چقدر واكنش فيزيولوژكي وزير قوي است. سعي كردم كه كلمات را درست و شمرده شمرده، و طوري بگویم كه كمتر حساسيت وزير را سبب شود. گفت: "خو! اگر ممكن است به من دقيقتر بگوييد كه چي گپ شده"؟
او به چشمهايم خيره شده بود؛ ميدانست كه من همان آدم قديمي استم، اما آشنايي نداد و بسيار رسمي و ترسيده ادامه داد: "ها! آقاي... راستي نام شما....". گفتم: "نميشناسيد؟ من جمشيد نصر استم". البته حق داشت كه نشناسد؛ اصلا قرار هم نبود كه من او را در آن دفتر لوكس بشناسم و او هم مرا.
لحظه لحظه عرقهايش را پاك ميكرد و هر چند دقيقه، عذر ميخواست و بيرون ميبرامد. من ميدانستم كجا ميرود. آخر، او اگر وزير هم شده، عنفيه اش ترك نشده بود. چند گشت كه رفت و آمد، حوصله ام سر رفت؛ دستهايم را به هم گره كرده و مثل يك سياستمدار كار كشته سفارت، بهش خيره شدم و گفتم: "بله آقاي وزير، راپور رسيده كه هدف ديگر عمليات انتحاري طالبان شما استين". هيچ چيز نگفت. فقط رنگ و رويش سفيد شده بود و كمكم ميلرزيد. گفتم: "اين روزها در وزارت بيشتر بمانيد، بهتر است. من هم با شما هستم. نگران نباشيد". ميدانستم كه به اين فكر ميكند كه وزارت امنتر است يا خانه، يا... برخاستم و پيالهي چايم را نوشيدم. خونسردي من می دانم او را می کشت. من چند قدم سوي كلكين رفتم، پرده را پس زدم و بيرون را نگاه كردم.
آخرين دفعه در كويته يكديگر را ديده بوديم. او بسيار گپ ميزد و حق و ناحق مزخرف ميگفت. آن وقت هم يك قوطي عنفيه در جيبش بود و يك كتاب كهنه را با خود ميگرداند. بسيار خوش ميبودم اگر آن كتاب را روي ميزش در وزارت هم ميديدم، بسيار چشم چراني كردم اما نبود. آخر يك دفعه صادقانه به من گفته بود كه هيچ خبر ندارم در اين كتاب چي است، اما پرستيژ آدم را عجب بالا ميبرد.
دستي از پشت روي شانه ام نشست، گفت: "جمشيد، او بچه، بگو چي گپ شده...". انتظار داشتم كه از كالاي سياسي خود بيرون بيايد و اعتراف كند كه من را شناخته است. چند قدم در اتاق چرخيدم و گفتم: "ني! آقاي وزير، كدام گپ كلاني نيست، فقط راپور رسيده كه... به من وظيفه داده شده كه شخصا امنيت شما را تامين كنم، حتا سفير امريكا هم شخصا با رييس صاحب تماس گرفتند". بيشتر ترسيد. من احتياط ميكردم كه وزير از ترس به كدام بلا نرود.
به هرحال، مدتها ميشد كه تصميم گرفته بودم، يك دفعه هم كه شده از كارت شناسي ام سوء استفاده كنم. وزير همچنان ميخواست كه دوستي قديميمان را به رخ بكشد كه پياله چاي را روي ميز ماندم و بي گپ، شتابان از اتاق بر آمدم.
دو سه ثانيه بعد، منشی وارد اتاق وزير شد و كارت ملاقاتی را به او داد که پشتش نوشته بود: "هنوز هم ديوانه و ترسو استي، بچه خاله!"
در ادامه پرگپيهايش مابين قصه پريد و گفت: "آخر گپه نگفتي"! هوشم پاشان شد؛ مثل همان روزي كه سوي انجمن قلم ميرفتم و بچگكي كه گودي پران بهدستش بود، از دور صدا كرد: "كاكا، اشكاستيپ نداري؟" تا به حالي كه هست نميفهمم چرا او بچگك فكر كرد كه من بايد اشكاستيپ (اسکاچ تیپ) داشته باشم؛ شايد كس ديگه در آن وقت روز تابستان در خيابان نبود كه ازش پرسان كند؛ شايد هم فكر كرده بود كه اگر اتفاقي داشته باشم، گوديش جور ميشه و گپ خلاص!، اگر هم كه نداشته باشم، ميگم: "ني"!
به هر حال، باز نماند كه لب از لب وا كنم كه گفت: "آخر گپه نگفتي". دستم را به پياله چاي نزديك كردم و گفتم: "آخر كدام گپ"؟ لبخند كنايهداري زد و روي خود را به طرف كلكين چرخاند.
دقيق دو سال ميشد كه تا من را ميديد، لبخند ميزد و ميگفت: "آخر گپه نگفتي"! نميفهمم كه گپ، همان گپ دو سال پيش بود يا كه پيشتر از آن. اگر نيتش همان قصهي دو سال پيش بود، كه صد دفعه بهش گفته بودم، اگر ني، پس كدام گپ؟! دستم را دراز كردم و پياله چاي را گرفتم، يخ شده بود. هيچ دلم نشد كه حتا سوي لب ببرم. "آخر او آدم! صد دفعه بهت گفتم كه آخر گپ چي شد، باز شله استي كه بگم؟..." بلند شد و رفت. من هم بر خاستم و پياله چاي را از كلكين، بيرون خالي كردم. روبروي آينه ايستاده شدم تا موهاي سفيد شقيقهم را مثل هر صبح شمار كنم. ها! امروز هم يكي زياد شده. اما من نميمانم. انگشتم را بردم و با دقت يافتمش، و كندم.
شايد آخر گپ همان دوكاندار را ميگفت كه اشكاستيپ نداشت؛ شيشه دوكانش كه شكست، توده توده جمع كرد و با ساجق امانت چسپاند، بي خبر كه شمال زد، يك شيشه كلان روي دست بچهش افتاد. تا دست و پاي خود را جمع كرد، يك دنيا خون رفت و بچگك را بيهوش به شفاخانه ابن سينا بردند. خو، آخر اين گپ را هم كه بهش گفته بودم.
كلكين را بسته كردم و نشستم. كتاب را ورق زدم تا صفحهي گمشده را يافت كرده، آخر فصل را بخوانم كه صداي ترپ ترپ پايش از بيرون آمد. قد بلندك كردم و از پشت شيشه چتل كلكين ديدمش. خنده ميكرد. تا دروازه حويلي رفت، دلش نشد و زود برگشت. آمد باز روبرويم زير كلكين نشست؛ نور بيرون نميماند كه درست چهرهش را ببينم. اما به گمانم كه باز با لبخندش كنايه ميزد. گفتم: "آخر گپ پيش توست، خودت كه ميفامي". دست خود را دراز كرد و از موهايم يك خس را گرفت. هيچ چيز نگفت. مردم ديگه كه دور كرسي نشسته بودند، پياله پياله چاي ميخوردند؛ خس بين انگشتهايم بازي ميكرد كه از آخر اتاق صداي يك نفر آمد كه: ها، راست ميگه، آخر گپه نگفتي.
آن گونه كه شنيده بودم، بود؛ قد بلند، پوست تيره و چشمهاي درشت. كشيدگي رانها و برجستگيهاي سينه در تناسبي عجيب قرار داشت، مثل همهي دخترهاي اهل جنوب. روبرويم نشست و چيزي نگفت. همان يك فنجان قهوه را كه از اول گرفته بود، اندكي سركشيد و به من خيره شد. من چيزي نگفتم. آخر! در اين گونه لحظات كه ناگهان كسي اين قدر غليظ به من نگاه كند، تنها كاري كه از دستم ميآيد، لبخند است. يك لبخند كوتاه، بي معنا و سرد.
گفت: خب؟
خودم را از روي صندلي كمي جمع كردم و بالا كشيدم. آرنجهايم را روي ميز قديمي گردو ماندم و خيره شدم:
"راستش... كسي به من گفت كه اين وقت سال، مردمان زيادي به اين روستاي كوچك ميآيند، اما... شايد هم من اشتباه كرده باشم، نميدانم. البته همين اول بگويم كه من از آن جويندگان طلا نيستم كه در قصهها فراوان آمده... فقط آمده بودم كه...".
او هم يك لبخند كوتاه، سرد اما با معنا زد.
كافه گويا پر بود از همهي كساني كه عصر پناه ميآورند و دربارهي همه چيز، به خصوص روزهايي كه فرا ميرسيد حرف ميزدند. من كه اسپانيايي بلد نبودم، فقط حدس زدم!
گفت: "ببين، پسر! مردهاي زيادي ميآيند و زيادترشان دست خالي بر ميگردند، اين از آن رقم كارهايي است كه هرچند اميد نداشته باشي، باز وسوسه ميشي و ميآيي... اين كافه همگي آمدند اما ته جيبشان يك قران اميد هم نيست! تو هم يكي دو روز باش و برگرد..."
صداي خندهيي از ته كافه به گوش رسيد و من كمي چرخيدم تا به آن بهانه فرصت فكر كردن و جوابي داشته باشم... گفتم: "مردم اينجا مستاند، ني؟!" حرفي نزد. گويا فهميد كه طفره رفتم. دستش را روي فنجان گرفته بود و خيره شده بود به چشمهاي من كه مثل كودكاني كه به اسباب بازي فروشي ميروند، همه جا را ميگشت: يك زنجير باريك نقره، يك نگين كوچك سرخ كه شكاف بين سينههايش را اشاره ميكرد، پيراهن سفيد با گلهاي زيتوني و...
با دستش روي ميز زد: "فهميدي چي گفتم؟"
ها!
خوب است.
بعد برخاست و رفت.
بايد يكي را پيدا ميكردم. روزها به تندي باد ميگذشت و اگر كاري نميشد، يك معماي بزرگ همهي عمر آزارم ميداد. شنيده بودم كه عصرهاي خزان در كافههاي جنوب اسپانيا طعم عجيبي دارد؛ هر از گاهي كه فكرم را از آن قصه جمع ميكردم، هيجان آن مردم به رگهاي من هم ميدويد.
من در واقع هيچ قصد نداشتم كه آنروز كنار رودخانه بروم. همان رودخانهي باريك كه فقط چند كيلومتر تا دريا فاصله داشت. اما آن روز كه با دوستم كوچههاي تنگ شهر را ميگشتيم، سنگهاي گنجشكي يا گنجشكهاي سنگي را ديدم. تا آن روز باور نميكردم. گفتم: "شما اينها را با دست ميتراشين؟" چند قدم دورتر كه رفت ايستاد و يكيش را از روي زمين برداشت. قد يكي – دو بند انگشت، گنجشكك سنگي بود كه گويا به سمت راست سر خود را چرخانده بود. ديگرها هم همين طور بودند؛ كوچكتر يا بزرگتر.
خب؟
شايد تو فكر كني افسانه است، اما هفتهي ديگه خودت خواهد ديدي؟
چي را؟
اينها از آسمان ميآيند.
اين سنگها؟
ني، سال يكبار، فقط يك بار بارش سنگيني ميشود و بعد از باران تعداد زيادي ژاله به زمين ميرسد... صبح روز بعدش سنگ ميشن. به همين شكلي كه ميبيني.
بايد باور ميكردم؟ گفتم: "خوب! چرا؟..."
خنديد: "ما چي ميدانيم، خوب اين هم حتما قصهيي دارد، هفتهي ديگر خودت ميبيني... هوشت نشده كه مردم در قريه در اين يكي – دو روز زياد شدند. از هر كجا ميآيند تا آن شب اينجا باشند... بعضيها شرط بندي ميكنند، بعضيها هم..."
كمكم فهميدم چي گفت، اما باز باور نكردم. به هرحال، حالا من هم سردرد پشت يك دختر شناگر ماهر ميگشتم؛ با بدني كشيده و باريك و عضلاتي ظريف كه ميتوانست موجهاي اين رودخانهي آرام را بگيرد.
***
حالي فقط دو روز مانده و ديگر خبري از آن دختر هم نشد. عصر دم كافه نشسته بودم و شمال خنكي كه از مديترانه ميآمد، ديوانهم ميكرد كه او آمد. ايستاده شدم تا چيزي بگم؛ اما زود، مثل برق از كنارم گذشت و فقط يك لبخند كوتاه كه نميدانم با معنا يا بي معنا بر چهرهاش نشست.
به هرحال رفتم. كافه پر بود از قماربازهاي سراسر اروپا. دود بود و دود. كساني كه همهي عمرشان را باخته بودند تا شايد يك روز ببرند... و يگان تا هم هميشه برده بود و مطمئن بود كه از اينجا هم دست پر ميرود.
اجازه گرفتم و نشستم روبرويش، كافهچي يك قهوه برايش آورد. گفتم: "ببين! من پول زيادي ندارم، اما حاضرم روي هرچيز ديگه با تو شرط بندي كنم، شرط ني! دست مزدت را بدم، خب؟" گفت: "مثلا؟" نميدانستم چي بگم، همين طور يك چيزي از دهنم پريده بود، از كلكين چوبي به بيرون خيره شدم تا تمام داراييام را در ذهنم شماره كنم.
گفت: "ها! نداري، خوب هرچي داري بگو، من خودم انتخاب ميكنم"
بيست و هفت يا هشت تا كتاب، چارتايش شعر است. يك گيتار بدل، 30 يورو خريدمش، يك كامپيوتر و چند دست لباس".
گفت: "ديگه؟"
"شايد..." وسط حرفم پريد و گفت: "چند تا پيرهن داري؟"
هفت يا هشت تا!
خوب است، بهترينش را ازت ميگيرم. الماس هم اگر آمد ازخودت. اما اين قصه را به هيچ كس نگو!
يك روز مانده بود و من دوباره عصر روي راه پلههاي چوبي، روبروي كافه نشسته بودم و فكر ميكردم كه اين چي قصهيي است باز. باور كردني نيست. خرافات محض است، اما به امتحانش ميارزد. ميگويند كه يكي از الهههاي يونان قديم، در جزيرهيي در مديترانه است، اين وقت سال كه ميشود باران ميفرستد و بعد هم ژاله، ژالهها سنگ ميشوند، غير از يكي كه الماس ميماند... آن يكي هم بايد بر قوس كمر دختري شناگر فرود بيايد.
نفهميدم، چرا اين قدر پيچيده. چرا بايد افسانهها حتما هزار راه كوچك را بگذرند تا يك گپ را بگويند...
دختر لباسهايش را كه كند، بالابلندتر شد، آن قدر كه دست نايافتني مينمود. چيزي مسخره به ذهنم گشت كه: "اينها ميوهي ممنوعه ميشوند بر شاخهي دور، ما ميگوييم ماه اند"... با كف دستها به رانهايش چند ضربه زد و كنار رودخانه رفت. هوا خنك بود، آنقدر كه حتا قماربازهاي حرفهيي كافههاي پاريس هم با يك بالاپوش كشال آمده بودند. اما انگار شمال جرئت نميكرد به پوست او نزديك شود. باران نمنم به چهرهم كه ميخورد، حس ظريفي زير پلكهايم ميدويد. پاهايش را كه به آب زد، همه خاموش شدند؛ كنارهي رودخانه پر بود از چتريهاي بزرگ و آدمهاي شلوغ با سيگارهاي خرد و كلان. هيچ كس، هيچ چيز نگفت. حتا سيگار هم نكشيدند. كم كم باران تندتر شد.
برق كه زد، چشمها به سوي آسمان برگشت... دخترهاي ديگر دورترك يك جاي جمع بودند، اما او با يك حركت نازك خودش را دور از چشم همه، به آن سوي رودخانه رسانده بود و كنار بوتهيي با موهايش بازي ميكرد. احساس كردم كه چشمهايش توانسته بودند، در آن تاريكي و شلوغي من را پيدا كنند؛ يعني سنگيني نگاهي را احساس ميكردم.
كم كم در نور ماه چيزهايي درخشيد و صداي نرمي از برگهاي پهن درختها برخاست كه ميگفت ژاله ميبارد. زير پوست آب، ماهي روشني حركت كرد كه ماه شرميد و پشت ابرها رفت. ژالهها يك يك ميغلتيدند بين چمنها، درختها و چتريها... من مجسمه شده بودم؛ هنوز باور نميكردم كه اين وقت سال، باران خير! اما ژاله؟
انحناي كمر و كشيدگيهاي ران او، دستهاي باريك و قوي، موهايي كه حسودي جلبكها را فراهم كرده بودند و ميديدي كه به سويش دست دراز ميكردند... اما روي باريكهي كمر او هيچ چيز نبود، هيچ! الماس چشم همه را كور كرده بود و زبانها را لال. سكوت مطلق سايهها بود و ريتم ژالهها.
پنج دقيقهي بعد، شرط بندها شروع كردند به هياهو، دخترها از سرما ميلرزيدند. باران بند آمده بود و او در گوشهيي همان پيراهن سفيد با گلهاي زيتوني را پوشيد... من را ديده بود كه در سايهي درخت پنهان بودم، صدا كرد: "هيچ چيز نبود، اما با آن هم بهترين پيراهنت را ميگيرم".
گفتم: "خوب است، فردا در همان كافه بهت ميآورم"... كفشهاي چرمياش را كه پوشيد، طرفم آمد و دكمهي پيراهنم را باز كرد: "بكش، من فردا نيستم".
وقتي كه ميرفت، يك سايهي كشيده در نور ماه بود كه از پيش كافه گذشت. در كف دستم، يك گنجشك شيشهيي بود كه بوي زيتون ميداد.
هجده نوامبر دو هزار و هشت- ارفورت
To put up with my miseries so patiently, my love
I am prepared to live with hate and fear of blowing up
But you, a delicate crystal cup - how could you be, my love?
Set aflame this forest facing its last bitter days
So that someday my phoenix might take wing, be free, my love!
Actually for two days now I've struggled with the thought
That I should tell you without words, but honestly, my love:
How could you ever fit into this hamlet, small and cold
When you're a city, the vast world, a galaxy, my love
O my unbelieving poem, O fruitless time, I'm just
An uncompleted letter resting on your knee, my love
This leprous age has gnawed away my face, yet even so
Your petals dance upon my eyelids heedlessly, my love
Translated by Zuzanna Olszewska
چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۵
عاصف حسینی، روزنامهنگار، فعال سیاسی و فرهنگی، اکنون دانشجوی دورهی دکترای مدیریت بحران بینالملل در کشور آلمان است. او که به قدرت اثرگذاری جامعهی مدنی معتقد است، بیبرنامگی، یعنی نبود ارادهی سیاسی درست و منطقی برای حل بحران افغانستان را مهمترین عامل ترس خود از آیندهی کشور میداند. وی وقتی در سال ۲۰۰۵ نامزد انتخابات پارلمانی شد، شعار تبلیغاتی خود را چنین برگزید: احترام به زنان، احترام به کل جامعه است.
لطفاً خودتان را معرفی کنید.
من عاصف حسینی هستم، دانشجوی دکترای مدیریت بحران بینالملل در آلمان. قبل از آن که به آلمان به قصد ادامهی تحصیل بروم، تا اواسط سال ۲۰۰۶ فعالیت سیاسی داشتم؛ اما پس از این دوره سعی کردم از فضای سیاسی دور شوم و دوباره فعالیتهای ادبیام را دنبال کنم.
یک یا دو خاطرهی مهم را که در آن حقوق بشری شخص شما نقض شده و در زندگیتان تأثیرگذار بوده تعریف کنید.
اگر از همان دورانی که فعالیت سیاسی داشتم مثالی بزنم بهتر است. من در آن سالها با جمعی از دوستان در داخل دانشگاه کابل فعالیت سیاسی داشتم. فکر کنم بین سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۵ بود. فعالیتهای ما بسیار گسترده، اما مستقل بود. فعالیتها صرفاً دانشجویی بود و با هیچ جریان سیاسیای رابطه نداشتیم؛ اما مسائل روز سیاسی برای ما مهم بود. جنبش ما به شدت سرکوب شد. ریاست دانشگاه همیشه به ما گوشزد میکرد که دانشگاه محل فعالیتهای سیاسی نیست؛ در حالیکه آموزش سیاسی بخشی از حقوق مهم و بنیادین هر انسان است. شما به عنوان یک شهروند حق این را دارید که آگاهی و شعور سیاسی خود را تقویت ببخشید، بیاموزید و آموزش بدهید و آگاهی ببخشید. خلاصه این حق از ما گرفته شد. رئیس دانشگاه وقت، جناب آقای اشرف غنی احمدزی تمامی حرکتهای دانشجویی را به شدت سرکوب کرد. این قضیه سبب شد تا جریانهای دیگری که پشتوانهی مذهبی داشتند و از ایدیولوژیهای گوناگون نمایندگی میکردند، از درون دانشگاه سربرآورند و فضای دانشگاه را متشنج سازند؛ تا جایی که یک تعداد از آنها بعدتر به خاطر داشتن نیت انجام انفجار و انتحار در داخل دانشگاه توسط نیروهای امنیتی دستگیر و زندانی شدند. خاطرات خرد و ریز دیگری نیز دارم: مثلاً زمانی که قصد سفر و ادامهی تحصیل در خارج از کشور را داشتم، به من پاسپورت ندادند و گفتند دفترچههای پاسپورت تمام شده است؛ ولی فردای همان روز من پاسپورت را به قیمت بیست هزار افغانی از شخصی خریدم. حتی ریاست پاسپورت صرفاً برای اضافه کردن تخلصم از من پنجاه دالر گرفت. گرفتن پاسپورت که یکی از حقوق مسلم هر شهروند افغانستانی است، برای من تبدیل به مصیبت شده بود و قادر نبودم خود را از این حلقهی فسادی که در دستگاه دولتی بود، بیرون بکشم و مجبور بودم به هر کس به نوعی باج بدهم تا پاسپورتم را بگیرم.
سه دستاورد مهم دوران جدید چه بوده است؟
با اینکه جامعهی مدنی در افغانستان به شکل طبیعی به دنیا نیامد و سزارین شد، بههرحال یکی از این دستاوردها میتواند به وجود آمدن و رشد همین جامعهی مدنی در کشور باشد. اگر این طبقهی اجتماعی تقویت و تداوم یابد، در آینده، امکان آن وجود دارد که برخی از این نهادهای مدنی بتوانند جایگاه خود را در لایههای اجتماعی تثبیت کنند و شکل و اندام بومیای به خود بگیرند. جامعهی مدنی در هر کشوری هم به شدت پویا است و هم میتواند باعث بالانس قدرت در آن کشور شود؛ امیدوارم در افغانستان نیز چنین اتفاقی بیفتد و جامعهی مدنی جایگاه اصلی و اساسی خود را بیابد. دستاورد دیگر به نظر من موضوع حق و حقوق زنان است. با اینکه باز هم با این موضوع، پروژهای برخورد شده، در هر صورت همین که در این زمینه صحبت میشود و برای دولتمداران حائز اهمیت است، نوعی دستاورد محسوب میشود. این نگاه سفارشی و نمایشی به زنان در افغانستان، بازهم به نظر من قابل قدر است؛ به این دلیل که هم اکنون زنان چه در پارلمان و چه در دستگاه دولتی از یک مقدار سهمیه برخوردارند و این عالی است. سومین دستاورد، آزادی بیان است. ما در این دوره از نوعی آزادی بیان استفاده کردیم که در تاریخ کشورمان بینظیر بود و حتی در میان کشورهای منطقه نیز کمنظیر است. اگرچه آزادی بیان فینفسه باید کارآمد باشد و در کشور ما چندان کاراییای ندارد، حداقل وجود دارد.
چه چیزی در دوران جدید اعتماد شما را جلب کرده و آن را به عنوان نوآوری، ابتکار مثبت و یک چیز خوب ارزیابی میکنید؟
شاید یکی از این دستاوردهای اعتمادبخش، همین جامعهی مدنی باشد. البته بیشترین تأکید من روی حفظ موجودیت جامعهی مدنی است. یکی دیگر از ابتکارات شاید بتوان گفت حضور جوانان در عرصههای گوناگون است. افغانستان در کل یک کشور جوان است. داریم احساس میکنیم که کمکم قدرت سیاسی دارد در اختیار جوانان قرار میگیرد. غالب این جوانان اشخاصیاند که حداقل تحصیلات آکادمیک و دانشگاهی را دارند و این جای امیدواری است. گرچه باز دیده میشود خود این جوانان هم از بعضی اندیشههای واپسگرایانه دفاع میکنند و خود را به چنگال ایدیولوژیهای بنیادگرا میسپارند، به هرصورت وجود و فعالیت این همه جوان پرتلاش بسیار امیدوارکننده است.
مهم ترین ترس شما چیست؟
بیبرنامگی؛ یعنی نبود ارادهی سیاسی درست و منطقی برای حل بحران در کشور. کشورهای پس از بحران – که البته افغانستان کشوری در متن بحران است – همگی از گونهای ارادهی سیاسی منطقی و گسترده برای باززایی جامعهی خویش استفاده کردهاند؛ این کشورها قاطعانه رفتار کردند؛ یک برنامه و پلان داشتند و سر برنامهی خود تا آخر ایستادگی کردند و مصلحتاندیشی نکردند. دورهی گذار سیاسی، دورهی مصلحتاندیشی نیست؛ هرگونه مصلحتاندیشی خطر این را به وجود میآورد که کشور دوباره به گذشته بازگردد. ترس من این است که سیاستمداران ما بیش از پیش مصلحتاندیش شوند و منافع ملت را در پای مصالح و مقاصد سیاسی قربانی کنند.
از نظر شما سه چالش بزرگ ساختاری، اجتماعی و فرهنگی پیش روی افغانستان چیست؟
اولین چالش همانطور که گفتم، نبود ارادهی سیاسی است. دومین چالش مسألهی اقتصاد است. خردهاقتصاد بومی افغانستان در معرض هجوم اقتصاد بازار آزاد تماماً فلج شد. اقتصاد بازار آزاد برای کشوری که هیچ بنیاد و پایهی اقتصادی ندارد، یعنی سم. دولت باید یک سازوکار مشخص برای کنترل بازار روی دست میگرفت و وضعیت را تحت کنترل درمیآورد؛ اما متأسفانه دولت در حال حاضر هیچ برنامهی مشخص اقتصادی برای سیستم بازار مالی ندارد. چالش سوم میتواند مسألهی امنیت باشد. البته مسألهی امنیت رابطهی مستقیم با ارادهی سیاسی دارد؛ مثلاً در جنوب چندین کیلومتر مرز بین افغانستان و پاکستان بدون هیچ کنترلی بر روی همه باز است. برای کشوری مثل افغانستان با این توان دفاعی، باز بودن مرزها یک خطر بزرگ محسوب میشود.
آیا فکر میکنید جامعهی افغانستان امروز اجازه خواهد داد که دوباره سناریوی بسته شدن مکاتب به روی دختران و فقدان حضور اجتماعی زنان تکرار شود؟
متأسفانه چون هیچ گونه امکانات تدافعی و بازدارنده در دست مردم نیست، آنها هم تابع شرایطاند و نمیتوانند کاری فراتر از آن انجام دهند. یک اقلیتی در بالا، همه چیز را در دست گرفته است. به تازگی جدا از قلمرو سیاست، حوزهی اقتصاد را هم تحت کنترل خود قرار دادهاند. باندهای پیچیدهی مافیایی در همه جا نفوذ کردهاند و به همدیگر نان قرض میدهند؛ به سختی میتوان با این باندها مقابله کرد. اگر این باندها کشور را به بحران بکشند، مردم عادی نمیتوانند کاری از پیش ببرند. جامعه شاید ارادهی مقابله با بسته شدن مکاتب دخترانه را داشته باشد، ولی امکانات لازم و کافی را برای این مقابله ندارد.
یک خاطره را که در آن حقوق بشری یکی از اعضاء زن خانواده یا آشنایان شما نقض شده، تعریف کنید؟
بسیاری از آشنایان و خویشاوندان من بالاجبار و به خاطر مسائل گوناگون، مخصوصاً جنگ، مجبور به ترک وطن شدهاند. بعضی از آنها در ایران زندگی میکنند و چون در آنجا از اکثر حقوق پناهندگی خود محروماند و منابع درآمدشان به شدت محدود است، به همین دلیل در تلاشاند که هرچه زودتر دختران خود را به خانهی بخت بفرستند؛ حتی در سنهای پایین. برخی از این دختران با اینکه استعدادهای نهفته و پنهانی داشتند، تن به ازدواج اجباری دادهاند و بعدها معلوم شده که چه استعدادهایی به خاطر سنتها و مشکلات مالی از دست رفته است.
سه عامل بازدارندهی ساختاری، اجتماعی و فرهنگی در مقابل مشارکت زنان در عرصههای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی چیست؟
زنان قربانی تقابل سه نظام ارزشی در افغانستان هستند. این سه نظام ارزشی، دین، عرف و ارزشهای بینالمللی است. جالب اینجاست که افغانستان از هر سهی این ارزشها جانبداری میکند. این سه نظام قربانی میگیرند و زنان اولین قربانیان آن هستند. به نظر من باید نظام حقوقی تصفیه شود. ما تابع نظام حقوقی جهانی هستیم، تابع نظام حقوقی اسلامی هستیم یا تابع عرف؟ مثلاً در مذهب آمده که دخترِ نه ساله میتواند ازدواج کند. در عرف چیزهایی مثل بد دادن به این شیوهی ازدواج اضافه شده است. بر اساس نظام حقوقی جهانشمول، در عقد ازدواج رای و نظر خود دختر اصل است و اوست که باید تعیین کند با کی، چه زمانی و تحت چه شرایطی میخواهد ازدواج کند. فکر میکنم یکی از مهمترین عوامل بازدارندهی پیش روی زنان همین چالش است.
به نظر شما سه مطالبهی عمدهی زنان چیست؟
مهمترین مطالبه به نظر من امکانات و حق تحصیل برای زنان است. مطالبه و خواست دیگر زنان، بهداشت و سلامت است. یعنی آنان دوست دارند در فضایی رشد کنند که از حداقل امکانات بهداشتی و دارویی برخوردار باشند. مسألهی دیگر حق کار است. برعکس آن تلاشهایی که در غرب برای احقاق حق کار برای زنان میشود، در افغانستان باید تلاش کرد که زن را مخصوصاً زنان روستایی را از این حق محروم کرد. زن روستایی افغانستان برابر با سه مرد کار میکند: خانهداری میکند، بچهداری میکند، از مواشی نگهداری میکند و همزمان در کارهای مزرعه و زمینداری با مردها همکاری میکند؛ ولی در کل حداقل، زن شهرنشین دوست دارد کار کند؛ درآمد خود را داشته باشد و از نگاه اقتصادی مستقل باشد. خواست این زن حق کار و مالکیت درآمد است.
منابع و مراکز قابل اتکا در داخل افغانستان برای پیشبرد حقوق و مطالبات زنان چه کسانی هستند؟
جامعهی افغانستان یک جامعه روستایی است؛ و در روستا اگر اتفاقی بیفتد، همه برای عرض و داد میروند به پیش ریشسفیدان و بزرگان روستا. ریشسفیدان هم چون غالباً چون مردسالارند، طرف مردها را میگیرند و از حق مردان جانبداری میکنند. نهادهای دولتی هم، چون وزارت زنان، فقط نامشان هست و چندان کارآمد و مؤثر نیستند. تنها راههایی که پیش روی زنان قرار دارد، مراجعه به نهادهای غیردولتی و بینالمللی است؛ به این دلیل که این نهادها و سازمانها چندان پایبند به اصول و بایدها و نبایدهای جامعهی سنتی و نظام مردسالار نیستند و تا اندازهای هم به ارزشهای حقوق بشری و مخصوصاً مسألهی حق و مطالبات زنان احترام میگذارند. این نهادها و سازمانها حداقل کاری که میتوانند انجام دهند این است که صدای قربانیان خشونت را به گوش جامعهی جهانی برسانند تا از آن طریق جامعهی جهانی روی دولت افغانستان، برای اصلاح امور فشار وارد کند.
برای دختر خودتان چه آرزویی دارید؟
اولین چیز خوب مسلماً موضوع سوادآموزی است. خواست پدر و مادر این است که دخترشان باسواد و تحصیلکرده بار آید؛ اما مهمتر از این مسائل این است که زمانی که این دختر بزرگ و وارد اجتماع میشود، از آزادیهای معمول برخوردار باشد؛ یعنی واقعاً و به تمام معنا آزاد باشد. این آزادی نباید از طرف خانواده، اجتماع یا دولت نقض شود. من میخواهم دخترم طوری پرورده شود و رشد یابد که وقتی وارد اجتماع میشود، از تمامی حقوق و امتیازهای خود آگاه و برخوردار باشد.
در حوزهی خصوصی و عمومی یعنی فعالیتهای مدنی و حرفهای، برای رفع موانع ذکر شده از جمله تبعیض چه کردهاید و چه میکنید؟
من در بطن این جامعه بزرگ شدم و رشد یافتم؛ یعنی با ارزشهای مورد قبول جامعه زندگی کردم و تا اندازهای هم بر اساس همین ارزشها رفتار کردم؛ اما پس از مدت زمانی سعی کردم اول خودم را تغییر دهم و پس از آن دیگران را از حقوق مسلم و طبیعی زنان آگاه سازم و تلاش کنم تا به نوبهی خودم و به حد قدرت خود، هرچند ناچیز، تغییری در زندگی زنان ایجاد کنم. در حوزهی خصوصی همیشه سعی کردم تا خواهران خودم و دختران و زنان فامیل و آشنایان را در کنارم داشته باشم و از آنها حمایت کنم. همیشه با آنها در مورد برابری جنسیتی صحبت میکنم. در حوزهی خصوصی در تلاش بودم تا به شیوههای گوناگون از برابری جنسیتی حمایت کنم؛ مثلاً در سال ۲۰۰۵ زمانی که در انتخابات پارلمانی نامزد شدم، تقریباً نیمی از شعارهای انتخاباتیام مربوط به مسألهی حقوق زنان بود. یکی از بزرگترین شعارهای انتخاباتی من این بود: احترام به زنان، احترام به کل جامعه است.
اگر پیام خاصی دارید بفرمایید.
به کسانی که در داخل کشور قدرت را به دست دارند و در هر زدوبندی دستی دارند پیام خاصی ندارم؛ اما به آنانی که در خارج از کشورند و در واشنگتن و لندن و پاریس نشستهاند و برای افغانستان سیاستگذاری میکنند، میخواهم این پیام را برسانم که سعی کنند به خواستها و مطالبات مردم افغانستان توجه کنند، نه به آنان که طرف معاملهشان هستند و تنها فکر و ذهنشان چگونگی کسب اقتدار سیاسی است، آن هم به هر قیمتی. قدرتمداران غالباً روی مردم را نمیبینند و اکثر سیاستهایشان هم پروژهای و غرضورزانه است. از سیاستمداران خارجی که مستقیم در وضعیت افغانستان دخیل هستند، میخواهم دست از مصلحتاندیشی بردارند و بپذیرند تا اینجا هرچه که بود گذشت، از این به بعد سعی کنند فقط به فکر مردم و آینده کشور باشند.
نام مصاحبه گر: عتیق اروند
طالبان پس از 17 سال جنگ نهایتا توانسته اند موقعیت خود را از یک گروه شکست خورده افغان به بازیگری تبدیل کنند که می تواند حکومت افغانستان را نادیده بگیرد و مستقیما با ایالات متحده دور میز مذاکره بنشیند. برخی منابع گفته اند که طالبان تاکنون ده بار با مقامات ایالات متحده ملاقات کرده اند.
یقینا حکومت غنی نمی خواهد تا در مذاکرات نادیده گرفته و دور زده شود، چرا که مشروعیتش به شدت لطمه می خورد. در زمان ریاست جمهوری کرزی، چنین تلاش هایی با شکست روبرو می شد و کرزی اجازه نمی داد تا آدرس جدیدی غیر از حکومت خودش در مقابله با طالبان باز شود. کرزی نیز همچون غنی بر "مذاکراتی با رهبری" افغانستان تاکید می کرد.
این که آیا در این گفتگوها امریکایی ها کوشش می کنند تا طالبان را قناعت دهند با حکومت افغانستان دور یک میز بنشیند، نامعلوم است. اما آنچه روشن است این که طالبان توانسته اند با امریکایی ها گفتگو کنند؛ هدفی که از سال 2001 تاکنون بر آن تاکید کرده بودند.
آیا طالبان در جنگ دست بالا دارند؟
اما این موقعیت از کجا آمده است؟ آیا طالبان به دستاوردهایی رسیده اند و در جنگ دست بالا دارد؟
بعد از پایان ماموریت نظامی بین المللی در سال 2014، طالبان حملات خود را بر نیروهای امنیتی افغانستان افزایش دادند به این امید که بتوانند پایگاهی ثابت در خاک افغانستان برای خود بسازد و از آن مانند "پایتخت" حکومت خودخوانده خود استفاده کنند. هرچند این گروه توانست به مدت چند روز شهر استراتژیک کندز و اخیرا شهر غزنی را به کنترول خود درآورد، اما در عمل در نگهداشتن آن ناکام بوده است. گروه طالبان با ایجاد "پایتخت جغرافیایی" می توانست هم در جمع هوادارانش و هم حامیان خارجی اش اعتبار کسب کند؛ زیرا این گروه پس از حدود دو دهه جنگ نتوانسته است به دستاوردی ملموس دست یابد.
از این رو طالبان اخیرا استراتژی خود را تغییر داده اند و حملات خود را بر "اهداف ضعیف" و البته کم بها به لحاظ استراتژیک، متمرکز کرده اند تا بیش از همه جنگ تبلیغاتی را پیش ببرند. بر این اساس، حملات طالبان بر نیروهای امنیتی افغانستان به ویژه در نقاط دوردست افزایش یافت اما همزمان حملاتش بر نیروهای بین المللی و امریکایی کاهش چشمگیری پیدا کرد.
حملات شبانه به پایگاه های کوچک پلیس، نظم عامه و اردو می تواند این گمانه زنی را تقویت کند که گویا این شورشیان به تجهیزات جدیدی از جمله دوربین های شب بین مجهز گشته اند. این که آیا تجهیزات جدید می تواند مانند "موشک ستنگر" که ایالات متحده در دهه 80 میلادی به مجاهدین داد، سرنوشت جنگ را تغییر دهد یا خیر، هنوز معلوم نیست.
با این همه، برتری قوای هوایی افغانستان در استراتژی جنگ جدید ترامپ غیرقابل انکار است. نیروی هوایی افغانستان غالبا پس از هر حمله زمینی طالبان، پاسخ محکمی به شورشیان داده است.
گفتگو در سطح فرا افغانی
به نظر می رسد که امکان گفتگو با امریکایی ها نه به دلیل برتری جنگی طالبان در میدان نبرد، بلکه به دلیل "روش ویژه حل بحران" حکومت ترامپ مهیا شده است. رویکرد حل بحران حکومت ترامپ، رویکردی عملگرایانه است؛ به این معنا که آنچه برای حکومت ترامپ مهم است سودآوری و کاهش هزینه برای ایالات متحده است. در چنین روشی مهم نیست که روند دموکراتیزه شدن افغانستان به کدام سوی می رود، بلکه پایان جنگی اهمیت دارد که طی 17 سال گذشته هزینه سنگینی بر دوش امریکا مانده است.
البته ناگفته نماند که شاید ترامپ به این نتیجه رسیده است که روند دموکراسی در افغانستان نیز یک دور باطل است و به هزینه جنگی و مادی که حالا متحمل آن است، نمی ارزد. انتخابات ریاست جمهوری 2009 با تقلب گسترده همراه بود. انتخابات ریاست جمهوری 2014 با تنش و انشقاق شدید جناح ها همراه گردید و انتخابات پارلمانی سال ها به تعویق افتاد.
آن گونه که در حل بحران کره شمالی دیده شد، روش حل بحران ترامپ شامل "مذاکرات فشرده استخباراتی" است؛ مذاکراتی که در آن پیشکش های مستقیم و صریح بین طرفین ارائه می شود. به نظر می رسد که طالبان نیز از چنین روشی استقبال کرده اند و جایی برای چانه زنی نمانده است.
طالبان چه می خواهند؟
در نشست مسکو طالبان تلاش کردند تا چهره معتدلی از خود نشان دهند هرچند که بر موضع همیشگی خود یعنی خروج نیروهای امریکایی تاکید ورزیدند. در مسکو، افرادی از طالبان نمایندگی کردند که برخلاف تصور رایج، دستار سیاه به سر نداشتند بلکه با ظاهری آراسته و انگلیسی روان، با خوشرویی با خبرنگاران صحبت می کردند.
احتمالا امریکایی ها به طالبان امتیازات ملموسی را به شمول آزادی زندانیان و تقسیم قدرت، پیشکش و تضمین می کنند. امریکایی ها باید از یکسو دستاوردهای 17 سال گذشته خود را حداقل به طور صوری حفظ کنند و در سوی دیگر به طالبان امتیازاتی را در تقسیم قدرت بدهند. با این فرض که اگر "حکومت وحدت ملی" یک حکومت توافقی است، با چنین توافقی طالبان را نیز می توان شریک قدرت ساخت. بنابراین، به احتمال زیاد، این امتیازدهی در انتخابات ریاست جمهوری شش ماه آینده تبارز خواهد کرد.
عاصف حسینی
15 نوامبر 2018